سلام علیکم به همگی🙂

ریحانه ام🥹🦋

دیدم گروه خلوته و حوصلتون سررفته گفتم بیام خاطره بنویسم براتون در حالی که کلی درس و تکلیف دارم ولی حوصلم نمیکشه نمیدونم چرا😅🤦‍♀

این خاطره مربوط میشه به خودمو اکیپه دخترعمه هامو و پسرعمه هام😁

ما همیشه تعطیلات آخر تابستون با خانواده پدری جمع میشیم میریم روستامون که آب و هوا عالیه😍 و همیشه ما یک یا دو هفته آخر تابستون میریم اونجا که پارسال خالم اربعین هیئت داشت شرایط جور نشد دیرتر رفتیم.

پارسال اگر یادتون باشه هفته اول مهر مدارس یک روز در میون تعطیل بود،بنابراین تصمیم جمع این بود که هفته آخر شهریور بریم و هفته اول مهر که مدارس یک روز در میون تعطیل بود همه غیبت داشته باشیم و بمونیم😚

جونم براتون بگه هفته اول که فوق العاده گذشت با اکیپ خودمون بچه ها برنامه ریختیم یه روز فوق العاده عالی رو گذروندیم🤭و آخر هفته با خانواده تصمیم گرفتیم بریم پیک نیک و یه روز رو در طبیعت سرسبز و هوای باز بگذرونیم😍💚صبحش همه زود بلند شدیمو به نوبت سر صف سرویس بهداشتی😜و با کلی مسخره بازی دخترونه و اذیت کردن پسرا حاضر شدیمو ما جوونا تو یه ماشین(پسرعمه بزرگم 21 سالشه و رانندگی بلده برا همین راننده داریم😂)و بزرگترا با سه ماشین رفتیم🏃‍♀وقتی رسیدیم به مکان مورد نظر کلی ذووق به خاطر رودخانه‌ای که اونجا بود🥹😂 و کیفی که قرار بود اونجا بکنیم.😁بند و بساطو پهن کردیمو بعد از کلی دابسمش و ادا و اطوار 🤪 به پیشنهاد پسرعمم و لازمه شیطنت من و بقیه رفتیم کنار رودخانه آب بازی که بزرگترا دستور دادن زیاد باری نکنید و فلان تا سرما نخورید ولی کو گوش شنواا🧐😂خلاصه جاتون خالی اینقدر آب بازی کردیم که تا فیها خالدون خییس بودیم و شش نفری چپیدیم تو یه پتو مسافرتی دقیقا نمیدونم چجوری😐🤣

از بقیه پیک نیک بخوام فاکتور بگیریم که با کلی شیطنت همراه بود😁

دیگه دم دمای شب بود که برگشتیم و دونه دونه مثل بچه های خوب رفتیم دوش گرفتیم و با اخطارای مامان بزرگم که میگفت آب کمه زود باشید مواجه شدیم(روستای ما آب لوله کشی نداره شبا شیلنگ میزنن از مسجد تا تانکرا رو پر کنن).شبم خانوادگی مافیا زدیم نزدیک اذان صبح به استقبال خواب رفتیم😴🫴

صبح شد صبح که چه عرض کنم ساعت یک ظهر ما بچه ها بلند شدیم و دیدیم بله صدامون گرفته بدجور و از گلو درد و سردرد و اینا ناله و این وسط مسطا گفتیم به خانواده نگیم و طبیعی رفتار کنیم🥴تا زورمون نکنند بریم دکتر و نهایت استفاده رو از این سفر ببریم وقتی برگشتیم بریم دکتر😬 تا غروب تونستیم تحمل کنیم آورد نقشه توسط دخترعمه خراب شد که گلاب به روتون بالا آورد🤢و بله والدین پی بردن که ما مریض شدیم و الا و بلا حاضر بشین بریم دکتر و ماهم مقاومت که چیزیمون نیست و نمیایم،از والدین اصرار و از ما انکار🫥تا اینکه مادربزرگم واسطه شد که بیخیال اینا بشید دمنوش و قرص اینا میدم تا حالشون بهتر بشه و ماهم همگی موافقت کردیم و بیخیال شدند ولی ای کاش نمیشدند😵‍💫روز بعد نه تنها حالمون بهتر نشده بود بلکه بدترم شده بود و با پیشنهاد بزرگترا قرار شد پسرعمم که خفیف گرفته بود خداروشکر مارو ببره دکتر🫨و همگی حاضر پیش به سوی بیمارستان💔

