خاطره مهلا جان
سلام به همگی،امیدوارم حال دلتون خوب باشه،من چندین سال توی کانال هستم و همه خاطرات وخوندم ولی تابحال خاطره ای ننوشتم، ولی این سری خاطره ساز شدم وخیلی هم اذیت شدم بخاطر غفلت خودم گفتم بیام بگم شما اشتباه منو نکنید لطفا🌹🌹🌹
مهلا هستم تازه 29 سالم شده، سال 96 ازدواج کردم ویه دختروپسردوقلو دارم 5 ساله ویک دختر یک سال ونیمه❤️ برعکس شما دوستان که همه توی فامیل ودوست وآشنا پزشک دارید ماااصلا پزشک که نداریم همه معلمند،پرستار داریم دوسه نفری، خانواده همسرم همه شون تزریقات بلدن متاسفانه ولی هنوز خداروشکر سرکارم به اونا نیوفتاده انشاالله نیوفته هم😊 خب ببخشید خیلی حرف زدم بریم سر اصل ماجرا:
خونه مادرشوهرم خارج ازشهر هست وبه مناسبت روز مادر برنامه ریختن همه خواهرشوهروبرادرشوهرام که برن دیدن مادرشون.عصرپنج شنبه رفتیم حسابی هم سردبودخیلی نگران بچه ها بودم که سرمانخورند چون سرویس بهداشتی داخل حیاط بود وازطرفیم روز جمعه یکسره بچه هامیرفتند توی حیاط بازی هواهم سردبود هرچی میگفتم نرین گوش نمیدادن خلاصه هرجوربود گذشت وشب شنبه مابرگشتیم خونه قبل اینکه برسیم خونه رفتیم خرید ازسوپری من آمدم ازماشین پایین لباس گرم هم نداشتم توی ماشینم گرم بود همونجا فاتحه خودم خوندم گفتم اگه تاالان سرمانخورده بودم صددرصد الان سرمامیخورم تازه قبل اینکه بیایم هم شوهرم منو معتطل کرد اونجام به دلم افتاد سرماخواهم خورد دیگه صبح شنبه دیدم یکم سقف دهنم میسوزه دیگه جدی نگرفتم وکارم خیلی داشتم وکارامو انجام دادم وداروهم نخوردم روز بعد بیشترشد دیگه گلومم میسوخت اول قرص سرماخوردگی خوردم برعکس نه دیفن داشتیم نه اموکسیسیلین همیشه خداست توی یخچال چون دائم مریضیم ولی شانس نبودم ومنم باشوهرم یه بگو مگویی کرده بودیم دیگه بهش نگفتم برام بخره از داروخونه دیگه سراین مسخره بازیا وقهرمادونفر ومنم به خودم نرسیدم وبدترشدم و یادمه به شدتم توی طول هفته شکم درد وکم درد بودم کخ همه چی باهم قاطی شده بودوصبح جمعه قشنگ منو انداخت توی جا ولی بازم کوتاه نیامدم وگفتم نباید خودمو بندازم وگرنه بدترمیشم باید خودمو باکارای خونه مشغول کنم وبچه ها، یادمه آمدم شنبه بود فکرکنم باهمون حالم رفتم دوش بگیرم بعد تارفتم بچه ها آمدن که ماهم میخایم بیایم آب بازی گفتم نه ولی زورشون زیاد شد تاامدم یکی یکی شستمشون وباز لباس تنشون کردم خودم به فنا فتم تنهام بودم شوهرم نبود لباس تنشون کنه، دیگه بدترشدم حالم واقعا خوب نبود تمام این چندوقت شبا از درد بیداربودم ولی از ترس آمپول نمیرفتم دکتر وهی میگفتم خوب میشم دیگه به حتی رسیدم گوش درد وسردرد و گلو درد وکل دندونام وفکم دردمیکرد وبدن درد وببخشید سرفه های خلط دار دیگه حالمو شوهرم که