سلام من شیدام ۲۹ سالمه. چند ساله که خواننده خاموش هستم و هیچ وقت خاطره تعریف نکردم، چون از آمپول نمی‌ترسم و اتفاق خاصی هم موقع تزریق برام نیفتاده. تا امروز که داوطلبانه بیوتین و دکسپانتنول زدم.

با توجه به ریزش موهام، مامانم از چندین ماه پیش خیلی بهم می‌گفت که خوبه این آمپولا و بزن. چند ماه پیش یه بار حتی تا داروخونه هم رفتم و می‌خواستم فقط یکیشو بزنم اما بهم گفتند که یه دونه تنها فایده نداره. واقعیتش منم ترسیدم و اصلاً بی‌خیالش شدم. تا اینکه حدود یک هفته پیش، خودم داوطلبانه رفتم خریدم و در طول این هفته هم هر روز که می‌خواستم برم بزنم با استرسش مواجه می‌شدم و به یه بهانه‌ای کنسل می‌کردم. فوبیای آمپول ندارم اما استرس طبیعی که تقریباً همه دارند رو دارم. ولی تا حالا آمپول زدنم با گریه و مصیبت و اینا هم نبوده😁.

ظهر بعد از کار، تنها رفتم بیمارستان و دوتا قبض آمپول گرفتم. (اصلا دوست ندارم موقع تزریق کسی آشنا کنارم باشه. البته تا حالا با یار نرفتم، شاید اون مدلی بدم نیاد😁) رفتم ایستگاه پرستاری، چند ثانیه صبر کردم تا یه پرستار خانم پیدا بشه و بهش گفتم که آمپول دارم. اول وارد یه اتاق تزریقات شدیم بعد خودش یه نگاه روی تخت‌ها انداخت و گفتش که اینجا کثیفه بیا بریم یه اتاق دیگه. رفتیم یه اتاق دیگه که کوچیک بود و به حالتی بودش که اگر در باز می‌موند کاملاً دید داشت به فضای اتاق. آمپول‌ها رو دادم به پرستار و خودم بعد رفتم درو کامل بستم.

چون خیلی نمی‌ترسم، راحت داشتم با پرستار صحبت می‌کردم که این آمپولا می‌تونه چرخه پریود رو تغییر بده یا نه؟ و داشتم می‌گفتم که خودم داوطلبانه اون‌ها رو گرفتم و پرستار هم می‌گفت که در کنار این آمپول‌ها مصرف زینک یا مزوتراپی هم خیلی کمک کننده است. اول وقتی آمپلامو نگاه کرد، خیلی سریع گفت که یکی از آمپولات توی دسته و یکیش عضلانی، اول بخواب تا عضلانی رو بزنم.

یکم ته دلم خوشحال‌تر شدم چون که آمپول وریدی دردش کمتره و داشتم به پرستار می‌گفتم که: فکر می‌کنم آستینم بالا نمیره و باید مانتوم رو دربیارم.

که ادامه داد: نه نه اسمش رو اشتباه خوندم جفتش عضلانیه.

منم تمام این مدت خیلی ریلکس و راحت لبه تخت نشسته بودم و داشتم پر شدن آمپولا رو نگاه می‌کردم و تک تک صداهاشو می‌شنیدم.

اومد بالای سرم و گفت بخواب. خوابیدم، اول دکسپانتنول رو سمت چپ تزریق کرد که کاملاً شل و راحت بودم. دردش قابل تحمل بود برام، فقط آخرش یه آخ گفتم که بلافاصله درش آورد و تموم شد و پنبه رو گذاشت روی جای تزریق ولی اصلاً نگهش نداشت.

بلافاصله سمت راست رو الکل زد، پنبه کشید و تزریق بیوتین رو شروع کرد که خیلی ناخودآگاه پام سفت می‌شد و می‌لرزید، داشتم تلاش می‌کردم خودمو آروم کنم و پام رو راحت‌تر بگیرم، که خیلی زود بدون اینکه هیچ‌چیزی بگم، تموم شد. شدت دردش در حد آمپول قبلی بود با مدت کمتر.‌

پرستار پنبه رو فقط جای تزریق گذاشت و از اتاق رفت بیرون. منم چون توی اون اتاق تنها بودم و هر لحظه ممکن بود کسی درو باز کنه، اصلاً دوست نداشتم که تو اون وضعیت بمونم برای همین در حالی که سعی می‌کردم جفت پنبه‌ها رو روی پاهام نگه دارم، از تخت اومدم پایین.

