خاطره سارینا جان
سلام خوبین؟
چه خبرا؟ چیکار میکنید؟
من خاننده ی خاموش بودم وحالا تصمیم گرفتم براتون یه خاطره تعریف کنم
ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم خب من سارینام 15سالمه یه سگ به اسم هیلدا دارم
بابام دبیر زیسته 👨🏻🔬
مامانم معلم ابتدایی 👩🏻🏫
دوتا داداش دارم
امیر و ایحان
امیر 27سالشه و دکتر داخلیه 🩺
ایحان 18سالشه و رشتش تجربی و دوس داره داروسازی بخونه
خاطره: من یه مدت بود سرگیجه شدیدی داشتم برا این رفتم ازمایش دادم و جوابش شنبه ای که گذشت اومد
که امیر نگاش کرد و گفت بایدهفته ای امپول نوروبیون و ویتامین دی و ث بزنی که من لج کردم و گفتم نمیزنم امیر اون لحظه هیچی نگفت و رفت
خلاصه شب دختر خالم اومد خونمون که تنهام حوصلم سر نره«چون مامان بابا رفتن مسافرت و من و داداشام تنها بودیم »
چون نیلا «دختر خالم » اومده بود پیشم شب دیر خوابیدیم و صبم باید میرفتیم مدرسه «با هم تو یه مدرسه ایم »
صبح امیر بیدارمون کردم که بریم مدرسه صبحونه خوردیم و اماده شدیم و رفتیم اول رفتیم که ایحانو برسونیم که مدیرشون گفت مدرسه برق نداره برا همین امروز تعطیله
امیرم دور زد و رفتیم مدرسه ما که مدرسه ی ما باز بود و رفتیم داخل
«امیرم باید میرفت بیمارستان شیفت داشت»
خلاصه زنگ اول عربی داشتیم و من اصلا حال نداشتم و رفتم میز اخر نشستم سرم رو میز بود که معلم اسممو خوند وگفت بیا برا پرسش اول گفتم خانم نمیام که معلممون گف اگه نیای منفی میزارم برات که منم بلند شدم رفتم و نیم ساعت از چیز پرسید
پرسشش که تموم شد رفتم و بی جون افتادم رو میز که یه دفه صدای زنگ اومد
من از جام بلند نشدم و به نیلا گفتم از بوفه برام یه اب بیاره
چند دقیقه بعد نیلا با یه عالمه چیپس برگشت کلاس گفتمش این همه چیپس برا چیته گفت دلم هوس کرده گفتم زیاد بخرم که اگه بچها خاستن بام بخورن کم نیاد
ابی هم که برا من خریده بودو بهم داد که همشو ی نفس خوردم خیلی تشنم بود
زنگ کلاس خورد و همه اومدن کلاس و شروع به اهنگ خوندن کردن که معلم اومد داخل و همه ساکت شدن خداروشکر
زنگ دوم ادبیات داشتیم که میخواست امتحان بگیره برگه امتحان که به دستم رسید شروع کردم به نوستن و اولی برگه رو دادم
و به معلممون گفتم نمیشه بمونم تو کلاس که گفت نه برو بیرون همون لحظه نیلا برگشو دادو دستم گرفت و رفتیم تو حیاط بچها بلند نشدن تا زنگ تفریح بشه که معلم درس نده
منو نیلا داشتیم تو حیاط راه میرفتیم که من سرم گیج رفت خاستم بیفتم که نیلا کمرو گرفت
نیلا: بیا بریم دفتر مدیر زنگ بزنه به امیر بیاد دمبالت
من: نمیخاد خوبم
نیلا: کو خوبی بیا بریم
خلاصه بزور بردم دفتر مدیر
زنگ زدم به ایحان «چون میترسیدم زنگ بزنم به امیر زنگ زدم به ایحان، حالا چرا میترسیدم زنگ بزنم به امیر چون من سینوزیت دارم و چندروزی بود عفونت کرده بودن و این عفونت رسیده بود به گلوم»
بعد از ده دقیقه ایحان اومد دنبالم و رفتیم خونه
وقتی رسیدیم خونه حالم بدتر شده بود تب و لرز کردم
ولی نزاشتم ایحان به امیر بگه
ساعت نزدیک 12:30 بود که امیر و نیلا اومدن خونه
امیر اومد داخل اتاقم گفت فهمیدم سارینا مریض شده
من: نه کی گفته هر کی بوده اشتباه بهت گفته
امیر:مشخصه «زیر سه تا پتو بودم برا این گفت مشخصه»
امیر: اخی بلند شو بریم بیمارستان من شیفت دارم همونجا معاینت میکنم
من: امیر میگم چیزیم نمیفهمی
امیر: سارینا بدو اماده شو نرو رو اعصابم
دیگه هیچی نگفتم رفتم لباسامو از تو کمد دراوردم پوشیدمو از اتاق اومدم بیرنو درو محکم بستم
امیر: در نشکست یه بار دیگه ببند شاید شکست