دید هم آشتی کردیم(خودشو کشته آقا بعد یک هفته یادش آمده منم هستم) وهم گیرداد چرا دکترنمیری وفلان همیشه باهم میریم دکتر،دیگه ازاینور مامانم همش بهم غرمیزد چرانمیای دکتر دیگه آمدم روز دوشنبه عصر بچه هارو گذاشتم خونه مامانم و شوهرم دردرمانگاه من پیاده کرد گرفت سرکار چون زنگ زدن نیم ساعت قبلش که بیای که جلسه هست، منم تنها رفتم، خلوت بود یکی دونفر جلوم بودن وزود نوبتم شد رفتم داخل پزشکش میانسال بود واقا هم بودشرح حال دادم بهشون وچیزی نگفت وداروهارو داخل سیستم زد وگفت آزریتومایسین براتون نوشتم واستامینوفن ودیفن هیدرامین، امپولم نوشتم دوتارو الان بزنید بقیه رو فردا، هی میخاستم بگم نمیشه آمپول ندین روم نشد تشکرکردم وامدم بیرون، ولی ازاینور چون تنها بودم خوشحال بودم گفتم نمیزنم کاری نداره دیگه رفتم داروخونه تامیخاستم بگم امپولا رو نمیخاد بدین یهو سروکله همکارش هرم پیداشد روم نشد بگم کنارم وایستاده بود متوجه میشد دیگه هیچی نگفتم ورفتم گرفتم وگذاشتم داخل کیفم ورفتم توی ایستگاه اتوبوس وبااتوبوس رفتم خونه مامانم توی مسیرکه نگاه کردم دیدم 3 تا آمپول پنی سیلین 800 هست ویه بتامتازون،من خیلی وقت بود پنی سیلین نزدم فکرکنم آخرین بار اوایل ازدواجمون بود،و وبعد ازاون آمپول زیاد زدم بخصوص توی بارداری هرهفته پروژسترون که خیلی خیلی درد داشت تاچند روزم لنگ میزدم، خلاصه سرتون وبه در نیارم اخرشب شوهرم که کارش تمام شد آمد خونه مامانم دنبال واینقدر خسته بود مابرداشت و رفتیم خونه ومستقیم رفت خوابید اصلا نپرسید رفتی دکتر چیشد وفلان، شب تاصبح بیداربودم از رد گوش وسر قفسه سینه ام وبماند دندون درد، این قرصم که دکترنوشته بود بهم گفت امشب رفتی دوتا بخوری اونم خورده بودم اصلا حالم خوب نبود وحالت تهوع گرفته بودم،این بچه ام همش شیرمیخورد کلافه ام کرده بود دیگه موقع نماز صبح رفتم بچه رو گذاشتم جای شوهرم گفتم بگیرش که دیگه نمیتونم اینم همش شیرمیخاد، منم آمدم دراز کشیدم و دیگه شوهرم بلند شد وبابچه و میرفت آمد گفت چیکاره وپرسید دکتر دیروز چی گفته گفتم هیچ سانسور کردم امپولا رو بقیه رو گفتم گفت خب استراحت کن دارو هاتو بخور نمیخادمنهاردرست کنی گفتم پس سرراهت بچه رو ببرخونه مامانم بزار که بااین نمیشه استراحت کرد گفت باشه دیگه سه شنبه بود و فرداشم شوهرم اولین امتحان دانشگاهش وداشت ونخونده بودم خلاصه رفتم برای بچه ها صبحانه آماده کرد وتنقلاتم گذاشتم یه چای عسلم خوردم و آمدم تو گفتم به بچه ها نیاین که مریض میشد حالا کوگوش شنوا دیوانه ام کردن اعصابمو خورد کرده بودن از مجبوری فرستادمشون خونه همسایه وگفتم برید با دخترش بازی کنید وفضولیم نکنید بگید مامانم مریضه برای همون ماامدیم اینجا. شوهرم که از