سلام به همگی امیدوارم حال دلتون خوب باشه

امین هستم پدر آروین

قرار بود ادامه ی خاطره ی گوش دردمو بذارم که خیلی زمان ازش گذشت تصمیم گرفتم نذارم چون هم واقعا خیلی طولانیه و هم خودمم دلم نمیخواد دیگه جزئیات اون روزا رو یادم بیاد....

خاطره ی امروز مربوط به آیداست که همین چند روز پیش اتفاق افتاد

صبح که از خواب بیدار شدیم بریم شرکت آیدا گفت امین من خوب نیستم امروز نمیام

شب قبلش تا نزدیکای صبح مهمونی بودیم خونه ی حسام اینا فکر کردم حتما به خاطر خستگیِ

گفتم باشه استراحت کن بهتر میشی و خودمم راهی شرکت شدم و مشغول کار ها بودم ساعت سه بود تقریبا که آروین بهم زنگ زد که بابا زودتر بیا خونه مامان حالش خوب نیست

گفتم گوشی بده آیدا گفت مامان تو دستشویی

خیلی نگران شدم از طرفی مریم خانم هم چند روزی میشد که رفته بود مسافرت و نبود و خودمم یک ساعتی طول میکشید تا برسم خونه این شد که زنگ زدم به مادرم و گفتم امیر هستش؟ گفت نه مادر نزدیک ظهر اومد خونه و دوش گرفت و آماده شد که با یاسی برن بیرون( ما همینجوری امیر رو کم میدیدم دیگه از وقتی که ازدواج کرده شده ستاره سهیل و تقریبا نمیبینیمش) گفتم فداتشم مادر آیدا اصلا حالش خوب نیست اگه ممکنه برید خونه ی ما و اگه لازم هست ببریدش درمانگاه تا من بیام گفت باشه همین الان میرم

گوشی رو قطع کردم و یکم خیالم راحت شد و خودمم سریع جمع و جور کردم کارامو و به الناز سپردم و راه افتادم سمت خونه ،تو راه زنگ زدم مامان که گفت داریم میریم درمانگاه نزدیک خونه.

منم رفتم سمت درمانگاه که وقتی وارد شدم دیدم مامان و آروین کنار آیدا نشستن و سریع رفتم سمتشون و پرسیدم چی شده مامان گفت فشارش افتاده مثل این که از این ویروس های جدید گرفته دکتر معاینه کرد دارو نوشت شهاب رفت بگیره

به آیدا گفتم دورت بگردم صبح چرا نگفتی اینقدر حالت بده من فکر کردم فقط خسته ای با استراحت اوکی میشی

گفت صبح واقعا خودمم حس کردم به خاطر خستگیه و اصلا اینقدر حالم بد نبود

همین حین بود که بابا با کیسه ی دارو ها اومد و توش پر بود از قرص و آمپول و سرم

با بابا سلام احوالپرسی کردم و گفتم شما با آروین برید خونه من هستم که مامان گفت بذار من بمونم پیش آیدا که آیدا گفت نه الهام جون شما برید خونه خیلی زحمت کشیدید ممنون

مامان گفت خواهش میکنم عزیز دلم پس من میرم خونه سوپ و غذا مقوی درست میکنم بیایی خونه بخوری یکم جون بگیری

آروین هم دلش نمیخواست بره که راضیش کردم و رفتن خونه

کیسه ی دارو ها رو دادم قسمت تزریقات که سرم و چندتا آمپول رو از توش برداشت و گفت برید داخل اتاق تا بیام

دست آیدا رو گرفتم و کمک کردم از جا بلندشه چون اصلا جون نداشت که حتی راه بره کمکش کردم بتونه رو تخت دراز بکشه پرستار اومد داخل و گفت اول براش سرم شو میزنم یکم فشار بالا بره تا بعد آمپول های عضلانی رو میزنم

پرستار در حال آماده کردن سرم بود و چندتایی هم آمپول ریخت داخلش و آیدا هم بلند شد نشست پالتوشو درآورد و آستین لباسش هم کشید بالا تا بتونن براش سرم بزنن

و دراز کشید گفت خیلی سردمه پالتو مو بکش روم کت خودمم درآوردم و کشیدم روش و پرستار اومد بالاسرش گارو بست و هر چی با دست دنبال رگ گشت پیدا نکرد که گفت باید پشت دستت بزنم آیدا با مظلومیت تمام گفت اگه میشه این دستمو ببینید که رگ نداشت بعد به پشت دستم بزنید چون خیلی درد داره🥺

