خاطره یسنا جان
سلام دومین باره خاطره میزارم.
اسمم یسناعه ۱۳سالمه.
امروز بخاطر اینکه یه سوال رو جواب ندادم کتک خوردم کل بدنم کبوده ولی برام مهم نیست وقتی که داشت میزد هیچ عکس العملی نشون نمیدادم نه جیغ میزدم نه گریه میکردم فقط به یه جا خیره بودم(برای هیچکدوم از اعضای خانواده مهم نیستم اونا فقط به فکر چیزای دیگه ان ۱۰سالم بود بهم تجاوز شد افسردگی گرفتم ۷ماهه حالم خوب شده بود که امروز هم بخاطر یه سوال نیم نمره ای این بلا سرم اومد) که وسطاش قلبم گرفت(مشکل قلبی دارم ارثیه) داشتم زجه میزدم بردنم بیمارستان الان هم بیمارستان بستریم بزور گوشیمو بهم دادن.(ببخشید ربطی به آمپول نداشت)
امروز ۱۷تا امپول خوردم.
خب !
همینکه بردنم بیمارستان کلی دکتر وپرستار دورم جمع شدن بردنم تو یه اتاق سریع کلی چیز میز بهم وصل کردن و ۲تا امپول بهم تزریق کردن دکتر گفت سریع اتاق عملو اماده کنن تقریبا بعد از گذشت ۱۰دیقه یا یک ربع که برای من اندازه چندسال گذشت بردنم اتاق عمل بیهوشم کردن.
بعد از عمل :
چشامو باز کردم شب بود درد خیلی بدی داشتم فقط مادربزرگم پیشم بود زدم زیر گریه از درد زیاد که مادربزرگم سریع پرستارا و دکتر رو خبر کرد تب داشتم دکتر گفت بدنش بخاطر درد زیاد واکنش نشون داده که به پرستار گفت همراه با داروهاش یه تب بر هم بهش بزنید بعد گفت نه الان برو بیار خودم تزریق میکنم سر امپولا فقط جیغ میزدمو اشک میریختم تک تک سلول های بدنم درد میکنه. مرسی که خوندین ببخشید که نتونستم تعریف کنم امپولارو چون گوشیو دستم میگیرم دستم درد میگیره