سرکار آمد میگه توکه خیلی اوضاعت خیته چطور دکتر هیچی نداده مشخصه عفونت داره گلوت دیگه گفت بیینم داروهامو گفتم توی آشپزخونه است بعد آمد نشست کنارم دیگه گریه ام گرفت از این همه درد لو دادم گفتم بهم آمپول داده.... عصبانی شد گفت توچه آدمی هستی آخه نمیبینی وضعیتتو چرا نزدی اگه همون دیروز میزدی خوب میشدی گفتم نمیتونم میترسم، من نمیزنم هرکارکنی بعدمیگه خب حداقل به دکترمیوفتی بجاش یه چیزی میداد گفتم روم نشد گفت بلند شو بلند شو بریم یکی شو بزن مطینم خوب میشی بقیه اشو نمیخاد بزنی خلاصه تا شب دست دست کردم دیگه نتونستم شب گفتم بیا دوباره بریم دکتر اینبار تو بگو آمپول نده اسمم نبر اومدم دکتر دیروز خلاصه راضی شد رفتیم بچه هارو گذاشتیم خونه مامان ورفتیم دکتر، هیچکس نبود مستقیم فیش گرفتیم ورفتیم، ایندفعه پزشکش یه جون خودخواه وازخود راضی بود خیلی از برخوردش بدم آمد، تا نشستم شرح حال دادم گفت کدملی دادم زد توی سیستم گفت شما که هنوز دیروز امدین گفتم آره گفت توقع نداشته باشید یک روزه خوب بشید، امپولاتونو زدین گفتم نه گفت چرا هیچی نگفتم، شوهرم گفت نمیزنه گفت داروهاشون همینه حتی معاینه ام نکرد گفت خیلی حالت تهوع دارم گفت یه رانیتیدین مینویسم براتون، شوهرم گفت نمیشه دارو خوراکی بدین گفت نه،دیگه آمدیم بیرون ومن تاامدیم بیرون اشکام ریخت شوهرم گفت مهلا بخدا یک دقیقه هم طول نمیکشه بیا برو بزن راحت بشی گفتم نه تو هرکار کنی من نمیزنم آمدم بیرون و ستم وگرفت گفت بیا بشین اینجارو نیمکت، نشستیم وشروع کرد حرف زدن که منو راضی کنه منم قبول نمیکردم ازطرفیم خیلی حالم بد بود مونده بودم چیکارکنم، بهم گفت بیا یکی بزن فقط یکی دیگه نمیخاد بزنی گفتم مخ منو زد بیابریم، نمیدونم در نداره 800 که من فکرکردم 1200 هست منو اداشو درآوردم گفتم برو خودتو مسخره کن دیدم خودتم میپیچونی آمپول نمیزنی باز برای من روضه نخون گفتم من واجب باشه میزنم، خلاصه رفتیم داخل قلبم داشتم میآمد توی دهنم دستام یخ زده بود شوهرم رفت جاایستگاه پرستاری که بگه پرستاره همون موقع گوشیم زنگ خورد آمدم بیرون صحبت کنم مامانم بود یهو آمد میگه فرارنکنی بیا به تو نمیشه اعتماد کرد گفت حرف الکی نزن حوصله ندارم، آمدم خانمه گفت زدین پنی سیلین شوهرم گفت نه گفت باید تست بشه برین از داروخونه یه سرنگ انسولین بگیرین بیاین باهم رفتیم وگرفتم من توی راه بهش گفتم ولش نمیخاد پشیمون شدم گفت نه بریم باید بزنی رفتیم داخل من نرفتم نزدیک همونجا چندتا تخت بود بحساب ورودیش اورژانس بود من چون حالم خوب نبود نشستم روی تخت خانومه پرستاره هم چون هیچکس نبود امدهمونجا برام تست وزد اصلا دردنداشت وگفت ساعت بگیرین بیست دقیقه دیگه بیام ببینم شوهرم آمد نشست کنارم وگیرگوشی