سلام دوستای گلم

خوبید ؟ مدرسه و یونی خوش میگذره؟

نرگسم، دلم براتون تنگ شده بود 😍😍 تو خاطره قبلی گفتم که رابطه من و عرشیا خیلی کوتاه بود و اوایل جدایی خیلی جای خالیشو حس نمیکردم تقریبا بی تفاوت بودم نسبت به این قضیه، و به خودم میگفتم تجربه بود و ... ولی میدونید بعد از یه مدت نبود عرشیا بیشتر اذیتم می‌کرد، به زنگ زدناش پیام دادنش، بیرون رفتنامون و... برای همه اینا دلم تنگ شده بود و هر وقت پیام های قبلیشو میخوندم ویساشو گوش میدادم، گریه ام می‌گرفت، بابا سعی می‌کرد بیشتر خونه باشه با هم وقت بگذرونیم، پیشنهاد داد بریم مسافرت ولی اصلا حس سفر رفتن نداشتم قبول نکردم، نریمان گفت یه سفر بریم حالت بهتر میشه، ارزش اشکای تو رو نداره ، گفتم به خاطر کسی گریه نمیکنم گفت به خاطر هرچی که هست ارزششو نداره ، با فرشته و آرمین و آرش و پدرام و یکتا رفتیم شمال، چند روزی اونجا موندیم همه پیام ها و عکس هایی که با عرشیا گرفته بودم پاک کردم ، سفر بدی نبود دریا حالمو بهتر کرد وقتی برگشتیم تهران ، مامان و بابا خونه بودن، از دیدن مامانم خیلی خوشحال شدم، گفت ببخشید زودتر نتونستم بیام ، گفتم مهم نیست خوبه که الان اومدی. بابا گفت استراحت کنید شب شام میریم بیرون، گفتم خونه بمونیم، بابا گفت باشه. نریمان گفت با دوستاش قرار داره رفت بیرون، من و مامان و بابا موندیم داشتیم حرف می‌زدیم مامان گفت خیلی طبیعیه که دلت براش تنگ بشه اولین تجربه ات بود و مطمئن باش آخریش نیست ، بابا 😳😳😳 بابا گفت اخریش میشه دیگه تو این سن اجازه نمیدم کسی بیاد خواستگاری، اشتباه از من بود. مامان گفت اشتباهی نکردی زندگی همینه نرگس باید تجربه کنه تا تجربه نکنه نمیتونه یاد بگیره هرچقدر بخوای حواستو جمع کنی و تحقیق کنی نمیشه ادم ها رو شناخت، این کات کردنا هست گریه ها هست سختگیریا بیشتر میشه ولی یکی میاد که میبینی نرگس اینقدر دوستش داره که پا رو همه چی میزاره و بهش اعتماد میکنه، بابا گفت میتونه اعتماد کنه ولی تا وقتی زیر سی ساله این اجازه رو نداره، خندم گرفته بود گفتم تا همین دو ماه پیش میگفتی تا وقتی ارشدم تموم بشه الان کردین سی سال😁😁 گفت دو ماه پیش جلو چشمم اینقدر به خاطر پسره ..... گریه نکرده بودی ، مامان برای بابا چشم و ابرو میومد رو به بابا گفت جدایی آسون نیست آدم دلش تنگ میشه دلش میخواد زنگ بزنه حتی اگه رابطه شون کوتاه باشه با هم خاطره دارن، گریه یکی از واکنش ها به این دلتنگیه، گفتم شما بعد از جدایی دوست داشتی به بابا زنگ بزنی ؟ از آب گل آلود میخواستم ماهی بگیرم، مامان بحث و عوض کرد به بابا گفت شام چی درست کنیم؟ بابا گفت تو استراحت کن من درست میکنم تو راه بودی حتما خسته ای، گفتم یه سوالی پرسیدم نمیخواین جواب بدین؟ بابا گفت نرگسسس، گفتم خیلی خب مامان جواب نده شما بگو دوست داشتی به مامان زنگ بزنی؟ مامان یه لبخندی رو صورتش بود و منتظر به بابا نگاه میکرد، بابا 😳😳 به مامان گفت نسرین به چی نگاه میکنی؟ مامان گفت منتظرم جواب دخترت و بدی 😂😂😂 بابا گفت مثل اینکه خسته سفر نیستی میخوای شام و تو درست کن من برم‌خرید کنم، گفتم میشه قبل از خرید جواب سوالمو بدین؟ بابا گفت نرگسسسس برو اتاقت، گفتم به من نگید به مامان بگید دوست داره جواب شما رو بدونه، بابا 😳 مامان گفت چه مرد چه زن بعد از جدایی دوست داره زنگ بزنه از نظر روانشناسی درسته خانم روانشناس؟ گفتم به نظر درست میاد، یعنی عرشیا دوست داره به من زنگ بزنه؟ بابا 😡 گفت عرشیا غلط میکنه زنگ بزنه ، گفت مگه بلاکش نکردی؟ گفتم نه، زشته بلاک کنم. بابا😡😡 مامان گفت تو برو اتاقت من به بابات کمک کنم شام درست کنیم. به بابا گفتم جواب سوالمو ندادین ولی با جوابی که مامان داد مخالفتی نکردین، گفت نرگسسسس سریع تر برو اتاقت. 😂😂😂 گفتم متوجه‌ شدین مامان دوست داشته به شما زنگ بزنه همان‌طور که شما دوست داشتین😁😁 یه هفته از اومدن مامان گذشته بود و حالم بهتر شده بود دیگه بابت هر چیزی گریه نمیکردم ، جلسات روانشناسی رو هم شروع کردم، بعد از جلسه مامان اومد دنبالم گفت بریم خرید، یکم دل درد داشتم ولی قبول کردم دوست داشتم‌ خرید کنم، رفتیم پاساژ همه چی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه عرشیا رو دیدیم کنار یه مغازه ایستاده بود، به مامان گفتم عرشیا اونجاست، برگردیم ولی دیر بود عرشیا ما رو دید اومد سمتمون، سلام کرد با مامان یه بار تصویری زنگ زده بودم حرف زده بود مامان و میشناخت، بعد از احوالپرسی، گفتم مزاحمتون نمیشیم گفت مراحمی، خواهرش و دختر عمه اش از همون مغازه دراومدن، اومدن پیش ما، عرشیا معرفی کرد دختر عمه اش گفت ببخشید عشقم خیلی منتظرت گذاشتیم این مغازه خیلی چیزای قشنگ داره، خیلی عصبانی و ناراحت بودم به زور کنترل کرده بودم اشکم درنیاد، مامان به عرشیا گفت دوست دختر و خواهرتو منتظر نزار ما هم‌بریم، عرشیا گفت دختر عمه ام و خواهرم ، چون از بچگی با هم مثل خواهر برادر

بزرگ شدیم عشقم صدام میکنه، به چشم برادری، مامان جوابی نداد خداحافظی کردیم یکم که دور شدیم اشکام میومد مامان سعی کرد آرومم کنه ، دیگه خرید نکردیم‌سوار ماشین شدیم، لرزش دستم شروع شده بود و لرزشش زیاد بود، تو قفسه سینه درد احساس میکردم، به مامان گفتم، به بابا زنگ زد بابا گفت برید بیمارستان خودشم میاد، رفتیم بیمارستان عمو اومد بابا بهش گفته بود، عمو معاینه کرد گفت نوار قلب بگیریم گفتم نمیخوام قبلا دادم چیزیم نیست، عمو گفت دوباره میگیریم، گفتم نمیخوام، مامان باهام حرف زد گفتم نمیخوام، خیلی لوس شده بودم، گریه میکردم، عمو گفت آروم باش یه نوار قلب ساده است دردی نداره گفتم نمیخوام، عمو به مامان گفت کمکش کن آماده بشه عصبانی شدم گفتم نمیخوام اجازه ندارید بدون رضایت من بهم دست بزنید، عمو زنگ زد به بابا گفت دخترتون راضی کن