هنوز چند روزی نبود که از انگلیس برگشته بودم.با سامی رفتیم بیرون که چرخی بزنیم و یه کم برگردم به حال و هوای هشت سال پیش ایران. این چند روز خواب خوبی نداشتم.شبا کلا بیدار بودم و به فکر آرین که دوست داشت با هم به سرزمین آریاییمون برگردیم(داستان آرین رو که براتون گفته بودم!!!)

سامی منو برد پارک ملت.یادمه قبل رفتنم اکثر اوقات پاتوق ما با بچه های فامیل اونجا بود.میرفتیم بدمينتون بازی میکردیم.دور دریاچه قدم میزدیم و بعدشم تو کافی شاپ وسط پارک هات چاکلت می‌خوردیم. رفتیم کافی شاپ، میدونستم کافئین حالمو بدتر میکنه اما سفارش قهوه دادم.راستش عطر قهوه ای که تو کافه پیچیده بود مستم کرده بود و فکر میکردم سردردمو بهتر میکنه.

سامی هات چاکلت خورد.وقتی اومدیم بیرون

یهو سرم گیج رفت.دست سامی رو گرفتم.

سامی:_ چی شد آبجی جونم؟

_ نمیدونم ... سرم گیج رفت.

سام:_ بریم تو ماشین؟

رفتیم تو ماشین که حالت تهوعم شروع شد.یه مشمای فریزر بهم داد و یه کم معدم سبک شد.

سامی دست و پاشو گم کرده بود.

به سختی بهش لبخند زدم و گفتم:_ خوبم...چیزی نیست.

سام:_ بزار زنگ بزنم به شاهین .

_ خوبم سامی...بریم خونه استراحت کنم.

که دوباره حالت تهوع گرفتم.در ماشینو باز کردم و به سمت جوی آب دویدم و دوباره تخلیه کردم🤮🤮🤮🤮🤮

سامی اومد پیشم.داشت با شاهین حرف می‌زد.به سختی بلند شدم و رفتم روی صندلی عقب ماشین نشستم که بتونم راحت تر دراز بکشم.

سامی گوشیشو داد بهم و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.شاهین پشت خط بود.

شاهین:_ سلام دختر خاله...چی شدی تو؟

_ شاهین دارم میمیرم.

شاهین :_ خدا نکنه. الان چطوری هستی؟

_ سردرد دارم و پیشونیم تیر میکشه.حالت تهوع دارم.معدمم درد می کنه.

شاهین:_ اسهالم داری؟

_ اِه ... بی تربیت...

خندید و گفت:_ وا...اسهاله دیگه...مگه اسهال حرف بی تربیتیه؟

خودمم خندم گرفته بود. گوشی رو گرفتم رو گوش سامی و گفتم:_ بهش بگو ندارم.

سامی:_ شاهین، میگه ندارم.

و باز گفت:_ شاهین کارت داره.

دوباره گوشی رو گذاشتم کنار گوشم.

شاهین:_ دخترخاله چیز خاصی نیست.به سامی گفتم که بیاردت بیمارستان.منم تا بیست دقیقه ی دیگه میرسم.

اسهالتو بغل کن و بیا پیشم ببینم چت شده.

_ شاهین خیلی بی تربیتی.

حالم خوب نبود و شاهینم شوخیش گرفته بود.

شاهین:_ بزار تا برسی برات یه جوک تعریف کنم.

سرش داد زدم و گفتم:_ من دارم میمیرم تو به فکر جوک تعریف کردنی؟

خندید و گفت:_ قبل فوت با خنده بمیری بهتر نیست؟؟؟

گوشی رو قطع کردم.حوصلشو نداشتم.

بی حال دراز کشیدم و کمی خوابم برد.سامی آروم صدام کرد.چشم که باز کردم تو پارکینگ بیمارستان بودیم. سامی یه بسته مشما خریده بود و من هنوز حالت تهوع داشتم.مشما رو به دستم داد و رفتیم اورژانس.

از دست شاهین عصبانی بود چون هر چی بهش زنگ میزد گوشیش خاموش بود.یه مشما برداشتم و بازم تهوع کردم. تا سامی با پرستار صحبت کنه و قبض بگیره، بی حال روی صندلی نشستم.

سامی قبضی رو به دستم داد و گفت:_ ستاره موقع تعویض شیفته.از هرکی میپرسم میگن امروز این پسره رو اینجا ندیدن.همینجا بشین تا دکتر بیاد.نفر دوم هستیم.من برم دنبال این شاهین احمق.میگن اگر اومده باشه،تو بخشه...زودی برمیگردم پیشت.