شدمنم همینجوری قلبم تند تند میزد وکلا دردامو فراموش کرده بودم اون دکتر پفیوزم آمد توی اورژانس یه نگاه تمسخر امیزکرد ونشست منم رومو کردم اینور خلاصه بگم بعو بیست دقیقه آمد دید گفت برین اتاق تزریقات، وای مردم وزنده شدم، شوهرم دم در ايستاد وتنها رفتم داخل یه تختم بیشتربود گفتم بهش قبلش باهام بیای گفت باشه بعدش نامردنیامد، خانومه همون اول فهمید من ترسیدم دیگه رفتم آماده شدم ولی دراز نکشیدم آمد داخل همونجا آماده کرد آمپول و منم درازکشیدم قلبم داشت میزد بیرون هیچ حرفی زده نشدبینمون آمد پنبه رو کشید وسریع وارد کرد منم ناخوداگاه یه تکون ریزخوردم وسفت شدم ولی سریع تمامش کرد ودردشم قابل تحمل بود اوتجورکه فکرمیکردم ومیترسیدم نبود خداروشکر، بعد که تمام شد بلند شدم گفت خوبی گفتم آره ودیگه رفت، ومنم کفشامو پوشیدم آمدم بیرون وشوهرم گفت دیدی دردنداشت گفتم حرف نزن خواهشا که یه چیزی بهت میگم میگه خب باشه باز فردا میایم یکی دیگه گفتم به دوبار به همون خیال باش اونم خندید وسوار ماشین شدیم ورفتیم خونهوباز فرداعصرش من همونجور داغون هیچ تغییری نکرده بودم چون دارویی نمیخوردم چیزی نداده بودن رفتیم بچه هارو رسوندیم کلاس زبان بعد شوهرم گفت بریم آمپول دیگه اتو بزنیم گفت اولا نمیزنم دوما هم من آمپول نیاوردم گفت کو کیفت وببینم گفت بیا نگاه کرد دید راست میگم گفتم بیا رو برام خشک کننده بگیر بخورم نمیخاد خوب میشم میگه تو از اون روز دارو نمیخوری میگم نه نداد دکتر میگه ای خدا نمیدونم بهت چی بگم آخه نه آمپول میزنی نه دارو میخوری باز توقع داره خوبم بشه، آمدیم رفتیم دارو خونه دوبسته قرص اموکسیسیلین خرید اومدیم خونه، مامانمم زنگ زدم گفتم یک ساعت دیگه برین دنبال بچه ها چون نزدیکشون هستند که شوهرم یکم بخونه امتحان داره نمیزارند بخونه گفتن باشه، منم رفتم کنار بخاری درازکشیدم وشوهرم توی اتاق میخوند ساعتای 8 ونیم اینجوری بود اومد بیا مهلا بریم آمپول تو بزنیم تب داری گفتم نه دیدم اصرار میکنه گفتم خب خودت بزن، اگه تاحالا پنی سیلین زدی گفت نزدم ولی بلدم ولی همیشه میگن پنی سلین خطرناکه نزنین مجبور نیستیم خب بریم بیمارستان منم گفتم نه خودت میزنی بزن وگرنه نه منم الکی گفتم میدونستم نمیزنه رفت توی اتاق گفتم رفته بخونه ومنم دراز کشیده بود یهو آمد گفت سریع بچرخ که نبنده جاخوردم گفتم آله میخای منو بکشی دیونه من نمیزنم گفتم بدو من دیگه آماده کردم آمد سریع برگردوندم وامام نداد وگفت فقط سفت نکن وگفت همش ومیزنم نصفشو میزنم که اذیت نشی وای داشتم سکته میکردم اینم پنبه رو کشیدم وزد ومنم بلافاصله سفت کردم هی میگفت شل که بخدا خیلی سفته نمیشه بزنم، میگفت تند تند نفس بکش نمیتونستم فقط التماسش میکردم دربیاره، گفت