من: وووو
خلاصه من و امیر و ایحان رفتیم بیمارستان ولی نیلا باهامون نیومد گفت میمونم غذا درست میکنم
رسیدیم بیمارستان امیر مریض داشت رفت تو اتاقش من و ایحانم رفتیم نشستیم رو صندلی
ساعت نزدیک یک ونیم بود که امیر صدام زد که برم معاینم کنه
شروع به معاینه که کرد هی اخم میکرد هرچی جلو تر میرفتیم بیشتر اخم میکرد
شروع کرد دارو نوشتن انقدر عصبانی بود که ترسیدم چیزی بگم
بلند شد که بره دارو هارو بگیره
به من و ایحانم گفت برین بیرون بشینین تا دارو هارو بگیرم بیام
منو ایحان اومدییم بیرون نشستیم رو صندلی
سرمو گذاشتم رو پا ایحان چشمامم بسته بود
که صدای پسر داییمو شنیدم«پسر داییم تو بخش حساب داری بیمارستان کار میکنه » بلند شدم نگاه کردم دیدم خودشه شروع کرد با ایحان حرف زدن
محمد «پسر داییم »: انگار اینجایین؟
ایحان: سارینا حالش خوب نیست
محمد: چرا امیر خونه معاینش نکرد
ایحان: امیر شیفت داشت دیگه اومدیم بیمارستان
محمد: حالا معاینت کرد؟
من : اره رفته دارو بگیره
محمد: اها خب باش میمونم پیششون «خودش میدونه خیلی اذیت میکنم برا امپول و اینم میدونست که امیر همیشه امپول میده »
ایحان: نه برو خسته ای
محمد: نه خسته نیستم میمونم
بعد،20دقیقه امیر اومد با یه پلاستیکپر از امپول و یه سرم و چنتا قرص با محمد سلام کرد بعد از کلی حرف زدن با محمد گفت سارینا بلندشو بریم تزریقات
من: نمیام
امیر: سارینا لطفا لج نکن خیلی خستم
من: بهتر خسته ای میریم خونه وقتی استراحت کردی خودت برام میزنی
امیر: سارینا بلندشو من خو میدونم اگه رفتیم خونه نمیزنی
من: داداشی تروخدا
امیر: از کی تا حالا شدم داداشی
من: همیشه داداشی من بـودی
امیر: سارینا با این چیزا خر نمیشم بلند شو
دیگه بلند شودم رفتیم سمت تزریقات که همه تختا پر بود امیر گفت بریم اورژانس
خلاصه رفتیم اورژانس خیلی شلوغ بود
یه پسر تصادف کرده بود سرش شکسته بود خونریزی شدیدی داشت که امیر رفت بالا سرش
بعد از 40 اومد
شروع کرد امپول از دارو ها جدا کردن که گفتم امیر داری الکی امادشون میکنی من که نمیزنم
هیچی نگفت
بعد از چند دقیقه گفت اول امپول یا سرم
ساکت موندم که امیر گفت حالا که با هیچ کدوم مشکل نداری بگرد اول امپولاتو میزنم گفتم مگه چنتان گفت چهارتا«فک کردم داره شوخی میکنه »
گفتم امیر اذیت نکن راستشو بگو
گفت دارم راست میگم مگه شوخی باهات شوخی دارم
دیگه اینو که گفت هیچی نگفتم
امیر: اخر نگفتی اول سرم یا امپول
با ناچاری گفتم سرم
شروع کرد اماده کردن سرم و با محمد حرف میزد
بعد از چند مین امیر با سرم اومد بالا سرم
سرمه خیلی بزرگ بود فک کنم 1/5لیتری بود
امیر استین لباسمو زد بالا و یه کش بست دور دستم گوشیش زنگ خورد گفت من میره الان میام یه پرستار میفرستم برات سرم بزنه
خلاصه پرستاره اومد و هرچی کرد نتونست رگ بگیره و سوراخ سوراخم کرد «عکس دستمو میزارم ببینید »
اون رفت یه پرستار دیگه اومد که محمد اجازه نداد برام بزنه
گفت خودم برات میزنم
با اولین بار رفت تو رگ به ایحان گفت برو چسب بیار بزنم روش که تکون نخوره رگ پاره شه
ایحان رفت چسب گرفت اومد محمدم خوب دور سوزنو چسب زد
نزدیک نیم ساعت بود که زیر سرم بودم که امیر اومد که شروع کردم غر زدن به امیر که این چه پرستاری بود که فرستادی ببین چیکارم کرده
دستمو که دید تعجب کرد 😳
هیچی نگفت رفت
بعد چند دقیقه برگشت پیشونیمو بوسید و ازم معذرت خواهی کرد که من قبول نکردمو گفتم قهرم
امیرم ساکت نمودو گفت بدرک قبول نکن با دومتر قدو 90کیلو وزن باید بیفتم به پا یه نین وجبی