تنهایی اذیتم می‌کرد.دوباره تهوع کردم و با مشما ،تو‌ سطل زباله انداختم.باید میرفتم دستشویی. از یه خانم پرسیدم دستشویی کجاست و رفتم.وقتی اومدم بیرون یکدفعه سرم گیج رفت و نشستم رو زمین.یه دکتر جوان قد بلند که داشت رد میشد،متوجه حالم شد.اومد کنارم و گفت:_ حالتون خوب نیست؟

گریم گرفت.

دکتر:_ چرا گریه میکنی دختر جون؟؟؟چه چهره ی زیبایی داری شما و البته کمی هم آشنا.چی شده؟

_ سرم گیج میره...

قبضو از دستم گرفت و گفت:_ بیمار اورژانس هستی؟

_ بله...

کمکم کرد که بلند شم و گفت:_ بریم اتاق من.

رفتیم دوباره تو همون سالنی که سامی منو نشونده بود.دکتر همون کسی بود که منتظر تعویض شیفتش بودیم.رو تخت اتاقش دراز کشیدم و پرده رو کشید و گفت:_ یه کم آروم شو تا بیام فشارتو بگیرم.

نفر اول رو ویزیت کرد و حالا نوبت من بود.

فشارم رو گرفت و معاینم کرد.

دکتر:_ تنها هستید؟

دوباره با گریه گفتم:_ داداشم هست رفته دنبال پسرخالم. گمش کردیم.

لبخندی زد و گفت:_ خب تماس بگیرین که بیاد.

_ کیفم تو ماشین مونده.گوشیم اونجاست.

یکدفعه صدای شاهین رو شنیدم که اومد تو اتاق و گفت:_ سیا جون سلام... تو سامی و ستاره رو ندیدی؟

دکتر که میتونست شاهین رو ببینه گفت:_ سلام داداش...نه... مگه باید میدیدم؟

با صدای ضعیفی گفتم:_ شاهین...

دکتر با تعجب نگاهم کرد و گفت:_ شما دکتر شایانی میشناسید؟

شاهین اومد پیشم و گفت:_ به... سیا جون دختر خاله ی ما رو بردی پشت پرده و اظهار بی اطلاعی میکنی؟...ببینم اینجا چه خبره؟

سیاوش لبشو گاز گرفت و گفت:_ باز شروع کردی؟

اشک از چشمام پایین می اومد.

سیاوش:_ دیدم چهرت برام آشناست...خوبی ستاره؟؟؟ به ایران خوش اومدی.

سیاوش بینیشو عمل کرده بود و خیلی چهره اش تغییر کرده بود.من اصلا نشناختمش.

شاهین با دستش اشکامو کنار زد و گفت:_ چی شدی ستاره جونم؟؟؟ چرا گریه میکنی؟

اشک تو چشماش جمع شده بود.

_ خیلی بدی...هم تو هم سامی...من گم شدم.

خوبه چیزی پشت سرت نگفتما😂😂😂

شاهین:_ مگه همچین جراتی داشتی؟

سیاوش:_ خدایی میخواستم یچی بگم.

شاهین:_ مثلا چی؟

سیاوش نگاهم کرد و گفت:_ بگم؟

من داشتم از بی‌حالی جون میدادم اونوقت این دو تا جوجه دکتر داشتن مسخره بازی در می آوردن.همیشه از ریلکس بودن دکترا در عجبم.

رضایت دادم که بگه.

سیاوش:_ اون موقع که گفتی ستاره و سامی رو ندیدی اومدم بگم این دختر خالت انگاری از دماغ فیل افتاده😂 یه عکس تو اینستاگرامش نمیزاره ببینیم بعد هشت سال چه شکلی شده.

و هر دو تاشون خندیدند.خودمم خندم گرفته بود.

شاهین محکم زد پشت سیاوش و گفت:_ تو غلط میکنی وقتی پسرخالش اینجاست پشت سرش حرف بزنی.

با کلافگی فوت محکمی کردم که هردوتاشون متوجه شدن و سیاوش گفت:_ بیا کمک کن دخترخاله جونتو ببریم تزریقات...سرم واجبه.

قلبم وایساد. با التماس گفتم:_ میشه داروهای تزریقی نباشه؟

سیاوش خندید و گفت:_ نه دخترعموجان اصلا نمیشه.

سیاوش پسر عمو نریمان دوست و شریک صمیمی بابا بود.

کمکم کردن و رفتم روی تختی تو تزریقات دراز کشیدم.سیاوش برام نسخه نوشت اما قبل از اینکه شاهین بره تهیه کنه، به پرستار یک سری دستورات رو داد که یکدفعه سامی از راه رسید و محکم زد پس گردن شاهین.

شاهین:_ خدا لعنتت نکنه سامی.

سامی:_ معلوم هست تو کجایی؟ من بیچاره شدم.

و با شتاب اومد سمت من و گفت:_ ببخش ستاره.

اشک چشمم سرازیر شد.