باشه بیا درآوردم تادراورد نامرد دوباره زد همونجا چنان در گرفت گریه ام گرفت وشروع کردم غرغر زدن نمیخام درش بیار فلان گفت بابا شل کن بزنم دیگه خوب بشی من میخاستم بلند بشم دیگه تکون میخوردم ونمیذاستم مجبور شد دربیاره هیچی تزریق نکرد ولی چنان پام دردمیکرد ومیسوخت حد نداشت اونم انداخت بیرون آمپول و آمد گفت چنان سفت کردی نذاشتی بزنم گفت هیچی نگو فقط برو اونم قشنگ رفت توی اتاق که بخونه انگار نه انگار،منم داروهامو خوردم ومامانم بچه هارو آورد ودیگه من خوابیدم صبح بهتر بودم، عصری زن داداشم زنگ زد میخام برم بیرون کاردارم میای بری منم چون خسته شده بودم توی این چند همه هم خواب بودن یواشکی آماده شدم رفتم، هوا خیلی سرد نبود ولی کارمون طول کشید خیلی خیلی سرد شد وماهم پیاده روی میکردیم، نگم براتون که مردم از سرفه، خیلی هم طول کشید وقتی رسیدم خونه مامانم وبعد شوهرم آمد دنبالم بدترشده بودم عصبانی شد گفت بااین حالت چرارفتی بیرون، هرچی سرت بیاد حقته، هیچی نگفتم آمدیم خونه شام خوردن بچه ها منکه میل نداشتم دراز کشیدم باز روز از نو وروزی از نو بماند که کنار بخاری بودم، بخاری هم زیادولی میلرزیدم وخلاصه جون دادم تاصبح شد، صبح شوهرم آمد نمازخوند وبعدش امدکناردرازکشید یهو گفت تو چراینقدر تب داری، هیچی نگفتم، تب ولرز داشتم وخیس عرق شده بودم شوهرم هم عصرامتحان داشت گفت بیا بریم آمپول تو بزن بخدا کاربه جایی میرسه که بستری میکننت وبه زور بهت آمپول میزنن گفتم تو امتحان داری گناه داری بخون بعد امتحانت میریم گفت من خوندم غصه امتحانم وندارم تو حالت خوب نیست بیا تابچه ها خوابند سریع بریم وبیایم ودیگه ازمجبوری رفتم آماده شدم ولی خیلی بیحال بودم وسرگیجه داشتم به زور راه میرفتم دیگه رفتیم همون درمانگاه قبلیه اونم باز گیرداد که باید رسید داروخونه رو داشته باشید منم که نداشتم، داروخونه رفتیم نداد گفت مال یک هفته پیش هست نمیتونم بدم باز دوباره رفتم دکترکه تاییدش کنه اونم ورداشت شوهرم گفت بیزحمت تایید کنیداونم گفت چرانزدی؟ شوهرم گفت بحرف نمیکرد الان دیگه مجبورشده، دکترم گفت دیدی دیگه راهی نداری آره، من فقط سرمو تکون دادم، گفت بشین گلوتو نگاه کنم دید بعد گفت نمیدونم چرا دکتر 800 داده باید یه دونه 1200 میداد ماهم هیچی نگفتیم گفت خب بره تست کن بعد بزن گفتم تست کردم چندروز پیش گفت نه دوباره، باز مجبوری رفتم برای تست دادم دارو هارو به پرستاره، شوهرم رفته پول فیش وپرداخت کنه، اونم گفت تاوقتی شوهرتون بیاد که بره سرنگ بگیره بریم آمپول دیگه تو بزنم، ای خدا باز شروع شد تازه فهمیدم چخبره، خلاصه قلبم روی هزار میزد وبخاطراسترس زیاد حالم بدبود این پرستاره هم فکرمیکرد من بخاطرمریصیمه اینقدر حالم بد، ازاون