خاطره ساناز جان
سلام دوستای گلم امیدوارم حالتون خوب باشه
ساناز هستم اومدم با یه خاطره ی دیگه😁
قبلش یه تشکر بکنم از اونایی که زیر خاطره هام کامنت میزارن. یه گلایه هم بکنم از اون دسته افرادی که ایجاد مزاحمت میکنن تو پیوی اعضا، و این باعث میشه انگیزه ها کمرنگ بشه برای گذاشتن خاطره.
خب بریم سراغ خاطره که بر میگرده به دو هفته پیش که آنفولانزا گرفته بودم و حالم خوب نبود از طرفی هم باید دانشگاه میرفتم و با این حالم نمی تونستم ابریزش بینی، گلو درد، بدن درد و بیحالی داشتم. تایم خالی بین کلاسام از دانشگاه زدم بیرون و رفتم سمت درمانگاه نوبت گرفتم و منتظر شدم تا نوبتم بشه به خاطر شلوغی درمانگاه یک ساعتی تو نوبت بودم تا اینکه اسممو صدا زدن و رفتم داخل یه اقای دکتر میانسالی پزشک اونجا بود شرح حال دادم گلو مو بررسی کرد و گفت عفونت نداره به خاطر همین چند ورق قرص داد و برای بدن دردم یه امپول پیروکسیکام تشکر کردم و از مطب اومدم بیرون رفتم دارو ها مو گرفتم و رفتم تزریقات. یه خانم بداخلاق و مغرور مسوول تزریقات بود امپولو دادم بهش و بهم گفت بخواب رو تخت. رفتم کنار تخت زیپ و دکمه ی شلوار مو باز کردم دراز کشیدم و از یه طرف شلوارمو کشیدم پایین خانمه اومد بالا سرم یه پنبه ی خیس کشید روی باسنم که از سردیش لرزیدم و بلافاصله سوزنو فرو کرد تکون خوردم و سفت کردم خانمه هم عین خیالش نبود و همینطور تزریق میکرد منم جوری که فقط خودم صدامو می شنیدم آی آی میکردم تا اینکه یه سبکی رو احساس کردم که فهمیدم سوزنو کشیده بیرون و پنبه گذاشته برگشتم پنبه رو فشار بدم رو باسنم که خون نیاد که یه درد زیادی تا فیها خالدونم رو سوزوند چون خیلی سریع تزریق کرد تازه ترتیب اثر داده بود . چند دقیقه پنبه رو فشار دادم و بلند شدم و رفتم دانشگاه، بعد از چند روز که داروها مو مصرف کردم خوب خوب شدم ولی تا چند روز باسنم کبود شده بود و لمس درد ناک داشت اما گذشت و حالم بهتر شد
مرسی که وقت گذاشتید و خاطرمو خوندین
((( کوچیک قلب بزرگ تون ساناز☺️❤️)))