سلام من تازه با این کانال آشنا شدم و خیلی شنا ها رو نمی شناسم چند تا خاطرات رو خوندم ،خاطره گیتا جان رو دوست داشتم

اسمم رو نمیگم ولی اسم مستعارم دریا .

۱۵ سالمه کلاس دهمم رشتمم تجربی و عاشق دندون پزشکی ام ،تک پچه ام و البته در خانواده پدری تک دختر .می خوام خاطره مریض شدنم رو بگم :

خاطره :من چون مدرسه وابسته به دانشگاه رازی هستم می تونیم هر هفته از استخر داشنگاه استفاده کنیم و بریم استخر ،اون روزی که نوبت کلاس ما بود هوا به دشت بارانی و سرد بود

ما رفتیم وقتی خواستیم برگردیم من خیلی خسته بودم موهامو خشک نکردم گفتم میرم خونه خشک میکنم .(استخر دانشگاه اینجوریه که یه مسافتی رو باید پیاده بری نمیشه ماشین ببری )ما حدود یک ربع پیاده تو اون بارون اومدیم و بعدش هم یکی از بچه ها برای همه بستنی خرید خوردیم و خیلی چسبید

(من هر وقت مریض میشم گوشم عفونت میکنه بخاطر همین خیلی اذیت میشم )اومدم خونه یکم گوشم درد میکرد ولی اینقدر خسته بودم توجهی نکردم بهش و خوابیدم

فردا صبح که بیدار شدم دیدم اصلا صدایی نمی شنوم ،به مامانم گفتم گفت چیزی نیست مال دیروزه خوب میشی .اون روز که رفتم مدرسه خیلی بد بود چون صدای کسی رو نمی شنیدم و گوشام سنگین شده بود .به همین خاطرم بچه ها مسخره ام میکردم ،اون روز گذشت من تا دو روز بعدش اینجوری بودم و روز دوم گلوم هم درد میکرد و صدام هم گرفته بود .

که مامانم خوددرمانی هاشو شروع کرد، رفتیم داروخانه و هرچی قرص بود خریدم (چون من کلا مریضم خیلی دکتر نمی رم )

ولی من بجای اینکه بهتر بشم بدتر میشدم ،یه روز صبح که رفتم مدرسه (دقیقا یک هفته بعد از اون ماجرا )دیگ خیلی حالم بد بود ،تبم داشتم گوش گلومم بد شدت درد میکرد بعد توی زنگ زیست بودیم که متوجه شدم مقنعه ام خیسه ،خون دماغ شده بودم .با یکی از دوستام رفتم دفتر (اینا رو بعدم اون دوستم برام تعریف کرد مگر نه اون موقع اینا یادم نمی یاد :که من اینقدر صورتم زرد شده و چشمام سفید شده و بدنم می لرزیده که مدیر مدرسه خواسته به اورژانس زنگ بزنه و خیلی ترسیده )زنگ زدن به بابام جواب نداد و من مجبور شدم ۲ ساعت با اون حال بد تحمل کنم ،بعدش که اومد دنبال رفتیم درمانگاه ،نوبت گرفتیم و رفتیم داخل (من اصلا یادم نمی یاد چی به چی بود )رفتیم اومدیم بیرون دیدم مامانم هم از سر کار اومده خلاصه رفتیم رفتیم توی تزریقات دراز کشیدم فقط یادمه یه آقایی اومد گفت باید سرم وصل کنم برات دیگ چیزی یادم نمی یاد تا یک ساعت بعدش که خواب بودم گفتن که ۴ تا آمپول عضلانی داری الان باید سه تاشو بزنی فردا هم یک دونه .

منم همینجوری دمر شدم (اینم بگم خیلی حس بدیه که خواب بودی و از همجا بی خبر بعد بلند شی که مردی رو سرت باشه با ۴ و ۵ نفری که توی تزریقاتی بودن و همون جا بهت بگن آمپول داری )

خودش شلوارم رو کشید پایین اولی رو زد خیلی درد نداشت در آورد و همون جا دوباره پنبه کشید و نیدل رو وارد کرد که من یه آی خیلی بلند و ناخواسته ای گفتم این آمپول درد داشت ولی یجوری تحمل کردم

وقتی نوبت به آمپول سومی رسید سمت چپم رو پنبه کشید ،وقتی سوزن رو وارد کرد اشکم بی اختیار سرازیر شد (من آستانه دردم بالاس خیلی کم پیش می یاد سر اینجور چیزا گریه کنم یا چیزی بگم)اون روز بخاطر حال بدنم تحمل درد نداشتم خلاصه همینجوری گریه میکردم ولی دردش وحشتناک بود ،یجایی دیگ شروع کردم به التماس و تکان خوردن(اون آمپول سفازلین بود ،فرداش هم دوباره یکی دیگ زدم)وقتی سوزن رو کشید بیرون من تا چند دقیقه فکر میکردم هنوز سوزن تو پامه و خیلی وحشتناک بود

بعد از اون دکتر اومد دوباره معاینه کرد گفت چون خون دماغ شدم ۲ ساعت دیگ اینجا باشین و بعد برین ،ما تا ساعت ۹ شب بیمارستان بودیم وقتی شب برگشتیم خونه جای آمپولا خیلی درد میکرد .....

این ادامه داره منتها خیلی طولانی شد و فکر می‌کنم بد نوشتم بخاطر همین ادامه اش رو الان نمی گم اگه دوست داشتین تا بقیه اش هم بگم (فرداش اون دوتا آمپول رو زدم بازم خوب نشدم و مجبور شدم دوباره برم دکتر و ۲ روز بیمارستان بستری بودم)

الانم که بهتر شدم ولی هنوز خوب نشدم

مرسی که خوندید ،من خیلی تایپ کردن بلد نیستم اگه دوست داشتین بقیه خاطره هم تعریف کنم .