پنبه تزریق اول رو برداشتم و تا نگاه به پنبه کردم، یهو گفتم: هییییییی! 😳

جوری خون اومده بود که تمام ۵ تا انگشت دست من خونی شد و یک لحظه من تصور کردم نکنه این خون پریوده تا این حد؟! خیلی آروم زیر لب خطاب به پرستاره زمزمه کردم: چیکار کردی؟!

یه نگاه به پام انداختم که ببینم هنوز خون میاد یا مال قبل بوده، دیدم همچنان پر خونه.

سعی کردم پنبه رو دوباره سریع بزارم جای تزریق.

پنبه تزریق دومی رو برداشتم، دیدم خونش خیلی کمه در حد یکی دو تا قطره که معمولاً طبیعیه و بعد از خیلی از تزریق‌ها پیش میاد. خلاصه پنبه‌ها رو روی جای تزریقا سعی کردم فیکسش کنم یه جوری که زیر لباسم تکون نخورند. شلوارم رو درست کردم، دکمه‌های مانتومو بستم و دیدم که دستام پر خونه. فقط رفتم یکم الکل زدم از همون الکلی که روی میز تزریقات بود و از پنبه‌های اونجا هم برداشتم و سعی کردم خون روی دستمو پاک کنم حداقل که بتونم فرمون رو بگیرم و تا خونه رانندگی کنم.

اومدم خونه، سریع رفتم داخل اتاق درو قفل کردم و خواستم چک کنم که واقعاً چیه انقدر خون؟ چه خبره؟ دیدم به خاطر خیسی خون، پنبه‌ها چسبیده بود به پوستم. توی اتاقم پنبه و الکل داشتم سعی کردم خون‌ها رو تمیز کنم و لباسم رو درست کردم ولی حتی از روی لباس هم جای تزریق دکسپانتنول به اندازه یه نخود ورم کرده و سفت شده بود.

اومدم حوله گذاشتم گرم بشه، در همون حال مامانم زنگ زد و گفتش که با داداشم رفته دندانپزشکی (مامان من فوبیای دندون پزشکی داره و داداشم فوبیای خون😂) و دیدم که به نفس نفس افتاده و میگه که دکتر گفته دندون جفت شون جراحی نیاز داره. به من گفت که چند دقیقه دیگه برم پیششون.

بهش گفتم آبمیوه بیارم براتون؟

گفت نه تا بیای طول می‌کشه. خودم میگیرم.

گفتم پس یه چیزی بخورید فعلا تا من بیام.

از اون طرف، حوله گرم شد گذاشتم روی پام. چشم تون روز بد نبینه، انگار که الان درد آمپول تا مغز استخونم می‌رفت. هرچی گرم‌تر می‌شد دردش افتضاح‌تر می‌شد. یعنی دیگه به جایی رسیده بود که تا کمرم درد رو احساس می‌کردم و هی از زانو پاهامو جمع میکردم. نفسم به سختی در میومد یا خیلی تندتند نفس می‌کشیدم یا به زور و با توقف های زیاد، یعنی ریتم کاملاً نامنظم داشت. سرمو کردم تو بالشت و یه جایی که دیدم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم حوله رو برمی‌داشتم یکم درد آروم‌تر می‌شد و دوباره حوله رو که می‌ذاشتم باز درد شدید می‌شد. به هر حال تحمل کردم و تا حد امکان حوله رو نگه داشتم.

بعدشم زنگ زدم مامانم که گفت نیاز نیست بیای فعلا خوبیم. و قرار شد باز تماس بگیره.

خلاصه که خیلی عجیبه برام که در حال تزریق چه اتفاقی می‌افته؟ یعنی چه مشکلی وجود داره که من در حین تزریق کاملاً شل بودم، هیچ درد عجیبی نداشتم، حتی کاملاً قابل تحمل بود برام، کمتر از درد پنی سیلین یا نوروبیون، چرا بعدش اینجوری میشه؟ چه مشکلی وجود داره؟ کسی می‌تونه راهنمایی کنه؟ این همه خون، این ورم و سفتی مواد زیر پوست، این درد همراه با گرم شدن جای آمپول طبیعیه؟