نمیزاره نوار قلب بگیریم، بابا گفت نرگس اذیت نکن بزار نوار و بگیرن تو که قبلا دادی میدونی درد نداره، گفتم نمیخوام، عمو همه رو بيرون کرد نشست پیشم گفت تعریف کن چرا اینجوری شدی، تعریف کردم گفت نرگس خودت خواستی که رابطه تون تموم بشه و تصمیم درستی گرفتی ، عرشیا میتونه با کس دیگه دوست بشه چه دختر عمه اش چه غریبه ، گفتم بشه به من چه ربطی داره گفت ربطش اینه که حالتو بد کرده، بزار این نوار قلب لعنتی رو بگیریم تموم بشه گفتم نه، از این که چیزیم شده باشه میترسیدم، صبر کردن بابا برسه، بابا خیلی جدی بود خیلی هم نگران بود، به عمو گفت چرا تااومدن من صبر کردین، عمو بد نگاش کرد گفت دخترتو نمیشناسی، بابا گفت زود آماده شو،‌ تا اومدم‌مخالفت کنم گفت صدا نشنوم شروع کرد دکمه باز کردن، گفتم نمیخوام بد نگام کرد ساکت شدم، نوار قلب و گرفتن، عمو چکش کرد به بابا نشونش داد بابا گفت بریم بیرون حرف بزنیم، من ساکت بودم رفتن بیرون مامان اومد پیشم، گفتم فکر کنم دارم‌میمیرم، مامان 😳😳 گفت این چه حرفیه میزنی، بعد از چند دقیقه بابا اومد پیشم، گفت چیز خاصی نیست فقط امشب بیمارستان میمونی برای کنترل ، گفتم من لباس بیمارستان نمیپوشم گفت باشه مشکلی نیست، یه پرستار اومد دو تا آمپول همراهش بود، گفت دکتر گفتن الان تزریق بشه، بابا گفت خودش تزریق میکنه پرستار رفت، مهربون گفت شنیدی دکتر چی گفته، برگشتم خودش شلوارمو آورد پایین، گفت شل باش، اولی اصلا دردی نداشت ولی من نمیدونم چرا داشتم گریه میکردم، دومی رو سمت مخالف زد خیلی درد داشت تکون خوردم بابا دستش و گذاشت رو کمرم گفت آرومممممم تکون نخور تمومه، بابا درش آورد جاشو ماساژ داد، اومد بالاسرم، موهای به هم ریخته مو جمع کرد دید دارم گریه میکنم گفت لطفا گریه نکن، برم گردوند ، دید همچنان اشکا سرازیر میشن بغلم کرد به شوخی گفت تا حالا کسی بهت گفته با گریه زشت میشی ؟ گفتم نه خیرم زشت نیستم، گفت به همین خیال باش نمیدونی چقدر زشت شدی چشما پف کرده بینی قرمز پف کرده 😂😂😂 گفتم بابا نگوووو گفت آینه بیارم خودت ببینی گفتم نمیخوام ببینم گفت نه خودتم ببین فقط ما که نباید قیافه دختر زشتمونو ببینیم😁😁 به مامان گفت یه عکس از نرگس بگیر، اگه کسی خواست بیاد خواستگاریش ، عکسشو بفرستیم خودشون پشیمون میشن 😂😂😂 اشکامو پاک کرد گفت من حساب اونی که اشکتو درآورده میرسم ، گفتم میشه بیمارستان نمونم؟ گفت اولش مشکلت فقط لباس بود الان چی شد؟ گفتم اولش ترسیدم چیزیم باشه ولی الان بهترم، خندید گفت نترس بادمجون بم افت نداره😂😂 گفتم پس بریم خونه گفت شرمنده دکترت گفته بستری، گفتم با عمو حرف بزن، گفت منم میخوام امشب اینجا بمونی خودمم پیشت میمونم، گفت از الان بهت بگم بعدا غر نزنی دو سه ساعت دیگه یه نوار قلب دیگه لازمه بگیریم، اخم کردم به مامان گفت الان یه عکس بگیر بهتر از قبلیه😁😁 گفتم بابا اذیت نکن من بدم میاد