سلام .خوبین امید وارم خیلی خوب باشین

منم خوبم چون تهران امشب بارون میاد منم عاشق بارونم و یکم خوشحاال ب خاطر بارون گفتم واستون یه خاطره بنویسیم

شاید خوشتون اومد؟💕

خب معرفی میکنم بنده مهشید هستم ۱۵ ساله از تهران و در حال حاضر تو رشته طراحی دوخت مشغولم و فرزند اخر خانواده ام هستم . (من یه معرفی ریزی هم میکنم از پارتنرم که مربوط به پارتنرم هم میشه من با پسر داییم به نام احسان که ۲۲ سالشع تو سال ۹۹ شهریور ماه روز ۲۸ پیام اون اقا به من شروع شد تا الان که بهم پارسال حسشو ب من گفت دوست دارم و یجورایی منم دوسش و وابسته ایم جفتمون خانواده هامون هم خبر ندارن چون مذهبی هستیم اندکی🙈خب در حدی توضیح دادم که واستون سوال نشه )

خاطره:

۱۵ مهر ۹۹ مادر بزرگم فوت کردن با توجه به وابستگی من به مادر بزرگم خیلی اذیت شدم روز خاکسپاری من فشارم افتاده بود از بس گریه کرده بودم وه حال خوبی نداشتم تا ۸ شب بود که احسان منو دید (نکته:😂پدر من و داییم پسر عمو هستن و اینجا حکم بود که احسان هم تو مراسم بود و همه جوره حواسش بهم بود )و بهم گفت اوکیی گفتم نه دارم میمیرم ی چشم غره ریزی رفت دیگه این حرفو نشونه منم قهر کردم رفتم پیش دختر عمو هام تو گوشی چون مادر بزرگم حیاط بزرگی داره و حیاط ما و عموم تو حیاط مامان بزرگمه و کلا زن و مردا تو حیاط پلاس بودن احسانم اونجا اومد پی نخود سیاه😂😂بعد شب بود حدودا ۶ بود فک‌کنم گفتن لامپ میخوایم چون بابام به احسان خیلی اطمینان داره گفت احسان بره دنبال لامپ مامانم هم منو دید تو اون وضعیت گفت با ابجیت اماده شو برو دکتر الان قش میکنی سابقه ندارم ها ولی منظور از حرف مامانم هم نفهمیدم خلاصه قرار شد اقا احسان مارو ببره دکتر و بره دنبال لامپ من رفتم دکتر با ابجیم و احسانم دنبال لامپ بعد دکتر دیدم سرم و امپول دارم رفتم تزریقاتی با ابجیم بودیم دیگه ابجیم هم اومد داخل اول سرم رو زد منم یه اخ آرومی گفتم چون من در ماه دوبار زیر سرمم واسم عادی شده تا تموم بشه داشتیم با ابجیم حرف میزدیم که ۴۰ ام که مراسم هست چی بپوشیم😂😂😂دیدم سرم تموم شد و مجبور شدیم حرفو قطع کنیم بعد ابجیم گفت من میرم بیرون تا امپول بزنی منم ناچار برگشتم یه ذره شلوار لی رو دادم پایین یکم تنگ بود ولی تلاشمو کردم گفتم یکم شل باش درد داره گفتم اوکی ولی اروم بزن گفت باش منم یکم استرس داشتم بعد از اینکه پد رو کشید رو پوستم بلافاصله نیدل رو وارد کرد که خودمو سفت کردم گفت مهشید گفتم شل باش چون اشنا بود باهام راحته منم شل شدم و تزریق کردم منم همینطوری اشکم میومد ولی حرفی نمیزدم بعد اینکه تموم شد رفتم بیرون دیدم ابجیم منتظر احسانه گفت مهشید من برم یه ورق سفکسیم بگیرم گفتم اوکی تا دیدم احسان اومد رفتم تو ماشین گفت عزیزم اذیت که نشدی گفتم چرا سرم زدم بعد قربون صدقم رفت گفت امروز حواسم بهت بودا امروز خیلی خودتو اذیت کردی مراقب خودت نبودی گفتم احسان حوصله ندارم گفت باش راحت باش دیگه ابجیم اومد رفتیم خونه و یه خاطره دیکه که واسه همین دوهفته پیشه من بدن درد داشتم رفتم دکتر با بابام رفتم ببرای قبض چون بابام هعی میرفت بیرون واسه اینکه ماشین بد جا بود ی خانومه ک‌من همش اونجا دکتر میرم اکثرا با داداشم میرم داداشم هعی سر ب سرش میزارهاونم فک میکنه داداشم باهاش میاد اوکی شه نمیدونه داداشم زن و بچه داره منم چن بار باهاش دعوام شده هر وقت میرم میگه خانم فلانی بفرمایید دیگه قبضو داد و دکتر گفت فشار هم طبق معمول پایینه و سرم نیاز داری مجددد از اونم ترسی نداشتم و رفتم واسه دارو هام گرفتم دادم قبض تزریقاتی هم گرفتم عین دختر خوب رفتم واسه سرم زدن اومد سرم رو زد فقط ی اخ بلندی گفتم احساس کردم سوزن داغ تو دستم رفت بعد اینکه تموم شد یه عکس گرفتم فرستادم واسه احسان اون میدونستم کدوم دکترم چون همه جارو میشناسه و قبلا هم وا ‌سش فرستاد بودم و میدونس کجا ام اومد اونجا منم توی اتاق تکی بودم احسان از درب ورودی داروخانه اومده بود ک بابام شک‌نکنه گفت ب بابام اینجا چکار میکنین گفن مهشید سرم زده و اونجاس تو اتاق برو من برم گواهی دکتر بگیرم واسه مدرسه مهشید وقتی احسان اوند اینقد ذوق کردم و احسان تاحالا تو اون وضعیت ندیده بودم منم یکم دستم میسوخ اشکم میومد گفت چی شدی تو قربونت برم منم موهام پریشون بود اومد درستش کرد موبوس کرد اشکام هم پاک کرد گفت دیگه اشکاتو نبینم منم کلا سکوت ک تو چجوری اینقد زود اومد ی و تمام شد و گفت من برم الان بابات میاد دیگه الکی گفته بود ک دارو میخواد رفت یه ویتامین گرفت ‌رفت منم سرمم تموم شد و اومدم خونه.

ممنون میشم واسم کامنت بزارین نظر هاتونو بگین مرسی که خوندیم حال دلتون

خوش❤️❤️❤️

03:05