سلام رادمهرم 16ساله اومدم خاطره بذارم یکم متفاوت و 🙈.

پارسال رفته بودیم شمال و خیلی خوش و هم بد گذشت بمن اول ک اومدیم من و پوریا پسرعموم که دوسال ازم بزرگتره پریدیم تو آب و کلی شنا و آب بازی کردیم همونجا تو گوشم یکم آب رفت اما جدی نگرفتمش تا اینکه شب شد و باباهامون صدامون زدند و شب بلال آتیشی خوردیم و من همونجا خوابم برد صبح بلند شدم بابا منو برده بود تو اتاق خودشون بابا خواب بود و شیما زودتر بیدارشده بود و نبود گوشم صدا می کرد ودرد کمی داشت یکم مالوندنش دیدم مثل اینکه دردش تمومی نداره ولی به بابا چیزی نگفتم چون بعد اجازه نمی داد بازی کنم خلاصه نزدیکای ظهر من و پسرعموها داشتیم والیبال بازی می کردیم تو ساحل که شانس من توپ خورد اونجایی ک نباید بخوره از درد یک لحظه سرم سیاهی رفت و همه بدنم فلج شد بابا رو دیدم ک سمتم می دوه و خاست بلندم کنه همچنان درد داشتم خیلی درد شدیدی بود نمیتونم توصیفش کنم من دستم گرفته بودم اونجا🙈 پرهام داداش پوریا ک توپو زده بود اومد عذرخواهی کنه کلا همه دورم جمع شده بودند ولی من از درد داشتم می مردم خلاصه نفهمیدم چی شد چند دقیقه بعد شیما برام آب ریخت و بابا دورم خلوت کرد همش ازم می پرسید حالم خوبه یا نه ک بالاخره زبون باز کردم گفتم آره خوبم چون نمی تونستم درست راه برم بابام منو بغل کرد جلو همه خیلی خجالت کشیدم بعدم برد اتاق نشوند رو تخت خیلی جدی شد گفت بخواب بابا جون، خوابیدم بعد بابا دست برد و خاست شلوارمو در بیاره گفتم نههه چ کار می کنی گفت هیچی عزیزم فقط چک کنم ک مشکل جدی نباشه گفتم من خوبم و شلوارمو چسبیدم بابا یک چشم غره بهم رفت گفت مگه بچه بازیه مهراد 5دقیقه از دردش رو زمین بودی فقط ببینم چیزیت نشده باشه گفتم نه خوبم و نذاشتم بابا دست بزنه هنوزم درد داشتم بابا سرشو تکون داد و تنهام گذاشت. گوش درد هم اضافه شده بود ب دردام همون شب چون عمو یک جلسه کاری براش پیش اومد برگشتیم خونه من تو راه خواب بودم و بلند ک می شدم با دوتا درد متفاوت روبرو بودم گوشم زیاد و بین پاهام درد کمی داشت تا اینکه رسیدیم خونه من زود خودمو انداختم تو حموم ک در کمال ناباوری وقتی تو وان بودم بابا هم اومد گفتم باباااا گفتم چیه منم اومدم حموم خب گفتم خب بعد بیا تو گفت من ب تو کاری ندارم منم چشمامو بستم و رفتم تو وان گذاشتم آب منو بپوشونه دیدم یهو بابا بالاسرمه گفتم بابا اه ترسیدم گفت مهراد هنوز درد می کنه؟ گفتم نه گفت ببین این مثل سرماخوردگی نیس اگ درد داری بهم بگو جون مامانت خجالت بذار کنار گفتم بابا قسم نده اه گفت باشه ولی من از رو قیافه ات دردو می خونم گفتم یکم درد دارم هنوز گفت تو چشاتو ببند من یک نگاهی بندازم باخجالت فراوان بابا لباس زیرمو در آورد و معاینه کرد من تمام طول مدت چشامو محکم بسته بودم بابا گفت تموم شد باز کن چشاتو بهتر نشدی بگو من چیزی متوجه نشدم باشه ای گفتم زود خودم سرسری خشک کردم و اومدم بیرون بابا هنوز حموم بود اومدم جلو اسپلیت اتاقم روشن بود و خوابم برد فقط خواب آشفته دیدم و ناله می کردم گوشم ب شدت درد می کرد وقتی پاشدم کسی خونه نبود سرمو نمی تونستم خم کنم از درد گوش و گلومم تازه داشت می سوخت کلافه شدم زنگ زدم بابام گفت یک ساعت دگ می ره اتاق عمل و زودی با تاکسی بیام شانس من اسنپ هم دیر اومد و وقتی من رسیدم بابا اتاق عمل بود و چون معلوم نیس عملش چ قدر طول بکشه همونو پیاده برگشتم خونه با مامانم یکم حرف زدم تو راه و گفتم بهم خوش گذشته ک ناراحت نشه گفت فردا می رسه و می خاد منو ببینه گفتم باشه رسیدم خونه از شدت درد گوش بیهوش شدم رو تخت و تا خود صبح خوابیدم بلند شدم دیدم بابا تازه اومده صدام زد گفت چی شده بابا کجاته ببرمت هنوز دردت خوب نشده؟ گفتم بابا گوشم درد می کنه گفت آهان بیا ببینمت گوشمو ک معاینه کرد گفت تو چرا مراقب نبودی کی گوشت اینطوری شد گفتم نمی دونم بابا اخم کرد گفت امان از دست تو پسرم. گفتم بابا میشه آمپول ندی گفت نه برا گوشت یدونه بزن.بابا رفت دارو بگیره همون موقع مامانم زنگ زد و من بابا رو پیچوندم زود به مامان گفتم بیاد دنبالم با همون حال زار و خراب دوشب پیش مامان موندم و خودش فهمید گوش دردم و حالم خوش نیس راستش درد بدی زیر شکمم پیچیده بود ک از بعد ضربه ایجاد شده بود مامان روز آخر قبل اینکه بره فرودگاه منو رسوند بیمارستان بابا گفت پیاده شو تحویل بابات بدم گفتم مگه من بچه ام؟! گفت مامان جون تو این مدت اصلا حالت خوب نبود فکر نکنی نفهمیدم به بابات قول دادم بیارم اینجا با ناراحتی مامان منو رسوند تا اتاق بابا. بابا منو و مامانو دید بمن لبخند زد و یک حال و احوال الکی کردن مامان منو بوسید و خداحافظی کردیم بعد با بابا تنها شدم گفت کجا پیچوندی منو شازده گفتم ببخشید خندید گفت هرجا بری ک برمی گردی اینجا گوشت چطوره گفتم هنوزدرد می کنه اول بهم یک قرص داد و بعد آمپولو حاضر کرد رفتم رو تخت به شکم خوابیدم بابا گفت آماده شو عزیزم یکم شلوارمو دادم پایین و آماده شدم بابا اومد پنبه کشید و فرو کردخیلی درد داشت گفتم آخ بابا دردم میاد ایییی بابا گفت یکم تحمل کن تموم شد عزیزم بعد کشیدش بیرون دستاشو شست حالم خوش نبود و زیر دلم هنوز درد می کرد بابا منو دید گفت تو چشات ی چیزیه چی شده گفتم هیچی بابا گفت مهراد دروغ نگو ک دروغگوی خوبی نیستی گفتم یکم درد دارم بابا گفت آهان چرا این قدر دیر می گی آخه گفتم تو ک گفتی چیزی نیس گفت فکر می کردم دردت خوب شده بعد دستمو گرفت و رفتیم ی بخش دگ اونجا دوست بابا بود یک آقای مسن ک دکتر ارولوژی بود با خجالت تمام اونجا هم معاینه شدم و بعدش برام سونو گرافی نوشت بخاطر یک انحراف ک گفت غیر طبیعیه ولی تاکید کرد ب نظر چیز جدی نیست اما برا اطمینان سونو بدم. بعد دنبال بابا رفتیم یک بخش دگ ک بخش سونوگرافی بود بدتر از همه متوجه شدم مسئولش یک خانومه و من دوست داشتم بمیرم ولی اونجا سونوگرافی نشم بابا صدام زد قبل اینکه چیزی بگه گریه ام گرفت گفتم بابا بریم خونه خوبه حالم بابا گفت چی شده صبر کن مطمئن شیم میریم گفتم بابا لطفاا سونوگرافی نشم گفت مگه چیه زود تموم میشه پسرم الان نشون دکترت میدم میریم خونه چیزی نیس ک... از اینکه برا بابا چیزی نیست و من داشتم از خجالت و استرس می مردم تعجب کرده بودم بالاخره با اصرار بابا راضی شدم که با حضور خودش انجام بدم خیلی موقعیت بدی بود تا دراز کشیدم خانوم دکتر ازم خاست شلوار و شورتمو بکشم پایین و آروم باشم و گریه نکنم من فقط با چشای گریون ب بابا نگاه می کردم ک خودش امادم کرد بعد از ده دقیقه خجالت تمام بالاخره تموم شد از اخرم خانوم دکتر گفت چیزی نیس و مادر زاده اون قدر گریه کرده بودم خانوم دکتر دلش سوخت گفت آروم باش تو جوون ترین مریض امروزم بودی و بعد لبخند زد و لپمو کشید یکم از احساس عذاب وجدانم کم شده بود داشتم می رفتم خانوم دکتر ازم خاست مراقب خودم باشم منم باشه ای گفتم بابا برا اطمینان بیشتر باز به دکتر نشون داد و اونم گفت چیز خاصی نیس و بالاخره بعد نصفه روز بدبختی و آمپول و معاینه تموم شد بابا منو رسوند خونه داروهامم داد و تاکید کرد به موقع بخورم چند روز بعدش گوشم بهتر شد و این خاطره باقی موند. تمام