نوارقلب بدم گفت دو سه ساعت دیگه غر زدن و شروع کن، به مامان گفت لباس خونگی براش بیار، شب راحت بخوابه، مامان رفت پرستار یه سرم آورد بابا زدش و دو تا چیز داخلش خالی کرد، گفت استراحت کن امیدوارم لرزش دستت بره، خواب رفتم سرمو درآورده بودن بیدار نشدم، تا ۴ صبح خوابیدم بابا دلش نیومده بود برای نوار قلب بیدارم کنه، وقتی بیدار شدم بابا و مامان هر دو پیشم‌بودن بیدار بودن گشنه ام بود بابا برام خوراکی گرفته بود حدس می‌زد بیدار بشم گشنم باشه😁 دوباره نوار قلب و گرفتن گفت مشکلی نیست، گفتم پس بریم خونه؟ عمو گفت نرگس یه بار دیگه ببینم اینقدر به خودت فشار آوردی عصبی شدی که قلبت درد بگیره یا دستت اذیت کنه، یه ماه اینجا نگهت میدارم، باباتم نمیتونه نجاتت بده آخرین اخطارم باشه، گفتم باشه. گفت من حال مصبب این حالتو هم میگیرم فقط بیینمش، گفتم عرشیا تقصیری نداره چیزی بهش نگید، گفت که اینطور، از این به بعد تو رو میبینه باید راهشو کج کنه سلام بی سلام 😁 مرخص شدم، رسیدیم خونه ، نریمان بیدار بود منتظرمون بود،

گفت تهران چقدر کوچیک شده پاساژ قحط بود تو و عرشیا یه جا بودین 😁😁 بابا گفت دیگه اسم عرشیا رو تو این خونه نشنوم ، به نریمان گفت تو هم دوستی تو باهاش تموم کن، من و نریمان 😳😳😳 نریمان گفت علت کات کردن و روبرو شدن در پاساژ بگم؟ بابا گفت هرچی میخوای بگو ولی دوستی تو تموم کن ماشالله دوست کم نداری به هر کی یه سلام بدی باهاش دوست میشی عرشیا رو از لیست حذف کن ، گفتم بابا به نریمان زور میگین ارتباطش با عرشیا ربطی به حال من نداره خوبه که دوستی مثل عرشیا داشته باشه خودتونم میدونید پسر خوبیه، بابا گفت خوب بودنش هم دیدیم 😂😂😂 بابا به خاطر من نگران بود سر نریمان خالی میکرد 😁😁مامان صبحونه آماده کرد به بابا گفتم لطفا به عرشیا چیزی نگید نذاشت حرفمو کامل کنم گفت اسم این پسر و دیگه نمیخوام بشنوم، مامان به بابا گفت صبحونه ات خوردی یکم بخواب دیشب اصلا نخوابیدی، با چشم به من اشاره کرد چیزی نگم. بابا گفت اول آمپول نرگس و بزنم بعدش میخوابم من 😳😳 گفتم دیشب زدم عمو گفت مشکلی ندارم ، بابا گفت عموت گفت مشکل جدی نداری، گفتم خب تا جدی نباشه آمپول نمیخواد ، دیگه امروز آمپول نمیزنم، بابا بلند شد دوتا آمپول اماده کرد گذاشت رو میز، گفت منتظرم صبحونه ات تموم بشه، گفتم من گشنمه میخوام بیشتر بخورم😁😁 آروم آروم میخوردم نریمان میخندید، مامان به بابا گفت نرگس انگار خیلی گشنشه تو بخواب خودم داروهاشو میدم، بابا گفت نه صبر میکنم، نریمان گفت برات لقمه بگیرم؟😂😂😂 به بابا گفتم من الان ویروسیم تا حموم نرم رو تختم دراز نمیکشم خیلی طول میکشه بهتره بخوابید به خاطر خودتون میگم😁😁 بابا خندید گفت نرگسسسس هر چقدر طولش بدی این دو تا رو میخوری، اگه همکاری کنی و زودتر سیر بشی شاید آمپول شب و بی خیال شدم به عموت میگم زدی، گفتم من نه الان میزنم نه شب، بابا گوشیشو ورداشت به عمو زنگ زد گذاشت رو اسپیکر، عمو پرسید نرگس خوبه؟ امپولشو زدی؟ بابا گفت خوبه هنوز آمپولش و نزده عمو گفت بهت گفتم همینجا بزنه گفتی تو خونه راحت تره ، گفت اگه دلت نمیاد یکی از بچه ها رو میفرستم بابا نگام کرد آروم گفت نظرت چیه؟ هنوزم گشنته؟ ویروسی هستی؟ گفتم نه، بابا به عمو گفت نه لازم نیست نرگس مخالفتی برای امپول نکرد فقط خواستیم کامل صبحونه شو بخوره، از عمو تشکر کرد قبل از خداحافظی عمو گفت شب میام به نرگس سر میزنم خودم آمپول شب و میزنم من 😳😳😳 بابا ☺️☺️☺️ بابا گفت قدمت روی چشم، بای دادن. گفتم قول دادی آمپول شبو نزنی گفت قولی ندادم گفتم شاید ، تازه اون برای قبل از تماسم با عموت بود اگه پیشنهادمو قبول میکردی منم درمورد شب فکر می‌کردم، الانم کاری از دستم برنمیاد چونه هاتو شب با عموت بزن، گفتم خیلی بدی، آمپول و برداشت بلند شد گفت دیگه سیر شدی بیا دنبالم، رفت تو اتاقم یه ملحفه انداخت رو تخت، با خنده گفت برای جلوگیری از ویروسی شدن تختت، گفتم خیلی بدجنسی، با چشم اشاره کرد دراز بکشم، دراز کشیدم گفت هنوزم معتقدی نباید به باعث و بانی این حالت چیزی بگم؟ گفتم متاسفانه بله معتقدم پد کشید گفت یه نفس عمیق بکش آمپول و زد از اولش درد داشت ای ای میکردم بابا گفت تمومه ، گفتم نمیشه دومی رو نزنی؟ پد کشید گفت یه نفس بکش، نکشیدم گفت لجبازیت معلوم نیست به کی کشیده آروم سوزنو وارد کرد گفتم آییییییییییییییییی بابا، این درد داره گفت نفس بکش شروع کرد پمپ کردن موادش، بابا دستش رو کمرم بود نمیتونستم تکون بخورم، سفت کردم گفت شل کن تمومه شل کن درش بیارم، گفتم تو رو خدا درش بیار گفت باید شل کنی که در بیارم شل کردم بقیه شو تزریق کرد اشکم دراومد درش آورد گفت تموم شد ، جاشو ماساژ داد بوسم کرد گفتم نمیخوام اول اذیتم میکنی بعد بوسم میکنی جبران اذیتت نمیشه ، گفت حساب کن از دیروز چقدر اذیت کردی گفتم اصلا اذیت نکردم خندید بازم بوسم کرد رفت بیرون، من موندم و دردی که تو پام میپیچید، مامان اومد کمپرس کرد دردش کم شد، گفت بابات از دیروز چشم رو هم نذاشت خیلی نگرانت بود گفتم میدونم رفتارش از روی نگرانیه گفت پس کمتر اذیتش کن . نریمان اومد گفت مجروح جنگیمون چطوره؟ گفتم به خدا پدرم دراومد گفت میخوای شب فراریت بدم؟ گفتم زورت میرسه؟ 😂😂😂 گفت نچ 😁 گفت شب بیشتر خودتو لوس کن و غر بزن بی خیال میشن😁😁 مامان گفت کم از دیروز غر نزده راه حل نشونش نده😂😂 شب هر چقدر خودمو لوس کردم و غر زدم عمو کوتاه نیومد از بابا خواهش کردم به عمو گفت اگه راه داره تخفیف بده، عمو گفت اگه لازم نبود تجویز نمیشد، بابا گفت همینقدر میتونستم کمکت کنم. گفتم اسمشو نمیزارم کمک ، اگه میخواستی میتونستی عمو رو راضی کنی، عمو گفت بچه که نیستی برای یه آمپول چقدر غر زدی گفتم من اصلا دیگه حرف نمیزنم ( مثلا به نشانه قهر) عمو با خنده گفت لطف میکنی .

