خاطره ضحی جان
اسم من ضحی ست دانشجوی دکترای تخصصی یک رشته علوم پزشکی و حدودا یک و سال و نیمه که با محمد که فوق تخصص و اتند یک دانشگاه علوم پزشکی هست در حال آشنایی هستم.
همسر محمد فوت شده و بچه داره اما خب من اصلا ازدواج نکردم.
این اولین خاطره ای هست که میزارم و و همینطور اولین باری هست که توسط محمد آمپول خوردم.
محمد در کل پزشکی نیست که خیلی اهل درمان دارویی بیجا و زیاد باشه و همینطور اهل آمپول تجویز کردنم نیست مگر در مواردی که واقعا نیاز باشه.
ما از هم دوریم و خب تقریبا ماهی یکبار سعی میکنیم همو ببینیم.
قرار بود محمد برای تولد من بیاد شهری که من توش دانشجو هستم و از چند هفته قبل هر دو ذوق داشتیم و مشتاقانه منتظر بودیم، چند روز قبل از اومدنش من از دانشگاه برگشتم خوابگاه و از همون توی دانشگاه حال خوبی نداشتم اما شب موقع خواب احساس تهوع داشتم که اهمیت ندادم و خوابید و نصف شب با دل درد و تهوع بیدار شدم و در حالیکه دلم آشوب بود کمی توی تختخواب چرخیدم اما یهو احساس کردم دارم بالا میارم که رفتم سمت دستشویی و ...
تا صبح خوابم نبرد از دل پیچه و تهوع و صبح حدود ساعت ۱۰ بود که اسهال شدیدم بهش اضافه شد. به محمد پیام دادم که حالم خوب نیست اونم جواب داد که باز چی خوردی و منم توضیح دادم مثل بقیه ناهار سلف رو خوردم و بعد با یه جمله کوتاه که استراحت کن و مایعات بخور خوب میشی 😐 مکالممون تموم شد.
تو دلم ناراحت شدم که من چقدر حالم بده و اون چه ساده میگه استراحت کن و مایعات بخور!
اما در کل انقدر حالم بد بود که بیخیال ناراحتیم شدم و خوابیدم و انقدر تهوع داشتم حتی مایعاتم نخوردم.
شب بود که محمد پیام داد بهتری؟
با اینکه توی دلم ازش ناراحت بودم که صبح اونجوری جواب داد و بعدم تازه شب یادش افتاده من بهترم، اما جوابش رو دادم و گفتم حالم اصلا خوب نیست و واقعا هم خوب نبودم
دیگه اونم چند تا سوال پرسید و بعد گفت باااااید مایعات بخوری وگرنه آب بدنتو از دست میدی و گفت قرص مترونیدازولم بخور .... منم قرص رو خوردم و اصلا حال نداشتم و تا صبح خوابیدم
فرداش که بیدار شدم خیلی بهتر بودم و اونم همون اول وقت پیام داد حالت چطوره، منم جوابشو دادم و کمی حرف زدیم و بهش گفتم که امروز هم منو تنها نزار زیاد و هم یه کار علمی داشتیم با هم انجام میدادیم که قرار بود بخونه و ویرایش کنه برام و بفرسته، که قرار شد انجامش بده
محمد چون هم اتنده( استاد) و هم مطب میره و هم مسئولیت نگهداری از بچه ش رو داره خیلی سرش شلوغه و در واقع ما خیلی کم فرصت میکنیم با هم صحبت کنیم و من همیشه درکش کردم اما خب این فرصت کمش گاهی هم منو ناراحت میکنه
خلاصه اون روز که جمعه هم بود اون کار علمی رو نه تنها انجام نداد بلکه دیگه تا شنبه شب پیام هم نداد و من هم همینجور ناراحت
شنبه شب پیام داد که ببخشید دیروز نشد انجام بدم خیلی گرفتار بودم امشب انجامش میدم که من خیلی سرد بهش گفتم خیلی ممنون خودم انجام دادم و دیگه نیازی نیست.