سام صورتمو بوسید و گفت:_ بخدا دنبال شاهین بودم اومدم دنبالت دیدم نیستی. دویدم حیاط ، همه جا رو زیر و رو کردم.

همینطور که بچه ها حرف میزدن ، یه پرستار خانم اومد و شروع کرد به وصل کردن سرم. از ترس داشتم سکته می کردم.دو بار تو دست راستم سوزن رو فرو برد و در آورد. حالا نوبت دست چپم بود.دلم داشت ضعف میرفت و فقط آروم گریه میکردم.اونا هم بی توجه به من شروع کردن به صحبت کردن.

شاهین:_ وقتی با ستاره صحبتم تموم شد، شارژ گوشیم خالی شد و پاورم همراهم نبود،ده دقیقه ای از راه رو اومدم که یهو ماشینم خراب شد.ماشینو همونجا کنار خیابون گذاشتم و با تاکسی اومدم بیمارستان.اما یکی از همکارا رو دیدم که مشکلی برای قلب مادرش پیش اومده بود، والله واجب بود و دیدم سامی همراه ستاره هست و اگر دیر بیام پیشش اشکال نداره ...

همینطور حرف می‌زد که یهو چشمش خورد به دستای من که از هر دو طرف سوراخ شده بود و اشک چشمم پایین میاومد.رو به پرستار گفت:_ چکار میکنی خانم سلیمی؟

خانم سلیمی:_ رگش پیدا نمیشه.

با عصبانیت گفت:_ صد دفعه گفتم رگ بیمار پیدا نمیشه اینقدر اذیتش نکنید.این بچه که جیگر زلیخا شد.

سامی با تاسف اشکامو پاک می‌کرد.سیاوش دستمال آورد و داد به سامی که راحت‌تر باشه.

سیاوش:_ خانم سلیمی با همه ی مریضا اینطوری برخورد میکنی؟

سلیمی سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.

شاهین :_ شما بفرمایید بیرون تا بعدا به حسابتون برسم و سوزن سرم رو به دست گرفت.

نگاهی به هر دو تا دستم کرد و بعدش پشت دستمو نگاه کرد و گفت:_ پشت دستت رگ داری.

دستمو کشیدم گفتم:_ نه...پشت دست نمیزارم.

شاهین:_ نگران نباش، آروم برات رگ میگیرم.

حالت تهوع ولم نمیکرد .با دست اشاره زدم که تهوع دارم.سامی سریع یه مشما بهم داد و دیگه زرد آب بالا می‌آوردم.شاهین مشمارو از دستم گرفت و سرشو گره زد و آورد بالا و گفت:_ محتویات معدشو نگاه کن... باباش هیچی بهش نمیده بخوره...

خندم گرفته بود.کیسه رو تو سطل زباله انداخت و پشت دستم پنبه کشید.

_ نه شاهین...پشت دست درد داره.

شاهین رو به سیاوش گفت:_ سیا جون بیا ببین رگ داره؟

سیاوش:_ من ببینم؟؟؟ تو خودت استاد رگ گیری هستی که.

و نگاهی به دستام کرد و بعد پشت دستمو تو دستش گرفت و گفت:_ همون پشت دست ، عالیه.

دستمو کشیدم که سیاوش وارد عمل شد و محکم دستمو چسبوند روی تخت.

شاهین زیر لب میگفت:_ ای دختر بی ادب ،حالا گوشی رو روی من قطع میکنی؟ میخواستم برات جوک تعریف کنم که یکدفعه سوزش عجیبی رو پشت دستم احساس کردم.فریاد زدم:_ آخخخخخخخخ و شروع کردم به گریه کردن.

شاهین با تاسف نگاهم کرد و گفت:_ الان دردش میخوابه...آروم باش عزیزم.

دو تا آمپول هم وارد سرم کرد که کم کم خوابم برد.نیم ساعت بعد که بیدار شدم، سامی بالای سرم بود.

حالم اصلا خوب نبود. معدم به شدت درد می کرد.

سامی ، سیاوش رو صدا کرد.دقایقی بعد اومد پیشم و گفت:_ دیگه آخرای سرمته ، برات مجدد دارو می‌نويسم.

و نسخه ای نوشت و به سام داد.

شاهین با یه مشمای کوچیک دارو از راه رسید و تا حالمو دید گفت:_ اُکی نشدی؟

گریه امونمو بریده بود.

سام:_ شاهین پیشش باش برم این داروهارو بگیرم.

شاهین لبه ی تخت نشست و زل زد بهم. انگار تو رویا غرق شده بود.

یکدفعه به خودش اومد و گفت:_ تهوعت بهتر شد؟

_ آره اما از معده درد و بی‌حالی دارم میمیرم.

شاهین:_ درست میشه .

و با دست روی معدمو آروم ماساژ میداد که سامی با مشمایی پر از آمپول برگشت.

