سلام

اولین باره که خاطره میزارم ۱۳ سالمه اسمم یسناعه تهران زندگی میکنیم ولی اصالتن ترکیم ترک تبریز.

هفته ی قبل مریض شده بودم (هنوزم مریضم البته من خیلی کم مریض میشم ولی مریض شم کم کم یک ماه مریضم و حالم به شدت بد🙃) خب ما هفته قبل شنبه(چون شنبه هیچ کدوم از بچه ها درس مهمی نداشتند) با خانواده پدری رفته بودیم اردبیل (هوای اردبیل حتی توی تابستان هم فجیع سرده چه برسه به زمستون) اون کاپشنی که میخواستم ببرمو مامانم نزاشت ببرم گفت اون یکی رو بردار منم لج کردم هیچی نبردم (همه نوه ها پسرن به غیر از من و دوتا خواهر هام که یکیشون ۲۳سالشه و اون یکی ۴سالش) حرکت کردیم راه افتادیم به غلط کردن افتادم که چرا چیزی با خودم نیاوردم ولی از سر لجبازی هرکی میگفت حداقل لباسای مارو یدونه رو بپوش یا میگفتن پتو بپیچ دور خودت گوش نکردم و میگفتم سردم نیست و هوا گرمه (زر میزدم داشتم یخ میکردم) خلاصه اون شب هرچقدر گشتیم نتوستیم هتل یا خونه پیداکنیم به هرجا که زنگ میزدیم میگفتن همه اتاق ها پرن یا خونه رو اجاره دادن مجبور شدیم شب رو تو ماشین بخوابیم ماشینا رو خاموش کردیم که من بیشتر یخ کردم (بابام بخاری رو روشن کرده بود که من گرم شم ولی موقعه خواب مجبور شد خاموش کنه) تا صبح اصلا هیچکس نتونست بخوابه همه تو دیوار و گوگل دنبال هتل و خونه اجاره ای بودن شارژ گوشیا همه ۱۰ درصد و... بود بیشترین درصد شارژ ۳۰ درصد بود.

فردا ساعت ۱۲ظهر یه جا زنگ زدیم که گفتن یک ساعت دیگه بیاین ماهم رفتیم یه جا صبحانه خوردیم که من اصلا نتونستم چیزی بخورم فقط چای خوردم.

بعد از صبحانه حرکت کردیم رفتیم اونجا کلید خونه رو گرفتیم رفتیم تا ساعت ۵خوابیدیم منم بغل بخاری خوابیدم از خواب بیدارشدم حالم افتضاح بود کل بدنم درد میکرد خشک شده بود گلومم درد میکرد تب داشتم سردم بود (نیم ساعت بعد از اینکه همگی خواب بودیم پسرعموی گاوم از خواب بیدارمیشه بخاری رو خاموش میکنه) همه بدن درد داشتن (خداروشکر خواهر کوچیکم حالش خوب بود اخه مامانم ۳تا بلوز با یه سوییشرت و ۲تا شلوار تنش کرده بود دوتا پتوهم روش انداخته بود) وقتی از خواب بیدارشدیم همگی عین لشکر شکست خورده پیش به سوی دکتر😂

دکتر به همه ۲تایا۳تا امپول داد و بهشون گفت اگه حالشون خوب شد فردا نزنن ولی اگه بهتر نشدند فرداهم همینارو بزنن ولی به من ۸تا امپول داد و گفت فردا ۵تا دیگه بزنم (اسم امپولا رو گفت ولی یادم نیست) بابام و عمو بزرگم رفتن دارو هارو گرفتن و برا هرکسیو به خودش دادن همه رفتن امپولاشونو زدن جز من (همه میدونن فوبیا امپول دارم) انقدر باهام حرف زدن تا راضی شدم امپولا رو بزنم یکی از پسرعموهام که یه سال ازم بزرگتره اون اومد باهام امپولارو دادم به پرستاره رفتم دراز کشیدم پسرعموم هم اومد پیشم موند داشتم فکرمیکردم عجب غلطی کردم راضی شدم امپولارو بزنم که پرستاره اومد و پنبه کشید امپول رو زد با برخورد سوزن با پوستم یه جیغی زدم که خودم ترسیدم😅

(پرستاره گفت عه عه خجالت بکش نثلا دختری دیگه بزرگ شدی ترس نداره که یه سوزن کوچیکه دخترای قدیم چه درداییو تحمل میکردن اون موقعه دخترای هم سن تو زایمان میکردن یه اخ نمیگفتن اون وقت تو بخاطر یه سوزن کوچولو اینطوری میکنی واقعا خجالت داره )همزمان با جیغ تکون هم خوردم که پسرعموم فورا کمرمو گرفت ؛ پرستاره یخوردشو تزریق کرد که زدم زیر گریه وسطاش بود که دوباره از درد زیاد جیغ زدم پرستاره بقیشو سریع تزریق کرد کشید بیرون امپول بعدی رو از جیبش در اورد پنبه کشید زد که دوباره جیغ زدم همه اومدن تو سعی میکردن حواسمو پرت کنن مسخره بازی درمیاوردن و..... ولی من اصلا توجهی نمیکردم فقط گریه میکردم پرستاره پنبه گذاشت امپولو در اورد و بعدیو زد سر این از اول تا اخر جیغ میزدم سر بقیه امپولا هم همین منوال بود یکی از عموهام میگفت اسمتو باید میزاشتن جغ جغه از بس جیغ میزنی بعد از امپولا با همه قهر کردم با هیچکس حرف نمیزدم چیزی نمیخوردم فقط یکسره گریه میکردم جای امپولا فجیع درد میکرد🙂