اون مجددا برای اینکه سر حرفو باز کنه گفت بهتری و من خیلی کوتاه گفتم ممنون خوبم و اون که دید من دارم سرد برخورد میکنم دیگه صحبت رو ادامه نداد.
قرار بود دوشنبه بیاد پیشم و تا آخر هفته بمونه اما سردی رابطه باعث شد دیگه نه اون پیام بده و نه من😔
من بلاتکلیف از اینکه نمیدونستم میاد یا نه اما هم از دستش ناراحت بودم و هم غرورم اجازه نمیداد پیام بدم بهش
اونم که درگیر بیمارستان و دانشجو و مطب و صد البته به خاطر غرورش پیام نمیداد منم تو خودم ناراحت و با خودم عهد میبستم دیگه تمومش میکنم برای همیشه و از این چرت و پرتا که تا تقی به توقی میخوره هممون با خودمون میگیم 😂
تا اینکه آخر شب یکشنبه پیام داد که من فردا صبح راه میفتم و حدودا عصر میرسم، منم در حالیکه تو دلم از خوشحالی قند آب میکردم اما خیلی مثلا بی تفاوت گفتم باشه ان شالله بسلامت برسی، مراقب خودت باش😄
اون شب خوابیدم و فرداش یه کمی حالم خوب نبود باز اما بلند شدم آماده شدم و بعدم رفتم دانشگاه ژورنال کلاب همکلاسیم و از اونور به محمد گفتم که اگر رسیده بیاد دانشگاه دنبالم
که اونم حدود ساعت ۳ بود اومد و پیام داد منم وسط ژورنال کلاب دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند شدم جیم زدم.
توی ماشین نشسته بود تا دیدمش کلا دلخوریهام ازش تموم شد و پریدم تو بغلش 😁 اونم همینجور
شب با هم کمی توی شهر گشتیم و شام خوردیم و منو رسوند خوابگاه خودشم رفت هتل و منم خیلی زود خوابیدم
اماااااا فرداش با گلو درد وحشتناکی ساعت ۵.۵ صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
انقدر گلوم درد میکرد و انقدر حالم بد بود که نمیدونستم چطور بلند شم آماده بشم.
هر جور بود بلند شدم و به بدبختی دوش گرفتم و در حالیکه احساس میکردم دارم وا میرم آماده شدم. محمد پیام داد بیرون منتظرتم و حدود ساعت ۸ بود که منم از خوابگاه اومدم بیرون و ماشینشو کمی دور تر از خوابگاه دیدم و رفتم سوار شدم اون خوشحال و با ذوق سلام کردم و منم جوابشو دادم اما با بی حالی تمام
گفت خوبی؟ گفتم نه اما خیلی بزرگش نکردم، قرار شد بریم نون و صبحانه بخریم بریم توی یه پارکی بخوریم. اون هی حرف میزد و من خیلی کوتاه جوابشو میدادم که یهو گفت دلم چقدر برات تنگ شده بود و سرمو کشید سمت خودش که بوسم کنه و کرد ☺️ و گفت داغی؟
گفتم نمیدونم حالم زیاد خوب نیست، گفت چرا گفتم فکر کنم سرما خوردم گلوم درد میکنه، مثل همیشه زیاد اهمیت نداد گفت چیز مهمی نیست سرماخوردگیه خوب میشه، من که در خودم حس میکردم حالم خیلی بده فقط نگاش کردم اما به روی خودم نیاوردم 😳
خلاصه به زور چند لقمه صبحانه خوردم و دوباره نشستیم توی ماشین که بریم یه جای دیدنی، من رفته رفته بیحال تر میشدم و دیگه فقط اون صحبت میکرد و من فقط نگاش میکردم حتی حال نداشتم جوابشو بدم و با سر حرفاشو تایید میکردم تا اینکه یهو دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت تب داری
گفتم آره حالم زیاد خوب نیست گفت چجوری هستی گفتم گلوم خیلی درد میکنه، گفت بزار یه استامینوفن اول بهت بدم بعد یه جایی نگه میدارم گلوتو نگاه میکنم، دست کرد توی داشبورد و یه کیسه فریزر که توش دارو بود رو بهم داد و گفت اینتو استامینوفن هست پیدا کن شیشه آبم توی سبده بردار بخور منم خوردم و بعد از چند دقیقه ای اصن متوجه نشدم خوابم برد. تا اینکه با صدا کردنش بیدار شدم، و بهم گفت ببینمت چی شدی تو، دهنتو باز کنم گلوتو ببینم، چراغ گوشیشو روشن کرد و ته گلومو دید و گفت اوه چه اریتم و اگزودایی داره، از کی گلو درد داری، گفتم صبح
گفت آبریزش بینی نداری، که با سر جواب منفی دادم و گفت استرپتوکوکیه باید آنتی بیوتیک بگیری.