بود ولی ازاسترس حالت تهوع گرفته بودم رفتم دراز کشیدم شوهرم که نبود کلا اونم سریع آمد بالا سرم منم هنوز داشتم کفشامو درمیآوردم وایستاد دراز بکشم پامم درد میکرد بخاطر آمپولی قبلی، آمد پنبه رو کشید فرو کرد طبق معمول یه تکون خوردم وای وای چه دردی داشت دیرم تزریق میکرد من دیگه به زور خودمو کنترل میکردم آروم آروم آخ آخ داشتم ماسکم داشتم صدام کسی نمیشنید، بلاخره تمام شد بعد که درآورد تازه دردش بیشتر شدمبه زور خودمو نگهداشتم اشکام نریزه یادیگه این خانومه بد زد که اینقدر درد داشت بتامتازون یاامپولش خودش درد داره، یکم که بودم بلند شدم خانومه رفت دوباره آمد گفت بهترشدی؟ سری تکون دادم گفت چیزی خوردی گفتم نه گفت پس من جرعت نمیکنم بزنم میترسم بیوفتی الان برو یه چیزی بخور بعد من گفتم نه بزن شوهرم دیدم آمد دم در گفت خب شما تاوقتی تست وبزنید بعد من میرم یه چیزی بخرم بیارم گفت بااکراه باشه آمد تست وزد چنان سوخت برعکس اون تست اولی که اصلا دردنداشت همونجا فهمیدم این بشر دستش سبک نیست دیگه رفت شوهرم آمد یه سرزد ورفت بوفه آمد گفت باز نیست جایی یه شکلات آورد باخرما میگه اینا او ماشین بود بخور گفتم نمیخام گفت همین شکلات وبخور، به زور خوردم باز استرسم زیاد شد حالت تهوع گرفتم بودیم بعد 20 دقیقه رفتم دکتر چک کرد آمدم دراز کشیدم چون سرگیجه داشتم شوهرم آمد باهام داخل که کمک کنه تادراز کشیدم خامه آمد گفت شما بیاین بیرون شوهرم رفت پشت پرده وایستاد، اینم اول پنبه رو زد وگفت نباید پاتو سفت کنی دیگه خودش اینجا فهمیده بود دو هزاریش افتاده بود میترسم همش بنده خدا بهم سرمیزد بینش نگرانم بود گفت فقط پنبه رو کشیدم هنوز نمیزنم میخام آماده کنم ولی پاتو شل بگیری فقط گفتم باشه باز وقتی آمد بزنه هم تاکید کرد وداخل کرد من بلافاصله سفت کردم وای خدا چه دردی داشت دیگه طاقتم سرآمد یواش گفت توروخدا بسه گفت تمام شد ودراورد وگفت بلند نشی ده دقیقه دراز بکش رفت بلافاصله شوهرم آمد شلوارمو درست کرد ومن همونجور دراز کشیده بودم دستم ونوازش میکرد حالم اصلا خوب نبود هیچی هم نمیگفت شوهربی ذوقم اصلا بلد نیست دلداری بده یاجلو کسی یاهمین مواردی یه حرفی بزنه هواست پرت بشه درسکوت مطلق یکم بودم بلند شدم ودرست کردم لباسامو ورفتم تشکرکردم ورفتم جای امپولم حسابی دردمیکرد، دیگه شوهرم دستمو گرفت تاجای ماشین رفتيم وگفت بهم توی راه دیگه فردا خوب خوبی خیالت راحت هیچی نگفتم و سرمو تکیه دادم به شیشه وتا خونه ساکت ونگران بچه هام بودم تنهاشون گذاشته بودیم رفتم لباسمو عوص کردم و دراز کشیدم ظهری بهترشده بودم یکم تب داشتم هرچند شوهرم آمد دمنوش درست کردم داروهامو بهم داد وگفت بچه هارو هم مامانت زنگ زدن میان ببرن که تو استراحت