رفتیمو نوبت گرفتیم تا نوبتمون بشه بحث که کی زودتر بره و من فداکاری که نخواستیم خودتونو نکشید بنده میرم🌚و وقتی صدامون زدند اکیپی ریختیم تو اتاق که دکتر به لحظه رفت تو شوک بدبخت🧑‍⚕😂

شخص دکتر یه آقای جوون که میخورد سو پنج سالشون باشه بود و به نوبت اول از من شروع کرد معاینه کردن و شرح حال پرسیدن و چون دفترچه همراهمون نبود نسخه آزاد نوشتن(بنده از آمپول میترسم ولی وقتایی که حالم خیلی بد باشه حاضرم بزنم و اون زمان جوری بود که حاضر بودم بزنم🥲)دکتر گفت چون گلوت چرک داره خیلی دوتا پنی سیلین مینویسم برات یکی امروز یکی فردا یه آمپول داد فکر کنم تب بر بود و چندتا قرص و بعدشم بقیه رو معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت تزریقات همینجا برین آمپولتونو تزریق کنین😫

و پسرعمم رفت نسخه خودشو و مارو گرف اومد داد به نوبت دستمون چون فیش هایی که اسمامون نوشته شده بود داخلش بود قاطی نشد.

و دیدیم بعله هممون تزریق داریم و فقط دخترعمم(فاطمه)سرمم داره چون اون ضعیف تر از هممون بود.

و پیش یه سوی اتاق تزریقات😟😅فیشو گرفتیمو و چون تزریقات خلوت بود سریع نوبتمون شد و رفتیم داخل البته پسرا رفتن تزریقات مردان بد برداشت نشه😁

اول از همه بازم خودم داوطلب شدم چون به شدت حالم بد بود و حال سرپا ایستادن نداشتم دارو دادم دست پرستاره،پرستاره گفت آخرین بار کی پنی سیلین زدی گفتم یادم نمیاد چندسال پیش بود و از سه تامون که پنی سیلین داشتیم تست گرفت تا معلوم بشه در این حین دخترعمم دراز کشید و سرمشو با کمی آخ و اوخ کردن زد(بیچاره رگ نداشت🥺) و اومد سراغ منه بیچاره دید حساسیت ندارم گفت برو آماده بشو و رفتم پشت پرده و دراز کشیدم،و دیدم پرستاره اومد با دو تا آمپول گفت

نگران نباش آروم میزنم دردت نیاد و برات بی حسی میزنم🥰اومد بالاسرم پرده رو کشید که معلوم نباشه فهمید معذبم🤭سردی پنبه رو که حس کردم به خودم لرزیدم ولی امیدواری دادم آروم باش چیزی نیستو فلان،پرستاره سعی داشت حواسمو پرت کنه شروع کرد به حرف زدن.در حین حرف زدن سوزنو وارد کرد که یه آیی گفتم گفت چیزی نیست نفس عمیق بکش و شل باش و آروم آروم تزریق میکرد و باهام حرف میزد که وسطاش درد زیاد شد و تحملم کم تروخدا در بیار و گفت باشه آروم باش آخراشه و سریع در آورد،و اون یکی سمتو پنبه کشید سوزنو وارد کرد و سعی داشت حواسمو پرت کنه همچنان، این یکی دردش نسبتا کمتر بود که گفت تمومه بلند شو گفتم تمومه گفت آره گفتم مرسی و لبخند زد و رفت منم لباسمو مرتب کردم اومدم دیدم داره آمپول دخترعممو آماده میکنه که دخترعمم رفت دراز کشید و پرستاره رفت پرده رو کشید در این حین فقط صدای آخ و اوخ دخترعمم اومد و بعد چند دقیقه اومد بیرون و رفت دستاشو شست سرمه دخترعممو کند و آمپولاشو زدو با دخترعمم از بغل پرده اومدن کنار و با هم رفتیم بیرون دیدیم پسرا منتظر ما هستن همگی سوار ماشین پیش به سوی روستا وقتی رسیدیم و شرح حال دادیم خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم حال هممون بهتر بود😚 تا چند روز قرص مصرف کردیم اونم یکی در میون چون یادمون میرف😂😂

آمپول روز بعدمون هم عمم زد که اگه دوست داشتین تعریف کنم براتون🙃

خیلی دوستون دارم مراقب خودتون باشید و لطفا مراعات کنید این مریضیه زیاد شده❤️🦋

بودنٺ را

سنجاق ڪردم

به روی قلب خود

ڪه همه عالم ببینند

این ٺویی ڪه ٺا ابد

بر قلب من فرمانروایی میڪنی...