محمد میدونه من از آمپول میترسم و همینطور میدونه من کوآموکسی کلاو و آموکسی سیلین نمیتونم بخورم چون بشدت معده درد میگیرم
برای همین گفت خب یه پنی سیلین میزنی زود خوب میشی، من فکر کردم داره شوخی میکنه و سر به سرم میزاره برای همین فقط با بیحالی نگاش کردم.
اونم شروع کرد حرکت کردن تا به یه داروخونه رسیدیم و نگهداشت. من چشمام بسته بود و تکیه داده بودم کامل به صندلی. به من گفت من برم دارو بگیرم برات و بیام
ازش پرسیدمدچی میخوای بگیری، گفت چیز خاصی نمیخوای یه پنی سیلین و یه دگزا سر پات میکنه، تازه اینجا متوجه شدم داره جدی جدی میگه 😂 گفتم چی! پنی سیلین و دگزا؟
گفت باید بزنی، گفتم من آمپول نمیزنم، گفت آموکسی و کوآموکسی که نمیتونی بخوری مجبوری پنی سیلین بزنی وگرنه خوب نمیشی، گفتم سفیکسیم یا آزیترو میخورم گفت فایده نداره باید پنی سیلین بزنی، گفتم من نمیزنم، با تعجب نگام کرد و گفت یعنی اینوچند روز که من اینجام میخوای اینجوری باشی؟ همش بخوابی و بیحال باشی؟ مگه تولدت نیست، من به خاطر تو این همه راهو اومدم
واقعا راست میگفت اما خب منم میترسیدم گفتم مسکن میخورم سر پا میشم، گفت نمیشی باید بزنی و بی توجه به ادامه حرف من پیاده شد و رفت توی داروخونه و بعد حدود یه ربع با یه کیسه فریزر که توش دارو بود برگشت 🤨 و کیسه داروها رو گذاشت جلوی ماشین منم برداشتم و توشو نگاه کردم و دیدم یه پنی سیلین و دگزا بود و تعدادی قرص با دیدن یه دونه پنی سیلین یهو به خودم اومدم که نکنه ۱۲۰۰ هست که برداشتمش و روشو نگاه کردم و دیدم که بلهههههههه ۱۲۰۰ هست که با ناراحتی و بغضی که هرلحظه ممکن بود بشکنه گفتم چراااااا ۱۲۰۰، حداقل ۶۳۳ میگرفتی ! گفت ۶۳۳ برای بچه هاست مگه تو بچه ای، گفتم خب دو تا میزدم، گفت حالا که دیگه گرفتم میخواستی زودتر بگی، منم گفتم من که نمیزنم و رومو کردم سمت پنجره اونم چیزی نگفت و به رانندگی ادامه داد، رسیدیم یه جایی کا منظره قشنگی داشت و گفت همینجا بشینیم و من کباب بپزم منم که از دستش ناراحت بودم اما چیزی نگفتم و تایید کردم که بشینیم، با اینکه پاییز بود اما هوا افتابی بود و سرد نبود نشستیم و اون شروع کرد کباب درست کردن تو این مدتم هر دومون به جز حرفای ضروری حرفی نمیزدیم، خلاصه کباب رو آورد و برام یه لقمه گرفت