خاطره سمانه جان
سلام به روی ماهتون 😍🥰
حال و احوالتون چطوره؟
انشالله که سالم سلامت باشین
سمانه ام ۱۹ ساله
اومدم با یه خاطره آمپولی کهنه ولی دوست داشتنی
بهمن ماه سال ۹۸ بود و برف باریده بود و هوا به شدت سرد
من هم سال هشتم بودم و تحت فشار درس در مدرسه نمونه دولتی بودم.
از اینکه قرار بود رشته تجربی را انتخاب کنم سخت در حال تلاش بودم که نمراتم قابل قبول رشته مورد علاقه ام باشد
اون سال مامان و بابام رفته بودن کربلا و من خونه آنام میموندم.
یک روز که رفتم مدرسه دوست صمیمی ام به شدت سرماخورده بود و فقط سرفه میکرد و میگفت از مدرسه که تموم شدم با مامانم میرم دکتر ولی اونقدر حالش خراب بود که به زنگ آخر نرسید و زنگ دوم حالش بدتر شد و مادرش اومد و رفتند .
دو روز بعد انگار ب منم سرایت کرده بود .
اون روز که رفتم مدرسه سرم ب شدت درد میکرد و گلوم خارشی خفیف داشت .
از دفتر ی یدونه قرص سرماخوردگی گرفتم و خوردم و تا زنگ آخر کلاس رو تحمل کردم .
دیگه کم کم سر درد هم اضافه میشد و این یعنی اوضاع خیط تر از این نمیشد .
اومدم آنا هم خونه نبود گویا رفته بود بیرون .
هر روز که از مدرسه برمی گشتم زنگ میزدم مامانم ولی این بار هرچقدر زنگ زدم جواب ندادن خیلی نگران شدم.
زنگ زدم به آنا اونم رفته بود بیرون خرید داشت میومد گفت من یک ساعت پیش باهاشون حرف زدم نگران نباش
خلاصه که از صبح هیچ چیز نخورده بودم و اصلا میل هم نداشتم که بخورم.
رفتم پتو آوردم و کنار شوفاژ خوابیدم
داشت چشمام گرم میشد که آنا در رو باز کرد و اومد داخل
گفت عزیزم الان چ وقت خوابیدنه اونم بدون ناهار
گفتم آنا بخوابم بیدار بشم میخورم
گفت پاشو پاشو الان وقت خواب نیست گرسنه نخواب
من:😩😩🥹🤒🤕بالاخره بیدار شدم
آنا یدونه قرص میدی سرم خیلی درد میکنه 😭
آنا :بازم میگرنت گرفته؟
من:نه احساس میکنم سرماخوردم
آنا :باشه عزیزم ناهار تو بخور قرص بدم بخوری 😪
یک ذره ناهار خوردم و آنا قرص داد باز خوابیدم
خیالم از این راحت بود که سامان اینجا نبود و چند روزی با دوستاش رفته بود گردش و بیماری من با خود درمانی حل میشه و کار ب آمپول و اینا نمیکشه 😅😁 ولی زهی خیال باطل
حدود دو ساعت خوابیدم
بعد بیدار شدن بدنم خیلی بی حال تر شده بود .
فکر کنم ویروسه کار خودشو کرده بود.
