« به نام خداوندی که کیهان را آفرید»

سلام دوستان

من دنا هستم ، 22ساله!

پدرم جراح عمومیه ، مادرم حقوق خونده.

یه برادر و یه خواهر بزرگتر از خودم دارم...

برادرم پزشکه و خواهرم بیوانفورماتیک خونده.

خودم یه ترم داروسازی خوندم( دانشگاه آزاد) ولی انصراف دادم=)))درحال حاضر دانشجوی ترم آخرِ کارشناسی‌ام.

پدر و مادرم از هم جدا شدن و منو خواهرم با مادرم زندگی میکنیم.

اولین باره اینجا خاطره مینویسم،امیدوارم خاطراتم مورد پسندتون واقع شه👀

چهارماهی که گذشت (ترم هفت) میتونست جز بهترین و رویایی ترین روزهای زندگیه من باشه، ولی تبدیل شد به چالشی ترین و بحرانی ترین روزهای عمرم.

یک ماه آخر از شنبه تا چهارشنبه هر روز صبح راهی حراست دانشگاه میشدم و عصر برمیگشتم خوابگاه. تک تک روزها رو با استرس خیلی شدید و حال بد سپری میکردم.وضع روحی و جسمیم در بدترین حالت ممکن بود و داشتم زیر فشار روحی و روانی متلاشی میشدم😓

هفته آخر با اینکه مث سگ مریض بودم باز با اون حال داغونم هرروز سازمان مرکزی و دانشکده بودم.یه وقتایی یادم میاد اون روزا چه حالی داشتم، از اعماق وجودم دلم برای خودم میسوزه و باورم نمیشه که این من بودم که همچین بحرانی رو پشت سر گذاشتم و هنوز زنده ام.

شنبه نهم دی بود، بعد از یک ماه دوندگی و خون دل خوردن و استرس کشیدن تلاشام نتیجه داد و بالاخره استاد رو عوض کردن.

ساعت 2:15 جلوی در کلاس وایساده بودم، استاد جدید(اسم کوچیکش حامدِ) مشغول درس دادن بود همه بچه ها سرکلاس نشسته بودن بجز من.

صدای حامد رو میشنیدم داشت مراحل تجاری سازی پنی سیلین رو درس میداد.

خیلی تلاش کردم برم سرکلاس ولی پاهام چسبیده بود به زمین هرچقدر تلاش کردم و با خودم کلنجار رفتم ،نتونستم.نشستم روی زمین،تمام خاطراتی که با استاد قبلی داشتم برام مرور شد و باعث شد حالم بدتر شه. پشت در کلاس بی صدا و آروم گریه میکردم ،نمیتونستم برم سرکلاسی که دیگه کیهان استادش نبود.

صدای حامد میومد که داشت توضیح میداد: "پنی سیلین جی آنتی بیوتیک عادیِ تخمیری نیست،از یه قارچ ،پنی سیلیوم کریسوژنوم ساخته میشه.

تعداد آنتی بیوتیک هایی که منشا قارچی دارن کمه، مث پنی سیلین جی و وی و سفالوسپورین سی.این سه تا آنتی بیوتیک مواد آغازین برای آنتی بیوتیک های شبه سنتزی بتا_لاکتام هستن"

اینقدر گریه کردم که دیگه به سختی نفس میکشیدم،از توی جیبم اسپری سالبوتامولم رو دراوردم و دوبار اسپری کردم( آسم دارم).

حال جسمیم از حال روحیم بدتر بود،گلوم به شدت میسوخت و شدت سرفه ها بیشتر شده بود.

حامد داشت صاف کردن و استخراج پنی سیلین رو توضیح میداد.

منطقی فکر کردم دیدم با پشت در کلاس نشستن دارم بیشتر خودم رو شکنجه میدم.

این ترم فقط شنبه ها و یکشنبه ها کلاس داشتم،بیخیال کلاسای یکشنبه شدم، برگشتم خوابگاه وسیله هام رو جمع کردم که برگردم خونمون به امید اینکه شاید در آغوش گرم خانواده یکم حالم بهتر شه.بدون اینکه به خانواده ام خبر بدم راهی خونه شدم ، حدودای 9 شب رسیدم شهرمون، چهل دقیقه توی سرما منتظر اسنپ بودم ،سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود.داشتم میمردم🤧

وقتی رسیدم خونه مرده متحرک بودم.

مامان درو واسم باز کرد ،همین که چشمش بهم افتاد خشکش زد.

با تعجب و ناراحتی گفت " دنااااا؟چرا بی خبر اومدی مگه فردا کلاس نداری؟حالت خوبه؟ چیشدی تو اخه عزیزکم"

مامان و خواهر و برادرم تا حدودی جریانی که توی دانشگاه برام پیش اومده بود رو میدونستن.

همون جلوی در نشستم زمین با صدای بلند زدم زیر گریه. تمام بدنم میلرزید.