کنی بعدش رفت خودش بخونه منم خوابیدم بهترشدم عصرم خواست بره امتحان بده گفت میزارم خونه مامانت که تنها نباشی بعد میام دنبالتخلاصه شب آمدم بخوابم دیدم نخیر باز گوشم دردمیکنه وبدن درد شدید حتی قلبم دردمیکنه آبریزش بینی ازاینورم پهلوچپم وقتی سرفه میکرد وحشتناک درد میگرفت وگلومم درد میکرد خسته شده بودم دیگه الان نزدیک سه هفته میشه من درگیرم وخوب نمیشم صبح شد با همون وصعیت تب ولرز شدید یعنی تاصبح ادامه داشت صبح بدترشده بودم شوهرم زنگ زد به خواهرش میگه چیکارکنم نمیدونم چه دکتری ببرم بهش آدرس دوتادکتروداد وخلاصه بدبخت امتحانم داشت ورفت دید صبح که اصلا متخصصاکارنمیکنن اینجاییم که آدرس گرفته بود باز امروز عصرم کارنمیکردن شوهرم آمد گفت عیبی نداره متخصص زیاد پیش یکی دیگه میریم عصر تاوقتی تحمل کن تائه دکتر خوب بریم تاساعت 11 تونستم تحمل کنم دیگه بعدش طاقتم سرآمده بود گفت دیگه نمیتونم علی خواهش میکنم یه کاری کن میگه بریم عمومی؟ گفتم بریم نمیتونم بچه هاکه نبودن توی این فاصله رفته بودن خونه مامانم چون عصرکلاس داشتن باز مامانم ببرنشون، بنده خدا وهم اسیرداشتبم ما، رفتم آماده شدم رفتیم درمانگاه دیگه ای همونجا که سری اول رفتم بهم آمپول دادا نجا، یه دکتر یگه بود یعنی همون موقع که رسیدیم شیفتش عوض شد خداروشکر،من ازهمون خونه به شوهرم میگفتم توروخدا بگو آمپول نده اونم میگفت عمران خودم میخام بگم 1200 بده تاخوب بشی کامل دیگه، بلاخره رسیدیم امروز یکم شلوغتربود ومنم حسابی استرس داشتم طبق معمول ونمردیم یک دکترخوش برخورد دیدیم، رفتیم داخل دیگه شوهرم شرح حال وداد وچندتا سوال کرد دکتر، دکترش جوون بود همسن وسال شوهرم بود دیگه سیستم وباز کرد گفت ببینم بازم داروهارو دقیق، تاریخ ویزیتم نگاه کرد دوهزاریش جاافتاد که چرا باتاخیرزدم امپولارو، گفت بهم سرم میزنی گفتم آره گفتم یه سرم بزن فعلا من اینجام بعد سرم ببینم وضعیت رو ودوباره دیفن هم نوشت بعد شوهرم باتعجب رو کرد به دکترکه الان چیشد آقا دکتر؟ اونم گفت فعلا سرم وبزنن و یه بکمپلسم بگید بهتون بدن اونم بریزند توی سرم دیگه من نشستم وکه شوهر بره داروهارو بگیره فقط بهش گفتم بریم یادیگه بزنیم اینجابدمیزنن گفت ولکن توروخدا چه فرقی میکنه دیگه اصرار نکردم و آمد گرفته بود داروهارو واشاره کرد پشت سرش برم یهو دیدم توی پلاستیک دستش یه عالمه سرنگه گفتم وای علی من نمیام اون همه آمپول گفت کدوم آمپول اینا واسه توی سرمه منم باور کردم ساده رفتم داخل پلاستیک و دادم به پرستار، گفت خب این که واسه سرمه ولی بقیه مجبوری عضلانی بزنی گفتم مگه چیه گفت مسکن هست گفتم نمیخاد اونا فقط سرم وهرچی واسه سرمه، سه تامسکن بود دوتا دگزا یکی دیگه یه نوع مسکن دیگه بود، رفتم