سلام خوشگلا😍

من بهارم اولین خاطرمه ۱۹ سالمه یک خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم خواهرم رها داروسازی میخونه ۲۵ سالشه تازه ازدواج کرده و برادرم امیر پزشکی خونده

خب بریم سراغ خاطره

چند ماه پیش مامان و بابام براشون ی مشکلی پیش اومد باید میرفتن ی شهر دیگه خواهرمم که خونه خودشه و بخاطر همین تقریبا دو سه هفته منو امیر خونه تنها بودیم البته خواهرمم تنو تند سر میزد

دقیقا سه روز بعد رفتن مامان و بابام من حالم به شدتتتت بد شده بود و اصلا حال و حوصله هیچی نداشتم دراز کشیده بودم رو تخت با گوشیم ور میرفتم که یهو امیر با حالت وحشیانه اومد تو گفتم هووووووششش یواش در شکست منو که دید لبخندش محو شد گفت چته؟ حالت خوبه؟ اومد جلو دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت مررریض شدیییی گفتم نه خوبم برو بیرون گفت داری میمیری بعد میگی حالم خوبه؟ خیلی تب داری من هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین که گفت خطرناکه نمیشه پشت گوش انداخت باید شیاف بزاری شیافتو بزار تا یکم تبت بیاد پایین معاینت کنم من بازم چیزی نگفتم😂امیر رفت یک دونه شیاف اورد گفت برگرد گفتم امیر ول کن دیگه برو بیرون اصلا به توچه که من تب دارم ، حالم بده تو چکاره ای اومد نزدیکم خیلی جدی تاکید میکنم خیلی جدییی😂😭منو تهدید به چند تا امپول تقویتی کرد (چندبار قبلا تهدیدم کرده و میدونم حرفاش عین حقیقته) ایندفعه دیگه چون خیلیم جدی بود ی لحظه واقعا ترسیدم کلافه گفتم خیله خب بده بزارم گفت نه برمیگردی من میزارم (میدونه خودم نمیزارم) گفتم چرا انقدر اذیت میکنی؟ بده دیگهههه گفت بهار واقعا باهات شوخی ندارما بخوای لجبازی کنی چندتا تقویتی میخوری حرصم گرفته بود شدیدددد دیگه مجبور شدم بزارم امیر برام بزاره خودش اومد شلوارمو تا زانو کشید پایین گفت به حالت سجده بخواب گفتم اونطوری راحت نیستم گفت به بغل بخواب رو تخت خوابیدم امیر دستکش پوشید اومد نشست لبه تخت اروم لای باسنمو باز کرد و شیاف و فرو کرد یکم سوخت ولی به خودم اجازه ندادم صدام دربیاد😂 امیر رفت دستاشو بشوره من لباسمو درست کردم دراز کشیدم رو تخت چشام داشت گرم خواب میشد که یهو امیر اومد تو اتاق گفت بشین معاینت کنم نشستم منتظر موندم کارش تموم شه رفت بیرون من دوباره دراز کشیدم چند ثانیه بعد اومد گف بهار من میرم داروهاتو بگیرم چیزی نمیخوای بیرون؟همونطور که دراز کشیده بودم پشتم بهش بود دستم و بردم بالا و ی فاک خوشگل بهش نشون دادم که گفت به حرمت آمپولایی که قراره الان نوش جان کنی چیزی بهت نمیگم😂🥲تو دلم گفتم خفه شووو در و بست و رفت متاسفانه دیگه خوابم نبرد تا وقتی امیرخان تشریف اوردن مستقیما وارد اتاق من شد ی لحظه دلم ی جوری شد واقعا دلم نمیخواست آمپولارو بزنم با صدای آروم گفتم امیر میشه چند ساعت دیگه بزنی؟🥺امیر نگاهم کرد گفت چرا؟ گفتم خیلی میترسم گفت چندساعت بعد ترست میریزه؟ نترس من نمیزارم زیاد دردت بگیره گفتم امیرررررررر سریع گفت هیس هیس برگرد بدو بدو افرین چند ثانیس همش گفتم خیلی نامردی و برگشتم یک ذره خیلی کم از شلوارمو دادم پایین که خودش دست نزنه بهم😒تقریبا یک دقه منتظر بودم که اومد دستش و برد سمت شلوارم همین که دستش خورد گفتم برایچی میخوای بدی پایین تر؟ (باحالت قهروعصبانیت) گفت باشه حالا اول نخور منو بعدم تو مثلا داده بودی پایین؟ باید محل تزریق باشه که من بتونم تزریق کنم دیگه ، شلوار وتانصفه باسنم کشید پایین پدو چندبار سریع کشید و آمپول اول و فرو کرد یک ذره درد داشت که چیزی نگفتم بعدیم زد که خیلییی طول کشید لعنتی خیلیم درد داشت واقعا بدجور درد میکرد اروم گریه میکردم فقط (من تا گریه میکنم چشام خیلی زود شدید قرمز میشه) امپول که تموم شد امیر گفت فعلا همین دو تا باشه بقیشو بعدا میزنم تو همون حالت شلوارم و درست کردم اما برنگشتم منتظرموندم امیر بره بیرون که امیر گفت بهار؟ چرا برنمیگردی؟ چیزی نگفتم اومد سمتم تلاش کرد که منو برگردونه که من نزاشتم گفتم میشه ولم کنی بری بیرون؟ گفت خب بزار ببینمت منو برگردوند دید گریه کردم و چشام قرمز شده گفت بمیرم برات عزیزم انقدردردت اومده یعنی؟ چرا چیزی نمیگفتی پس؟ پیشونیمو بوس کرد گفت داداش چکار کنه از دل عشق داداش دربیاد؟ گفتم باید بقیه امپولامو نزنی بعدشم منو ببری کافه ی چیز خوشمزه بگیری گفت چشممم اما امپولارو اگه حالت بد موند میزنم منم یک باشه الکی گفتم گفت بیا بغل داداش ببینم ، منم خیلی دلم تنگ شده بود واسه مامان بابام رفتم بغلش خودمو جمع کردم و محکم خودمو فشار میدادم بهش امیرم سرمو نوازش میکرد قربون صدقم میرفت

خلاصه اینطور شد که ما امیر و خر کردیم و از زیر اون امپولا در رفتیم ✌️

امیدوارم خوشتون بیاد و ببخشید اگه غلط تایپی داشتم بعضی جاها♥️