منم به نشانه ی قهر دستمو گذاشتم رو چشام که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای ایحان که میگفت امیر بیا سرم سارینا تموم شده بیا بکشش بیدار شودم
چشام نیمه باز بود که ایحان گفت بیدارت کردم ببخشید
گفتم نه خودم بیدار شودم
اشاره کردن به سرم گفتم این کوفتی تموم نشده گفت چرا تموم شده الان امیر میاد درش میاره
گفتم من با امیر قهرم خودن درش میارم
چسبارو کندم از کنار تخت بنبه برداشتم و با سرعت سرمو ک شیدم بیرونو پنبرو گذاشتم روش
و از رو تخت بلند شدم که سرم گیج رفت و دست ایحانو گرفتم
امیر اومد گفت چرا بلند شدی جوابشو ندارم
حرفشو ادامه داد حالا نوبت امپوله
هیچی نگفتم
اومد دستمو گرفت کشوند سمت تخت که گفتم نمیخوام ولم کن و زدم زیر گریه 😢😭
امیر: لوسو نگا برا دوتا امپول چیکار میکنه
با گریع گفتم دوتا نه هو چهار تا
گفت هرچی باشه انقدر گریه نداره
حالا هم برگرد یواش میرنم برات
تا خاستم بگم نمیخوام تهدیدم کرد که قضیه ای که بین خودمونه رو به مامان میگه
دیگه قبول کردم بزنم
امیر با چهارتا امپول اومد بالا سرم
امپولارو گزاش رو کمرم و رفت یکی از پرستارارو صدا کرد
پرستاره اومد
برگشتم امیر مانتو زد کنار شلوارمو که بده پایین برگشتم با چشام با به امیر اشاره دادم خودت بزن گفت نه زدم زیر گریه
که امیر گفت سارینا بست دیگه مگه بچه شدی
منم دیگه هیچی نگفتم برگشتم امیرم شلوارمو تا نصف باسنم داد پایین
محمد و ایحان اومدن که دستو پامو بگیرن که امیر گفت نمیخواد خودش میسته
محمد ایستاد پیش پاهام که اگه پاهامو تکون دادم بگیرم ایحانم ایستاد پیش دستام که دستامو بگیره
امیرم پیش کمرم ایستاد
امیر: سفت نکنی
من: ....
پرستاره اومد شلوارمو تا زیر باسنم کشید پایین
سمت راستو پنبه کشید خواستم تکون بخورم
که بچها دستو پامو گرفتن
پرستاره به کارش ادامه داد سوزنو وارد کرد «اولی بتامتازون بود »که یه جیغی زدم که محمد گفت این صدا از کجات در میاد
تو یه ثانیه خالیش کردو کشید بیرون
سمت مخالف پنبه کشید و وارد کرد که درد شدیدی پیچید تو پام و سریع سفت کردم
هرچی پرستاره گفت شل کن نمتونستم
فقط میگفتم امیر بگو درش بیاره
خلاصه کشید بیرون و رفت سوزن عوض کردو اومد دوباره همونجا رو پنبه کشید و وارد کرد «پنی سیلین بود »
که دوباره صدای من بلند شد
پرستاره شروع به پمپ کردن کرد
من: 😭😭 گریه میکردم با صدای بلند
امیر: ساکت الان تموم میشه تموم 🤫
تموم که شد امون نداد دوباره سمت راستو پنبه کشید و با سرعت سوزنو وارد کرد که یه تکون کوچیک خوردم
«سومی نوروبیون بود »
پرستاره شروع به پمپ کرد که پام سوخت
پرستاره هم بی توجه اه و ناله های من خون سرد کارشو میکرد
کشید بیرون و پنبه گذاشت
امیر داشت جای امپولارو ماساژ میداد که پرستاره بایه امپول بزرگ اومد داخل و من با دیدن امپوله گریم شدت گرفت
پرستاره اومد سمت چپ پنبه کشید و دارت مانند وارد کرد که با جیغ فرا بنفش من مواج شد
پمپ کرد که پامو سفت کردم امیر چند بار زد رو باسنم که شل نکردم و پرستاره همون جوری تزریق کرد که باعث شد پام کبود شه 😫
سوزنو کشیدبیرون جاش پنبه گذاشت و رفت
منم همونجوری افتادم رو تخت
امیر شلوارمو کشیدبالا
امیر: بلندشو بریم خونه استراحت کن
من: امیر نمیتونم راه برم
امیر: میتونی مگه شمشیر خوردی که نتونی راه بری
من: امیر خفه شو فقط نمیخوام صداتو بشنوم
بعد چند دقیقه بلند شودم و رفتیم خونه و دو روز بعد چهارتا امپول دیگه هم زدم البته به زور
ممنون که خاطره مو خوندید اگه بد بود به بزرگی خودتون بببخشید
🫶🏻
🫶🏻
پ.ن این خاطره ادامه داره اگه دوست داشتید بقیشو هم مینویسم