سلام من چند سال خواننده خاموش بودم

خیلی نمینوشتم

ولی این چند روز بدجور خاطره ساز شدم

اسم من دریاست و۱۶ سالمه

من چند روز پیش همش سرفه میکردم و تب داشتم

جوری سرفه میکردم که نفس کم میاوردم

دیگه رفتیم دکتر یه خانوم بد اخلاق و بی اعصاب بود

تا معاینه شدم بهم گفت ریه هات عفونت داره باید پنی سیلین بزنی منم برای دفعه اول مخالفت نکردم چون حالم خیلی بد بود واقعا نمیتونستم هیچ حرفی بزنم

صدام گرفته بود کل بدنم درد میکرد دیگه

من چون حالم بد بود رفتم تو اتاق تزریقات دراز کشیدم تا بابام دارو هارو بیاره

وقتی کیسه دارو هارو دیدم بغض کردم

لعنتی برام ۳ تا پنی سیلین و ۴ تا هم نوروبیون

چندماه قبلشم زده بودم دیگه تست نکردم

برگشتم یکم شلوارمو دادم پایین ولی خود تزریقاتیه اومد بیشتر داد پایین از خجالت داشتم اب میشدم

گفت اصلا سفت نکن که بعدا جاش کبود میشه

پنبه رو کشید یهو سوزنو فرو کرد انگار برق بهم وصل کردن😭 شروع کردم گریه کردن

هی میگفت تکون نخور بعد به یکی از دوستاش گفت اومد کمرمو گرفت

آخرش که تموم شد جاشو فشار میداد

گفتم نکن دیگه خیلی درد داره

اصلا هیچ توجهی به درد داشتن من نمیکرد

کارشو میکرد بعدش گفت صبر کن نوروبیونتم بزنم

دیگه انرژی نداشتم اصلا همین جوری رو تخت مونده بودم اومد نوروبیونم زد بازم اشک من در اومد تا تموم بشه بعدش اصلا نمیتونستم بلند بشم

مامانم اومد کمکم کرد مرتب کردم خودمو

دیگه رفتیم خونه خوابیدم سرمم نزدم چون دیگه حالم خیلی بد بود حالا امروز میخوام برم بزنم

اگه دوست داشتید خاطره شو میزارم