سلام گلای تو خونه 🐩

افرام🦥🌿

من بعد یه خواب زمستونی خیلی طولانی اومدم کانال دیدم کلی دوستای جدید اومدن پیشمون و کلی دوستای قشنگ از پیشمون رفتن 🥀 به خودم اومدم دیدم داره زار زار گریه میکنم . طبیعیه بخدا من جدیدا واسه یه چیزایی گریه میکنم خودم باورم نمیشه .بعد واسه چیزی که همه زار زار گریه میکنن من نمیکنم.ولی تو این مورد جای درستی گریه کردم چون یه تایمی انقدر جنگو خونریزیو گیسو گیس کشی تو کانال زیاد بود که اونایی که خودشون جزو نویسنده ها بودن با تک تک سلولاشون درک کردن انتقادای بی رحمانه ینی چی ؟! رفتم خاطرات قبلیمو خوندم به معنای واقعی از خودم نا امید شدم که این چه طرز فکری بود من داشتم ؟؟؟! یادمه یه زمانی عاشق این بودم پای خاطره هام کامنت بخوره ! زیادم کامنت بخوره ! پای یکی از خاطره هام ۲۰ تا کامنت خورد من با کلی ذوق آف شدم شب که برگشتم دیدم شده ۵۰۰ تاااا🥲با دید اینکه الان دارن از نویسنده قابلی مث من تعریف میکنن و ازم خواهش میکنن خاطرات بزارم بازم رفتم تو کامنتا... دیدم آقا اینجا دارن سر یه موضوع چرت همو جر میدن و بقیه دارن میگن آروم باشید فوش ندید🥲😅 ولی بیشتر از همه این وسط واسه خودم گریه کردم که چقدر عوض شدم شاید اگه افرا رو حک نکرده بودم تو اون متن، باورم نمیشد اینو من نوشتم💔ادما در طول زندگی بازیگری رو خوب یاد میگیرن اینکه چقدر بتونی قشنگ نقش بازی کنی رو زندگی بهت یاد میده. بعضیا زود یادش میگیرن بعضیا دیر ... ولی همه یادش میگیرن.کاش بتونیم نقشای قشنگی رو بازی کنیم ...🐋🫧

بیخیال این بحثا ....گاهی وقتا فکر میکنم شاید اگه تو بچگی مامانامون جای سیندرلا و سفید برفی برامون از این دنیای مزخرف میگفتن شاید ادمای قویتری میشدیم.🎈🪄

پاییز خودش همینطوری ام دلتنگ و نابود کننده بود حالا بخوای با دلت سرو کله بزنی که چرا آدمای سمی زندگیت نیستن دیگه بدتر ! ولی من میگم هرچقدم بخوای جای یه ادمو به کتابو فیلمو چرت و پرت پر کنی باز این وسط یه چیزی میلنگه بخدا! چمیشه کرد باید عادت کنیم🙂

خب دیگه زیاد حرف زدم اینطوری ادامه بدم خاطراتم تو پیوی آقا بهنام میمونه به اینجاها نمیرسه 🧸

سر همین نبودن ادمای زندگی من ۱۰ کیلو لاغر شدم .مردم حرص میخورن چاق میشن من لاغر میشم جلل خالق 🚶‍♀ تو همون دوران بود تقریبا یهو از خواب پریدم

پاشدم گیجو ویج گوشیمو روشن کنم ساعتو ببینم ‌. دیدم نیست ! هرچی گشتم دیدم نیست پاشدم عین جن زده ها برقو روشن کردم چشو چالم وا شه ببینم چی به چیه دیدم جدی جدی گوشی نیست! کل اتاقو گشتم بنظرتون گوشی کجا بود؟ میدونم که درست حدس زدید گلای قشنگم ولی بزارید خودم بگم😌بین کتابی بود که دیشبش خونده بودم و حافظه بسیار بسیار قویم یاری نمیکرد کجاس. خلاصه چشام شد چارتا وقتی دیدم ساعت ۴ صبحه و میانگین خواب من کمتر از یه خروس بالغ بوده🐓به امید اینکه دوباره بتونم کپمو بزارم باز خوابیدم. نه تنها خوابم نبرد بلکه کم کم دیدم از شدت گرما واقعا دارم میپزم! و چند دقیقه بعد گلوی قشنگم یادش افتاد عه مگه میشه تو تب کنی من درد نکنم؟ نشد که دختر خوب ! و اینجا بود که فهمیدم دارم توسط اعضای بدن محاصره میشم💐🗿