سیاوش اومد تو و از تو داروها چند تا آمپول بیرون آورد و گفت:_ سرمت که تموم شد چهار تا داروی تزریقی برای امروز نوشتم.میگم پرستار بیاد برات بزنه.

دوباره گریه از سر گرفته شد.فوبیای شدید آمپول نمیذاشت آروم بگیرم.

شاهین:_ نمیخواد کسی بیاد،خودم درستش میکنم.

سیاوش:_ باشه داداش.پس من برم؟

و خداحافظی کرد و رفت. شاهین با احتیاط سرم رو از دستم در آورد و به سامی گفت که پنبه رو روش آروم فشار بده که خونش بند بیاد و دقایقی بعد پنبه رو عوض کرد و روش چسب زد و گفت:_ آش کشک خالته ...برگرد دخترخاله جون.

آروم از جام بلند شدم و گفتم:_ من خوبم .

که یکدفعه سرم گیج رفت و سامی سریع به دادم رسید.

شاهین:_ به جون تو اگه عالی هم باشی، خوش دارم امروز سوراخ سوراخت کنم.

دوباره گریه کردم.

سامی:_ تمومش کن ستاره...دو تا آمپوله دیگه... تازه اونم که شاهین آروم و با احتیاط برات میزنه.

و چون زورش زیاد بود، سریع منو برگردوند.

دستشو برد زیرم و دکمه و زیپ شلوارمو باز کرد.ناچار خوابیدم اما هق هق میزدم.

شاهین آمپولا رو آماده کرد و دستش گذاشت رو شونم و آروم ماساژ داد و گفت:_ گریه نکن دیگه دلم ریش شد.میدونی وقتی گریه هاتو میبینم خیلی اذیت میشم؟ میدونم که از آمپول میترسی، منم طولانی و آروم برات میزنم که دردت نیاد.

باشه؟؟؟

کمی آرومتر شده بودم.

شلوارمو تا نصفه پایین داد و گفت:_ حالا ریلکس باش و شل کن.

پنبه کشید و آروم وارد کرد.جیغ کوتاهی کشیدم و شروع کرد به تزریق،اصلا درد نداشت.

شاهین:_ حالت خوبه دخترخاله؟

_ نه...اصلا خوب نیستم.

شاهین:_ این آمپول واقعا درد نداره.آروم باش عزیزم.

دومی رو هم همونطرف راست زد که دردش از همون اول شروع شد.انگار سر سرنگش از اولی کلفت تر بود.تا خواستم تکون بخورم که سامی پا و کمرمو محکم گرفت و گفت:_ آروم باش تربچه ی من...آروم.

شاهین:_ میدونی اگر شل وایسی و نفس عمیق بکشی اصلا درد نداری؟ پس شل کن.

با گریه گفتم:_ نمیتونم...تمومش کن شاهین.بیارش بیرون.

شاهین:_ تموم...تموم.

و نیدل رو بیرون کشید و کمی برام ماساژ داد.

و امان از سومی که سمت چپمو پایین کشید و گفت:_ نفس عمیق بکش. این آمپول یه کمی میسوزونه.

و وقتی سر سرنگ رو وارد کرد،فریادم به آسمون رسید.آمپول طولانی و سوزش آوری بود.

حالا نوبت چهارمی بود که آمپول روغنی بود.چند بار پنبه کشید و گفت:_ ستاره خیلی سفتی. شل کن دختر خوب...

با گریه گفتم:_ نمیتونم شاهین...استرس دارم.

شاهین:_ میخوای استراحت کنی بعدا بزنم؟

سامی با کلافگی گفت:_ بگیر بزن بابا خودتونو لوس کردید.یه آمپوله دیگه.

صورتمو بوسید و گفت:_ ستاره جون طاقت بیار دیگه.

شاهین سرشو آورد جلوی صورتم و گفت:_ یه کم شل کنی تمومه عزیزم.

چند بار نفس کشیدم تا بالاخره شل شدم و بدون مقدمه سوزنو فرو کرد.از درد پاهامو حرکت میدادم.شاهین آروم آروم مواد رو تزریق می‌کرد.یکسره فریاد میزدم و شاهین و سامی قربون صدقم می‌رفتند.❤️❤️❤️ وقتی تموم شد پنبه رو گذاشت و شلوارمو درست کرد و شروع کرد کمی ماساژ دادن که انگار درد تو پاهام می‌پیچید و گریه هام بیشتر شد.

شاهین:_ ته تغاری لوس...این چیزی بود؟ چهار تا آمپول کوچولو.

چند تا هم برای فردا برات نوشته که تو خونه برات میزنم.

_ نمیخوام ... تا فردا خوب میشم.

شاهین:_ تقویتی و ویتامینه که باید بزنی .

فردا به حسابت میرسم😒😒😒

و اتفاقا فردا واقعا به حسابم رسید.😄😄😄