اینقدر مظلوم شده بود که فکر کنم پرستار هم دلش سوخته بود و گفت باشه گلم اون یکی دستش رو دید گفت یه رگ خیلی نازک داری امیدوارم خراب نشه چند باری با پد الکلی کشید و آنژیوکت رو وارد کرد چند بار بالا پایین کرد و یکم چرخوند که وقتی آیدا رو نگاه کردم دیدم بدون این که صداش دربیاد فقط با چشمای بسته اشکاش میومد😔

اون یکی دستشو گرفتم تو دستم که یخ یخ بود کمی ماساژ دادم که گرم بشه و پرستار هم بالاخره تونست رگ پیدا کنه و با چسب آنژیوکت رو فیکس کرد و سرم رو وصل کرد و رفت.

گفتم زندگیم یه کم چشماتو ببند و بخواب تا سرمت تموم بشه حالت بهتر میشه

گفت حالم که بهتر میشه اما ناراحتیم از دیشب نه

تعجب کردم فکر کردم من کاری کردم که ناراحت شده گفتم منظورت چیه؟

گفت دیشب مهرنوش چیزایی بهم گفت که دوباره از خودم بدم اومد

گفتم مهرنوش اشتباه کرده که باعث ناراحتی عشق من شده اصلا همچین حقی نداشته 😠

دیدم اشکاش همینجوری میومد دیگه واقعا هم طاقت دیدن اشکاشو نداشتم هم از دست مهرنوش عصبانی بودم

گفتم خب چی شده چی گفته که اینجوری بهمت ریخته

گفت هر بار که منو میبینه همش از اون روزایی میگه که من نبودم و...

من خودم همینجوری عذاب وجدان دارم که در حق تو و آروین بدی و کوتاهی کردم حالا مهرنوشم شده سوهان روحم😭

بهش گفتم اول از این که دیگه اجازه نمیدم نه مهرنوش نه هیچ کس دیگه ای بخواد ناراحتت کنه و بعدشم ما چندین بار درباره ی این موضوع صحبت کردیم و موضوعش بسته شده و تموم شد و رفت از نظر من هر دومون بچه بودیم و به یک اندازه کوتاهی کردیم ولی دیگه قرار نیست تا آخر عمر با این احساسات بد حال خودمون رو خراب کنیم

مهم از این به بعدشه که کنار همیم

گفت امین خداروشکر که دارمت و اولین کسی هستی که همیشه میخوام باهاش درد دل کنم و با حرفات آرومم میکنی...

دستشو گرفتم تو دستمو گفتم حرف هیچ کسی برات مهم نباشه مهم اینه که تو بهترینِ منی و یه تار موی تو رو به دنیا نمیدم ...

یکم آروم شده بود و چشماشو بست تا سرمش تموم شد

پرستار رو صدا کردم تا بیاد و سرم رو دربیاره انگار که حالش بهتر شده بود کمی از رنگ پریدگی دراومده بود

پرستار اومد بالاسرش و گفت بهتری؟ آیدا گفت بله خیلی بهترم

سرمش رو درآورد و گفت آماده شو آمپولاتو بزنم و رفت تا آمپولارو آماده کنه

کمکش کردم تا آماده بشه پرستار اومد بالاسرش ‌ و دیدم دوتا آمپول دستشه و من بیشتر استرس داشتم و پد الکلی رو کشید و گفت نفس عمیق بکش تا آیدا نفس کشید نیدل رو وارد کرد و سریع تزریق کرد و درآورد و سمت دیگه رو پد کشید و بدون این که بگه نیدل رو وارد کرد که آیدا پاشو کامل خم کرد و بلند گفت آآآآآیی

که پرستار گفت چیکار میکنی؟؟؟ گفت خیلی درد داره😭

گفتم زندگیم الان تموم میشه پرستار گفت یکم تحمل کن و آیدا دیگه داشت گریه میکرد که تموم شد و پرستار رفت بیرون گفتم الهی بمیرم که اینقدر اذیت شدی گفت خدانکنه

کمکش کردم بلند بشه و لباساشو مرتب کنه و بریم

رفتیم خونه و مامان کلی زحمت کشیده و بود غذا درست کرده بود که آیدا فقط تونست کمی سوپ بخوره و رفت استراحت کنه...

برای فرداش هم دوتا آمپول دیگه داشت که حالش بهتر شده بود دیگه نزد اونا رو.

ممنون از همه ی دوستانی که وقت گذاشتید و خاطره رو خوندید

امیدوارم همیشه سلامت باشید و حال دلتون خوب باشه

روزگار بر وفق مرادتون🌺