لجم گرفته بود بعد از چند دقیقه سکوت کردنم، اشکم دراومد از نظر روحی خیلی به هم ریخته بودم، بابا از دیدن اشکای من کلافه شده بود بلند شد بغلم کرد گفت نمیخواد بزنی، میدونست دلیل گریه ام آمپول نیست ولی برای دلخوشیم گفت نزن، گفتم میخوام بخوابم این آمپول لعنتی رو بزنید تموم بشه، بابا گفت برو بخواب لازم نیست بزنی، عمو بلند شد به بابا گفت وعده الکی نده، وقتی میگم لازمه یعنی لازمه، گفت برو اتاقت، بابا گفت امشب نزنه چیزی نمیشه، عمو گفت از نظر روحی حالش خوب نیست اجازه بده حداقل جسمی خوب باشه ، دیگه خودمم راضی شده بودم بزنم خودمم میدونستم بهونه میارم، عمو گفت برو اتاقت، بابا گفت بزار خودم بعدا میزنم، عمو گفت الان من اینجام و با زدنش مخالفت میکنی شرمنده اعتماد نمیکنم بعدا بزنی، نمیخواستم بابا بیشتر اذیت بشه گفتم من میخوام عمو بزنه ، عمو گفت دختر عاقلیه داشتم میرفتم بالا عمو گفت حواسم نبود اتاق بالاست، ( به خاطر کمرش نمیتونه از پله بره بالا) برگشتم رو کاناپه دراز کشیدم، عمو به مامان گفت داروهاشو میاری؟ مامان داروها رو آورد بابا اومد پیشم گفت درد ندارن نگران نباش گفتم نگران نیستم خودتو ناراحت نکن عمو شلوارمو از دو طرف کشید پایین، به بابا گفت کمرشو بگیر پد کشید گفت نفس عمیق بکش تا کشیدم اولی رو زد ۴، پنج ثانیه بعد کشیدش بیرون دردی نداشت دوباره همون سمت پد کشید فهمیدم بیشتر از ۲ تاست، دوباره نفس عمیق و اینم زود زد وقتی درش آورد دردش تازه پیچید تو پام ، سمت مخالف پد کشید بابا گفت این اخریه، فشار دست بابا رو کمرم بیشتر شد فهمیدم درد داره گفت یه نفس ، دردشو از لحظه اول حس کردم پامو تکون دادم بابا گفت تمومه آی آی میگفتم تلاش میکردم بلندشم زورم نمیرسید عمو درش اورد، از درد سرمو گذاشتم روی دستام مامان ماساژ داد عمو گفت ببخشید اذیت شدی، درد داشتم حرف نمیزدم، نریمان یه لیوان آب میوه برام اورد( خیلی اینکاراشو دوست دارم مهربونیش قشنگه) بلند شدم یکمشو خوردم، عمو گفت جلسات مشاورتو دوبار در هفته بزار ، دیگه نمیخوام ببینم گریه میکنی، گفتم شما آمپول تجویز میکنی اشکمو درمیاری گفت علت این اشکا کس دیگست ولی بگذریم.

ببخشید ببخشید خیلی طولانی شد خیلی وقته نبودم گفتم اینو کامل بنویسم.

راستی اینم بگم یونی خداروشکر همین تهران قبول شدم و از وقتی یونی شروع شده حالم خیلی بهتره .

دوستتون دارم😍😍