درازکشیدم آمد سرم وبرام وصل کرد وحالت تهوع من شروع شد وسرماهم میخوردم گوشیمم نداشتم خودمو گیرکنم ساعت 12 بود تقریبا تا و طول کشید دوسه بار شوهرم آمد میگفت کی تمام میشه آخری دکترامده میگه به پرستار که حالشون چطوره، منم الکی گفتم خوبه اونم گفت خداروشکر خوبند فقط سرفه خیلی میکنن آقا دکترگفت باشه دیگه رفت وچنددقیقه بعدش آمد باز کرد ومنم کفشامو پوشیدم رفتم جای ماشین ندیدمش بعدفهمیدم داروخونه بود نشستم توی ماشین درازکشیدم شوهرم یه خنده مرموزی زد گفتم الکی نخند موفق نشدی من امپولامونزدم، یکدفعه ماشین وخاموش کرد رو کرد بهم ای خدا ازدست تو برو داروهارو بده من گفتم نمیزنم میگه باشه ببینم چیه میگه بابا دگزابود اونکه در نداره چران دی میگم تو از کجاخبرداشتی میگه فهمیدم دیگه گفتم نامردی برای همون میگه این داخل اتاق کردم گفتم مجبور میشه بزنه وسالم برمیگرده نگاه توربخدا منم گفتم من نمیزنم خسته شدم گفت باشه روشن کرد ماشین وبه سمت خونه ترسیدیم هنوز داشتم لباسامو عوض میکردم گفت سریع دراز بکشم همین اول آمپول تو بزنم گفتم عمرا من نمیزنم چی فکرکردی گفت فقط یکی میزنم بیشترنمیزنم فقط یه دگزا گفتم نه نه نه خوب نشم شب میزنم سکوت کرد منم آمدم توی پتو و برداشتم دور خودم کشیدم واومدم دراز بکشم آمد باامپول بلند شدم فرار کنم منو گرفت گفت به زمین بری به هوا بری باید بزنی من دیگه گریه ام گرفت گفتم من نمیزنم گفت اقلا در نداره سریع برگردوندم وروی پام نشست وگفت تکون نخور و شل بگیرخودتو، من هیچی نگفتم ازترس فقط انتظار یه درد ومیکشیدم ام پنبه کشید بلافاصله زد خیلی درداست فهشس دادم میگه بابا شل کن تابتونم بزنم گفت نمیخاااام بسه درس بیار سریع تزریق کرد خیلی درد است وقتی درآورد هنوز انگار توی پامه سرنگ تکون نمیتونستم بخورم، کصافت بلند شد رفت و داروهامو آورد گفت خودم باید سرساعت بهت بدم انگار تو ازبچه ها بدتری، داروهامو خوردم برام دمنوش آورد باعسل به زور یکم خوردم خوابیدم بعد آمد بخورم داد گفت اززیرپتو نیای بیرون، وخوابیدم یکدفعه دیدم صدام میکنه میگه خیلی تب داری بیا این قرص وبخور تبت بیاد پایین، خوردم ودوباره خوابیدم ولی گوشم خیلی دردمیکرد وتاشب همون روال بود بدن دردم تقریبا خوب شده بود وهنوز که هنوز سرفه وبقیه چیزا سرجاشه، اخرشب رفتشوهرم بچه هارو آورد ومتاسفانه هرسه تاشون وگرفته وباز امروز باید بچه هارو ببریم دکتر، خودمم دیگه خسته شدم خوب شدم که شدم نشدم دیگه دکتر نمیرم، ببخشید شرمنده خیلی طولانی شد من دیشب اصلا نخوابیدم وتونستم بنویسم تازه تمام شده و کلا درگیربچه ها بودم پسرم تب داشت دختذکوچیکمم همش بیقراربود، بازم ازهمه گی شما عذرخواهی میکنم ببخشید چشماتون واذیت کردم وخوب ننوشتم❤️❤️❤️