ازش گرفتم و کوچیک کوچیک گاز زدم و به سختی قورت میدادم، لقمه دوم رو گرفت برام که گفتم گلوم درد میکنه نمیتونم بخورم که گفت میدونم اما باید بخوری، خلاصه چهار پنج لقمه خوردم و گفتم دیگه نمیخوام و اونم ناهارشو خورد و گفت من اینجا یه چرت بزنم و دراز کشید و خوابش برد، اما من رفتم توی ماشین رو صندلی عقب ولو شدم، دیگه داشتم از حال میرفتم، تب و گلو درد و ضعف و بیحالی بیشتر میشد. تا اینکه بعد حدود نیم ساعت دیدم وسایل رو جمع کرد اومد توی ماشین و گفت خب بیا جلو بشین من صندلی عقب رو بخوابونم تا هم تو راحت تر باشی و هم بشه بخوابی تا آمپولاتو بزنم 😳 با شنیدن این جمله انگار برق منو گرفت و با ناراحتی تمام گفتم من نمیزززززززنم 😥
گفت عزیز من اگر نزنی خوب نمیشی، میخوای ۳ روز همینجور بیفتی این پشت و عذاب بکشی، بعدم با شوخی گفت نترس من خیلی خوب آمپول میزنم مشتری میشی 😆
اون موقع که اینارو میگفت من داشتم از خشم منفجر میشدم اما الان که یادش میفتم خنده م میگیره
منم دیدم از راه اصلی نمیشه مقاومت کردم گفتم من از تو خجالت میکشم! برای همین نمیزنم
گفت خجالت نداره که، مگه میخوام چیکار کنم، یه کمی گوشه شلوارتو میکشم پایین و میزنم، اصلا خجالت نداره😂
دیگه اینجا بود که ناخودآگاه اشک از گوشه چشمم چکید و با اینکه اصلا دوست نداشتم اشکامو ببینه اما دید و گفت ای وای گریه میکنی! عجبا
اینو که گفت من بیشتر گریه کردم، که با مهربونی سرمو کشید تو سینه شو گفت عزیزم میدونم درد داره اما باید بزنی، در عوض زود خوب میشی و تولدتو میگیریم و کلی حرفای خر کردنیه دیگه
بعدم کیسه دارو ها رو آورد و شروع کرد آماده کردن پنی سیلین، گفت کی پنی سیلین زدی گفتم یادم نیست شاید ده دوازده سال پیش، که گفت آستینتو بزن بالا، من دوباره با ناراحتی مضاعف گفتم حساسیت ندارم دیگه تست نمیخواد که گفت نه بااااااید تست بشه خطرناکه، من دوباره اشکام ریخت و اونم بی توجه مشغول آماده کردن برای تست بود و آستینمو خودش زد بالا و به من گفت نگاه نکنم و پد رو کشید و سوزنو وارد کرد منم از همون اول بدون گریه کردن فقط گفتم آی آاااااااای و مردم و اونم کار خودشو میکرد و زد و گفت بسه بابا تموم شد.
بعدم گفت به جای تست دست نزن و تحریکش نکن و همون موقع همون دستمو گرفت و بوسید.