رفتم آشپز خونه بازم قرص بخورم که دیدم انگار حالم میخواد بهم بخوره خودمو رسوندم سرویس بهداشتی و بالا اوردم 🤒🤒🤒
تو دنیا هیچ چیزی بدتر از عوق زدن و بالا اوردن نیس
من الانم که الانه وقتی استفراغ میکنم گریه میکنم احساس میکنم تمام اندام های شکمم زیر رو رو میشه و الاناست که بمیرم 🥺😅
آنا خیلی نگران اومد پیشم و پشتمو ماساژ داد و من همون جا کنار روشویی نشستم زمین که حالم جا بیاد
در همین حال بد اشکام خود ب خود راه خودشونو پیدا کردن و آنا نگران تر شد
گفتم آنا انگار ویروس گرفتم 🥺 همه جام درد میکنه خیلی بی حالم
گفت :دردت بجونم الان نبات و عرق شاسپرم دم میکنم میخوری حتما سردی کردی
من داشتم میگفتم ویروس گرفتم آنا میگفت سردی کردی مادر من اخه مگه هرکی حالش خراب شد سردی میکنه
(اینو ب عرضتون برسونم که در نظر آنای من هر کی هر مرضی گرفت یعنی سردی کرده و گرمی جات و چای نبات و دارچین و.......بخوره حل میشه حتی آگه در حال مرگ باشه با گرمی جات درمان میشه 😂😂😂(
خلاصه مخلوط نبات و شاسپرم رو به زور دو قلب خوردم و احساس کردم خیلی گرمم شده
آنا اومد تبم رو گرفت ۳۸و نیم بود
رفته رفته حالم خراب تر میشد و آنا نگران تر
آنا هی میگفت توروخدا بریم دکتر و من قبول نمیکردم
آخرش آنا دیگه طاقت نیاورد و زنگ زد به سامان ک من اینو چیکار کنم هر کاری میکنم تو کتش نمیره بریم دکتر تو به این یه چیزی بگو
گوشی رو داد دستم و باهاش حرف زدم با گریه گفتم عمو جان من خوبم توروخدا این آنا رو آروم کن بزاره یکم بخوابم اگه بخوابم بهتر میشم 😭😭
بهش گفتم به ت زنگ نزنه دو روز رفتی گردش اونم ما نمیزاریم و فلان
سامان یکم سرزنشم کرد و حرفایی زد که با گریه راضی شدم برم.
گفت هماهنگ میکنم برین درمانگاه
بعدش با آنا صحبت کرد و تموم شدن و من با حال زاری حاضر شدم
زنگ زدیم اسنپ و رفتیم درمانگاه من که از بی حالی خوابم برد آنا هم خیلی نگران بود هی صدام میکرد ببینه زنده ام یا نه که بالاخره رسیدیم و رفتیم داخل
یک نفر قبل ما بود که حدود یک ربع بعد تموم شد و ما رفتیم
یک دکتر بود تقریبا ۵۰ ساله خوش تیپ
همین که فامیلیمو دید شناخت و گفت بله آقا سامان خیلی بهم سپرده معلومه خیلی دوست داره
خب حالا بگو ببینم تو رو چی شده دختر خانوم
اخه من اونقدر گریه کرده بودم هق هق نمیزاشت درست صحبت کنم (دست خودم نیست وقتی مریض میشم گریه ام میاد خود ب خود )
که آنا شرح حال داد
دکتر هی از من سوال میکرد و من با سر جواب میدادم 😂
میگفت عزیزم خیلی درد داری که این همه اشک می ریزی حالا خوبه ماسک انداخته بودم وگرنه قرمزی چشم و ورم بینیم قیافمو خیلی بدترکیب کرده بود
دکتر خیلی با آرامش بود ولی مثل سگ از آمپول نوشتن میترسیدم
پاهام میلرزید
آخه یکی نبود بگه یکم آبروداری کن 🤦♀🤦♀
امتحان فردا هم از ی طرف استرس بهم وارد میکرد .
دکتر گفت داروهاتو نوشتم.
الان میگم بگیرن بیارن تو هم اونجا رو تخت استراحت کن
به گمونم عموم گفته بود که از آمپول میترسم چون اصلا حرفی از آمپول و سرم نزد .
رفتم تو تخت بخوابم که با آنا ی پچ پچی کرد بعدش آنا اومد پیشم
منم با گریه با صدای یواش جوری که اون نمیشنوه
آنا توروخدا بریم من فردا امتحان دارم توروجدت من خجالت میکشم از این
😭😭 وای من آمپول نمیخوام
قول میدم فردا بریم درمانگاه بزنم آنا اذیت
نکن توروخدا😭😭😭
آنا دستشو گذاشت رو دهنم و گفت :هیس سمانه عزیزم خودتو هلاک کردی بسه دیگه
عه مشکل امتحان فرداست نرو من زنگ میزنم صحبت میکنم بعدشم از پیشونیم بوس کرد و گفت بخواب یکم آروم بشی
دکتر کیانفر: مادر جان مشکلی پیش اومده؟!