بعدش دیدم تک تک استخونام ممکنه از همه جدا شن از درد بدنم! من کلا یا مریض نمیشم یا اگه میشم تک تک ویروسا حمله میکنند به قصد کشتن🧘‍♀.خلاصه که من تا ساعت ۹ صبح دندون رو جیگر گذاشتم به بهونه خواب بیرون نیومدم که دوباره غر غرای مامان شروع نشه که چرا کاپشن نپوشیدی چرا میوه نمیخوری که ضعیف شدی الان مریضی و خلاصه که مامانا قدرت اینو دارن مریضی دوران طفولیتت رو هم به ویروس که الان گرفتی ربط بدن و من واقعا اعصاب این یه آپشنشونو نداشتم. تا اینکه نهایت یه رب بعد لو رفتم و دو ساعت بعدش دم تزریقاتی انتظار آمپول خوردنمو میکشیدم . به همین سرعت!😇

همونجا دوباره یادم افتاد نمیشه پاچه نگیرم که ! وا اصلا امکان پذیر نیست ! اون دختره ی چندش که تو تزریقاتی نشسته بود و با پشت کار و تلاش و کوشش خاصی آدامس میترکوند (اخه کی ساعت کی کله سحر آدامس میجوعه اوتم از نوع بادکنکی 🍬) و اسم میخوند که کی بره تو رو من نبخشیدم ها شما شاهد باشید همینجا!! اسم منو خوند بلند شدم برم تو مامانم پاشد که بیاد. گفتم نمیخواد خودم میتونم مگه بچم؟ 😐اونم دید اوضاع خیطه نشست گفت میشینم تا بیای امپولارو💉 از اون دختره ی خل مشنگ گرفتم با یه تیریپ خیلی شجاعی شلیه این دلاورا به سمت تزریقاتی حرکت کردم

چند قدم نرفته بودم که صدای اون دختره ی خل مشنگ بلند شد : خانومم اونجا مال برادرانه بفرمائید اونور ! منم که اعصاب نداشتم دوس داشتم اون لحظه جر وا جرش کنم برگشتم گفتم بله خودم میدونم ! یکی نبود بگه احمق پس تو تزریقاتی برادران چه غلطی میکنی 🙂 خیلی جالب بود وقتی رفتم تو تزریقاتی زنونه یه کلمه ام با اون زن مزخرفی که لباش از شدت ژلایی که تزریق کرده بود شبیه بادکنک شده بود و لباسی که انگار ۱۰ تا ادمو باهاش تاکسیدرمی کرده بود حرف نزدم و جالبترش اینه که تا اخر هم هیچ مکالمه ای صورت نگرفت انگار اونم فهمیده بود اعصاب ندارم . شلوارمو کشیدم پایین و خوابیدم رو تخت هر لحظه ممکن بود از شدت خوابالودگی همونجا بخوابم 🥲 متنفرم از سردی پد الکی که بعدش قراره آمپول بخوری . وقتی پدو کشید هم من همچنان تو قیافه بودم که اره من خیلی شجاعم 😅 وقتی سوزنو فرو کرد خودمو عین جوجه تیغی ای که وقتی خطرو حس میکنه با تمام توان جمع میشه 🦔سفت کردم و زنه همچنان عین لال ها حرف نزد و با چند ضربه به ماتحتم بهم فهموند شل کن تا شلت نکردم ! زنیکه ی گولاخ حواستون باشه من اینم نبخشیدم ها!🐜 و در نهایت با نهایت اعصاب خوردی اومدم بیرون و مامانمم انگار از قیافم فهمید اگه اینجاییم فقط بخاطر اصرارای خودشه وگرنه من حاضر بودم علت مرگم نرفتن به دکتر باشه... ! اونم حرفی نزد و فقط دستشو گذاشت پشتم و به سمت ماشین هدایتم کرد و چند دیقه بعدش با قیافه اویزون منتظر رفتن آسانسور بودم چون بخاطر ترکشی که از اون گولاخ درختی خورده بودم درد که چه عرض کنم چلاغ شده بودم نمیتونستم از پله برم بالا و در نهایت به تخت پرتاب شدم ولی باور کنید هنوزم جای اون آمپوله که اون زنیکه گولاخ زد درد میکنه !

آقا بخدا من هنوز به قول پونه جون یخم وا نشده بعد یسال برگشتیم انگار تازه داره یادمون میاد چطوری می نوشتیم 🙂ببخشید اگه خیلی از جزعیاتو ننوشتم ولی انقد دلم برای همتون تنگ شده بود یه عالمه حرف داشتم جلبکای قشنگم☘🥲 پونه ی قشنگم چقدر خوشحال شدم از دیدن اسمت 👀 گیتا جون خیلی قشنگ مینویسی و ... همتون خیلی خوبید بخدا اسمارو یادم نیس ولی از دیدن تک تک اسما لبخند میاد رو لبای هممون ✍یادتون باشه ما با همه عیبو نقصامون قشنگیم و از هرکدوممون یه نسخه هست مواظب خودمون باشیم 🫂🫀

افرا🦋