سلام خوبید 😊

اومدم تا برای دومین بار یه خاطره بگم براتون

سلینا هستم ۱۸ سالمه و همسرم سیاوش ۲۹ سالشه و دکتره 🙂👨‍⚕

خب این خاطره برمیگرده برای اوایل ازدواجم که من مخالف بودم خب خب بریم سراغ خاطره 👇

من مدتی بود که خیلی ضعیف شده بودم

غذا نمیخوردم و اینکه داروهامو سر وقت هم نمیخوردم و این باعث شده بود قلبم درد بگیره

(بچه ها من ناراحتی قلبی شدید دارم)

تقریبا ۳ روز بود که قلبم خیلی تیر میکشید و درد داشت به سیاوش هم هیچی نگفته بودم اصلا سعی میکردم خیلی عادی رفتار کنم

یه روز مادرشوهرم خونمون بود منم براش ناهار درست کرده بودم

من اون روز بزور میتونستم از درد کارامو انجام بدم

سیاوش هم میرفت و برمیگشت میگفت خوبی

دیگه داشتم ناهارو آماده میکردم و اینا سیاوش هم پیشم بود چون میدونست حالم خوب نیست

سیاوش اومد گفت بیا یکم آب بخور

یکم خوردم که بعدش قلبم بشدت تیر کشید لیوان از دستم افتاد و دستمو محکم گذاشتم رو سینم و نشستم رو میز

سیاوش گفت خوبی گفتم اره خوبم چیزیم نیست (بچه ها سیاوش بعضی وقتا این اتفاقو یادش میاد گریه میکنه بهم میگه اونموقع خیلی بهم بی محلی میکردی 😔😭)

تا اینکه سفره رو گذاشتم و اینا و تا اونموقع سر همش گیج میرفت و قرصامو نخورده بودم و دکترم بهم گفته بود هر نوع ناراحتی برای تو سمه چون من ناراحتی قلبیم شدیده و سیاوش میدونست این موضوع رو

میخواستم بلند شم که چشام سیاهی رفت و افتادم رو زمین چشامو نمیتونستم باز کنم ولی صداهارو میشنیدم سیاوش همش میگفت

سلینا پاشو چت شد و مادر شوهرم بی تفاوت داشت ناهارشو میل میکرد 😒

سیاوش داد زد مامان پاشو آب بیار و خداروشکر بلند شد 😂😒

و بهم یکم آب داد و بهم گفت بیا بریم تو اتاق زود لباسامو عوض کرد و منو برد تو ماشین و رفتیم به سمت بیمارستان

رسیدیم به بیمارستان من در طول مسیر چشام بسته بود و قفسه سینم خیلی درد داشت

سیاوش منو بلند کرد و برد سمت اورژانس

اونجا هم خیلی زود یه دکتر اومد بالا سرم و سیاوش شرح حال منو داد

و دکتر گفت باید ازش نوار قلب بگیرم

نوار قلب گرفتم و اینا

دکتر گفت که بخاطر ناراحتی و استرس بهش فشار اومده و گفت باید بستری شه

من نمیخواستم بستری شم

وقتی دکتر رفت به سیاوش گفتم من نمیخوام بستری شم منو ببر خونه

سیاوش هم گفت نه نمیشه حالت بده

منم همش گریه میکردم 😭

بعد یه پرستار اومد با 4 تا آمپول تو دستش من تا آمپولارو دیدم استرس گرفتم و سیاوش این موضوعو فهمید و بهم گفت آروم باش چیزی نیست

پرستاره اومد جلو گفت آماده شو بزار آمپولاتو بزنم

من راه فراری نداشتم بخاطر همین دمر شدم و سیاوش شلوارمو کشید پایین

پرستاره: عزیزم من که هنوز کاری نکردم که تو سفت شدی نفس عمیق بکش و نترس من دستم سبکه

من: باشه

نفس کشیدم و پرستاره پد کشید آمپولو فرو کرد 😣

اخ نگم از دردش خیلی درد داشت من همش التماس میکردم تروخدا درش بیار آییییی اخخ

پرستاره هم گفت آروم باش تموم شد و آمپولو در اورد

سمت مخالف پد کشید و دومی زد زیاد درد نداشت ولی میسوخت زود هم تموم شد

سومی رو هم همون سمت زد

ولی سومی رو تا فرو کرد دردش پیچید تو کل پام اخخ درش بیارر بسههه و سفت شدم دست خودم نبود

هم سیاوش و هم پرستاره بهم میگفتن شل کن الان تموم میشه

و یکم پامو شل کردم و زود بقیه موادشو پمپ کرد و درش اورد 😣

سیاوش هم کمرمو گرفته بود نمیتونستم تکون بخورم

چهارمی رو دیگه نذاشتم تزریق کنه هم من و سیاوش هم نذاشت🙂😕

خلاصه که فرداش دکترم اومد بالاسرم و اینا و من تا ۱ هفته بیمارستان بستری بودم و هر روز آمپول میزدم

ببخشید دیگه طولانی شد و چشمای قشنگتون هم اذیت شد 😊ببخشید اگه بد شد 🙏