آنا: نه نه آقا دکتر هیچی نیس فقط سمانه میگه فردا امتحان دارم نخوندم
دکتر:خب این که مشکلی نیس یدونه نامه مینویسم که بدونن عذرت موجهه
بعدش داروها رو آوردن
بعدش دکتر پشت پرده داشت داروها رو آماده میکرد بهم گفت :سمانه خانوم آماده شدی
با دو تا آمپول اومد ولی من هنوز رو تخت نشسته بودم و دستم رو گذاشته بودم رو صورتم و هنوز آماده نشده بودم 😭
آمپول ها آماده بود و من نه
دکتر کیانفر گفت دخترم تو که هنوز آماده نشدی 🥸
و من با حالی زار دراز کشیدم و آنا شلوارمو درست کرد
پاهام میلرزید اشکام زود زود میریختن
با صدای آروم گفتم توروخدا آروم بزن 😭
عه دخترم ترس نداره که
یجوری میزنم هیچی نفهمی نگاه نکن به سامان 😂😂
تو دلم گفتم کاش سامان الان اینجا بود ای کاش کنارم بود 😭
همین که پنبه رو کشید استرسم هزار برابر شد دست خودم نبود خود ب خود برگشتم گفتم من نمیخوام میخوام برم
ک دکتر نذاشت و گفت آروم دراز بکش و آنا هم ی نیشگون ازم گرفت و گفت دراز بکش و صدات در نیاد و یه چپی نگام کرد که جرئت نکردم برگردم که دوباره پنبه کشید و گفت نفس عمیق بکش و بسمالله گفت و نیدل رو وارد کرد منم یه تکون خوردم
من:آیییی میسوزه 😭😭😭لطفا تمومش کنید 🥺
آنا :تموم شد تموم شد دیگه آروم باش
دکتر:عا بیا اولی تموم شد درد داشت خدایی؟
جاش پنبه گذاشت و آنا هم ماساژ میداد که توپیدم دستت و بردار درد داره 😭
سمت دیگه رو یکم دیگه کشید پایین
دو سه بار دورانی پنبه کشید و باز نیدل رو وارد کرد
از لحظه ورود انگار ماده داغ تزریق میکرد که من ناخدا گاه سفت کردم
دکتر :شل کن تموم شد
من:د...ار...م می....میرم خی....لی می...سو...زه😭🤒
دکتر :باشه بااااشه تمومه یکم شل کن سریع
یکم شل کردم که همرو پمپاژ کرد
یه جیغ خفیفی کشیدم
که آنا گفت :دردت بجونم تموم شد آروم باش
همین که خواستم برگردم دیدم جای اولی رو باز پنبه کشید
من که فکر میکردم تموم شده نگو اونو تو جیبش قایم کرده بود
من: با هق هق گفتم دیگه.... نمی....خوام 🥹🥹 خیلی.... درد میکنه 😭
که همون لحظه وارد کرد و دو ثانیه بعد در آورد و درد کمی داشت ولی جای دومی خیلی می سوخت
گفت :تمومه تموم همش همین بود دختر خانوم گریون این همه گریه ارزش این درد کوچولو رو نداشت
آنا :الهی قربونت بشم ببخشید مادر برات لازم بود
تموم ک شد آنا شلوارمو کشید بالا
و من در همون حالت هق هق میکردم
گفتم آنا برام آب بیار لطفا 🥺🥺
آنا رفت آب بیاره
ک دکتر گفت:دخترم تموم شد تو هم تموم کن این همو اشک رو از کجا در میاری مطب رو آب میبره ها 😂
در ضمن اصلا من دردم نیومد ها نمیدونم تو چرا دردت اومد 🤣
که بنده جوابی ندادم چون از حرص داشتم منفجر میشدم آمپول رو من خوردم تو چرا باید دردت بیاد ؟🤔😒
که آنا اومد آب رو خوردم و آنا تشکر کرد و من سرم رو اصلا بالا نیاورم و با صدای لرزون ی تشکری کردم و اومدیم خونه
ولی بچه ها اون آرامش بعد زدن آمپول خیلی خوبه
جاش درد میکنه ها ولی آدم یجوری آروم میشه و بدن خستگیش در میره و خیلی آروم خوابش میبره و بعد بیدار شدن خوب میشه و این خیلی کیف داره
راستی بچه ها
من خوب شدم ولی برای فرداش هم دو تا آمپول داشتم ک اونا رو پیچوندم و گلوم بدتر شد صدام گرفت و دو تا آمپول دیگه از دست سامان خوردم اگه خواستین تعریف میکنم.
دوست دار شما :سمانه