سلام رادمهرم ۱۶ یک مدت معدم اذیتم می کرد و نتونستم اینجا بیام البته به جز مسکن و سرم آمپول نخوردم خب خاطره پارسال بود که رفتم جزوه از در خونه یکی از بچه ها به اسم دانیال بگیرم مامانش سر رسید و خیلی اصرار کرد برم تو چون سر ظهر بود اول قبول نکردم بعد چون خیلی تعارف کرد رفتم تو و گفتم یکم می شینم اما مامانش برامون کشک و بادمجون کشید و منم چون اصلا غذای خونگی نمی خورم برعکس همیشه یکم زیاد از حد خوردم و یکم موندم و بعد خداحافظی کردم اومدم بیرون تو راه فهمیدم به شدت دست و پاهام می خاره و چشمام هم آب می‌اومد زدم تو نت فهمیدم به یک چیزی حساسیت دارم اما چون خیلی غذا نمی خورم دقیقا نمی دونستم چیه به مامانم زنگ زدم و بعد اخر تماس ازش پرسیدم مامان من بچگی ها به چیزی حساسیت نداشتم مامانم نه برداشت نه گذاشت گفت بادمجون رادمهر بچگی هات به بادمجون حساسیت داشتی و من یک عالمه بادمجون خورده بودم اومدم داروخونه و گفتم یک قرص برا حساسیت می خام که بهم داد و اونو انداختم بالا اما تغییری احساس نکردم رسیدم خونه و اونجا رو مبل ولو شدم رفتم دستشویی دیدم لبمم هم ورم کرده و کج شده راستش از قیافه خودم وحشت کردم زنگ زدم به بابا گفتم بیاد خونه اول فکر کرد معدمه و ازم خاست مسکن بخورم تا برسه تا بابا بیاد مشغول خاروندن خودم شدم خارشم بدتر شده بود و همه بدنم می خارید بابا که رسید منو دید ترسید گفت چی شده مهراد چرا لبت اینطوری شده بابا جون گفتم بابا همه جام می خاره حالم خوب نیس بابا گفت چی خوردی؟گفتم خونه دوستم کشک بادمجون خوردم گفت پسرم چرا نپرسیدی تو بچگی هاتم به بادمجون حساسیت داشتی نگا با خودت چکار کردی یکم بمون برم دارو بگیرم راستش اصلا نمی شد تحمل کنم حالم خیلی بد بود و حتی چشمام هم می خارید منتظر شدم بابا برگرده می دونستم آمپول دارم و دوست نداشتم آمپول بزنم بابا که اومد دیدم تو پلاستیک دوتا امپوله گفت مهراد تو اتاقت دراز می کشی یا اینجا گفتم بابا میشه نزنم؟ گفت نه یک نگاه به قیافه خودت بکن بعد بگو آمپول نمی زنم گفتم آخه می ترسم گفت می دونم عزیزم چاره ای نیست قول میدم یواش بزنم حالا بخواب عزیزم باشه ای گفتم و با ناراحتی دراز کشیدم رو مبل و یکم شلوارمو دادم پایین داشت بابا امپولا رو آماده کرد پنبه زد سمت راستم و تزریق رو شروع تا ورود سوزن رو فهمیدم با داد گفتم نههه نمی خااام اییییی اخ بابا گفت الان تموم میشه گلم تحمل کن تزریق این آمپول یکم طول کشید بعد بابا درآورد پنبه گذاشت گفت آفرین پسر خوبم این یکی درد نداره نترس سمت مخالف رو پنبه کشید که بازم تکون خوردم و موقع ورود سوزن گفتم آخ اییی اما بابا زود کشید بیرون و گفت تموم تموم... بعد جا امپولامو یکم ماساژ داد شلوارمو درست کرد گفت بیا این قرصم باید بخوری قرص رو از دست بابا گرفتم و لنگان لنگان رفتم آشپزخونه و قرص رو خوردم بعد بابا صدام کرد یکم پیشش نشستم گفت الان حالت چطوره؟ گفتم بهترم بابا. بابا سرمو نوازش کرد و تااکید کرد از این به بعد یادم باشه به بادمجون حساسیت دارم. بعد امپولا حالم بهتر شده بود ولی به شدت خوابم گرفت بابا گفت داروها خواب آور بودن فقط قرمزی دست و پاهام تا فرداش ادامه داشت و کم کم از بین رفت امیدوارم خاطراتمو دوست داشته باشین