بعدم شروع کرد دگزا رو آماده کرد و تو این فاصله یه کمی باهام حرف زد و از پایان نامم پرسید و به همین خاطر زمان زودی گذشت که وسط توضیحات من در مورد پایان نامه گفت دستتو ببینم تازه اونجا فهمیدم هدف توضیح پایان نامه نبوده و میخواسته منو سرگرم کنه 😄
دستمو دید و گفت خدارو شگر حساسیت نداری، گفتم من که بهت گفتم ندارم گفت نمیشد باید تست میکردم بعدم گفت دراز بکش، آقا من دوباره یادم افتاد چه مصیبتی در انتظارمه، دوباره با ناراحتی و غر زدم دراز کشیدم اما کامل نخوابیدم اونم مواد رو کشید توی سرنگ و گفت عه چرا نمیخوابی پس، زود بخواب این سفت میشه سریع، منم هر کار میکردم بخوابم از ترس نمیتونستم و هی بلند میشدم تا آخر خیلی محکم گفت بخواااااب ببینم. منم دیگه خوابیدم اما باز برمیگشتم عقبو نگاه میکردم که گفت عقبو نگاه نکن بخواب و پاتو کامل شل بگیر و نفس عمیق بکش، اگر چیزی که میگم گوش بدی خیلی کم دردت میاد منم همینکارو کردم و نیدلو فرو کرد اولش یه کمی تحمل کردم و دیدم نمیشه گفتم خیلی درد داره درش بیار تو رو خدا، که گوش نمیداد دیگه منم دیدم واقعا درد داره و اینم اهمیتی نمیده یه کمی اومدم بدگردم که یه داد بلندی سرم کشید و گفت بخواب ببینم، منم اصلااااااااا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتم درد آمپول به یه طرف و فشار این رفتارش یه طرف دیگه باعث شد شروع کردم بلند بلند گریه کردن و البته ازش ترسیدم و خوابیدم 😂
ولی دیگه هق هق گریه میکردم، اونم با مهربونی گفت نفس عمیق بکش خودتو شل کن، هر چی تحمل میکردم تموم نمیشد تا با گریه بهش گفتم چراااااااا تموم نمیشه مردم من😭 که گفت تموم شد عزیزم تموم شد و کشید بیرونو پنبه رو گذاشت روش و فشار داد که داد کشیدم فششششششار نده که گفت باشه ببخشید و خیلی آروم پنبه رو روش نگهداشت و من فکر کردم مزخواد دگزا رو بزنه که با خواهش بهش گفتم بزار نفسم جا بیاد بعد اون یکیو بزن که گبت باشه باشه نمیزنم الان
من دستشو زدم کنار و شلوارمو کشیدم بالا و به پهلو شدم و دستمو گذاشتم روی جای آمپولو گریه میکردم، پام خیلی درد میکرد و اصلاااااا دردش کم نشده بود. اونم هیچی نمیگفت، و فقط نگام میکرد 😂 بعد یه هفت هشت دقیقه ای درده آروم شد که گفت عزیزم بخواب اینم بزنم، منم دوباره گریه م شدت گرفت و بدون بحث خوابیدم و دگزارم زد و با اینکه دردش خیلی کمتر از پنی بود اما بازم خیلی سوخت، دیگه لباسامو مرتب کردم و همون پشت در خودم مچاله شدم و رومو ازش گرفتم و گفت میخوای آب یا چیزی بیارم بخوری که گفتم نه میخوام بخوابم گفت باشه بخواب و یه پتو مسافرتی داشت که باز کرد و انداخت روم و منم خوابم برد، تا اینکه بیدار شدم و دیدم رفته صندلی جلو نشسته و سرش تو گوشیه، یه مدتی با اینکه بیدار بودم چیزی نگفتم تا اینکه شک کرد و برگشت عقب و نگاه کرد و گفت عه بیداری😂 کی بیدار شدی
بعدم گفت پاشو بیا جلو بشین اگر میتونی، منم پاشدم و خودم مرتب کردم و اومدم جلو نشستم و اونم گفت آب جوش گرفتم توی فلاسک بزار یه چایی بدم بخوری، بعدم گفت ببخشید اگر اذیتت کردم اما باااااااید میزدی 😏 وگرنه خوب نمیشدی
خلاصه که من با این آمپولا همون شب احساس کردم خیلی حالم بهتر شد و فرداش تقریبا خوب بودم که گفت دیدی لازم بود آمپول بزنی، با حالت مسخره گفت آمپول که ترس نداره خانم دکتر 😂😄 بعدم با خنده گفت چه گریه ای هم میکردی 😂 اصلا باور نمیکردم اینجوری ببینمت 😃
منم با یه حالت اخم نگاش کردم گفتم بسه حالا تو هم 😁
بعد اون روزی که آمپول زدم دو روز دیگه هم پیشم موند و با هم تولد گرفتیم و کلی گشتیم و کلی ازم مراقبت کرد و در کل خیلی خوش گذشت و اما جمعه دوباره منو با کلی دلتنگی تنها گذاشت و برگشت 😔
این داستان کاملا واقعی بود.