مامان نشست کنارم بغلم کرد کلی سرم رو بوسید و قربون صدقه ام رفت.

فقط مامان خونه بود. سُها ( خواهرم) خونه مامان بزرگم بود.

تو بغل مامان با تمام وجودم داشتم گریه میکردم با گریه گفتم "مدیر گروهمون بهم گفت رئیس دانشگاه زنگ زده به رئیس دانشکده، گفته این مسئله دیگه تبدیل شده به یه بحران برای دانشگاه هرچه زودتر حلش کنید"

من دقیقا وسط مسئله ای بودم که برای یه دانشگاه تبدیل شده بود به بحران.

هیچکس نمیتونه درک کنه من اون یه ماه چه عذابی کشیدم...اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم نفس بکشم، انگشت های دست و پام کم کم بی حس شدن .

مامان واسم اسپری زد ،یکم راحتتر تونستم نفس بکشم ولی همچنان نفس کشیدنم به سختی بود .

داشتم توی تب میسوختم و از طرفیم لرز کرده بودم😑

مامان کمکم کرد منو برد توی اتاق،روی تخت دراز کشیدم،از درون میلرزیدم ،خزیدم زیر پتو.با بدبختی نفس میکشیدم.صدای نفس کشیدنام خیلی بلند شده بود.

مامان با دیدن حال داغونم خیلی نگران شده بود و هول کرده بود.

خیلی نگران گفت"دنا جان ،سهند(داداشم) الان بیمارستانه،بریم بیمارستان پیشش؟"

آروم زیر پتو گفتم" نمیتونم" مامان بیچارم ترسیده بود و خیلی آشفته بود،گفت "ای واااای. خدااایا چیکار کنم" از اتاق رفت بیرون.

حدودا ده دیقه بعد برگشت توی اتاق.

آروم گفت "به بابات گفتم الان میاد ببینتت"

از شنیدن این جمله اینقدر تعجب کردم که سرمو از زیر پتو دراوردم با تعجب گفتم "چی؟؟؟؟ به بابا گفتی؟داره میاد اینجا؟" سرشو به نشونه آره تکون داد.

باورم نمیشد مامان همچین کاری کرده!!!

نشست کنارم ،یکم من من کرد گفت "یه چی بپرسم اشکال نداره؟" اون لحظه اینقدر حالم بد بود که حوصله خودمم نداشتم،ولی دلم نیومد دلش رو بشکنم.سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.

پرسید"بالاخره استادت چی به سرش اومد؟"

با یاداوری اون قضیه باز حالم بد شد بغض کردم.یکم مکث کردم که روی صدام تلسط پیدا کنم بغضم مشخص نباشه...آروم گفتم " از دانشگاه خودمون بیرونش کردن دیگه استاد نیست، توی دانشگاه علوم پزشکیم فعلا تعلیق شده"

مامان رفت روی منبر که اره حقش بوده و فلان، ولی آیا من میتونستم این حرفا رو بپذیرم و به خودم بقبولونم که حقش بوده؟ نه !!!!قطعا نه..هیچکدوم از این حرفا ذره‌ای از عذاب وجدانی که داشتم رو کم نمیکرد،من نابودش کردم،برام مهم نبود که آیا حقش بود یا نبود؟ تمام مدت عذاب وجدان داشت میکشت منو،دوس نداشتم این بار سنگین روی دوش من باشه حتی اگه حقش بوده باشه،این بار برای دوش من بیش از حد سنگین بود و داشتم زیرش نابود میشدم.

یه ماه از شکایت کردنم میگذشت و من توی این یه ماه هرشب بالااستثنا خواب استادم رو میدیدم،حتی توی خوابم آرامش نداشتم، هفته ای دوبار میرفتم پیش تراپیست و کارم به فلوکستین خوردن کشیده بود. به معنای واقعی کلمه داغون شده بودم.

داشتم تلاش میکردم نمیرم تا بابا بیاد.حدودا یه ساعت گذشت تا بابا برسه.

بابا اومد توی اتاق ،یه کیسه پر از امپول و دارو همراهش بود گذاشتش روی میز 😫چشمش بهم افتاد از شدت تعجب بنده خدا فکش خورد زمین😑

نزدیک یک ماه بود که همو ندیده بودیم و من توی این یک ماه حدودا شیش هفت کیلو وزن کم کرده بودم🫢این کاهش وزن رو حتی میشد از روی تغییر سایز مچ دست و پامم فهمید.

کنارم نشست با تعجب گفت"دنا ؟ چیشده دخترکم؟ "نتونستم هیچی بگم زدم زیر گریه.

مامان تکیه داده بود به چهارچوب در. حالم رو که دید آروم گفت "علی؟ میای یه لحظه؟" بابا پاشد رفت بیرون.جلوی در اتاق داشتن حرف میزدن. مامان یکم من من کرد گفت "از استادش شکایت کرده،یه ماهه درگیر اونه" بابا با تعجب گفت"چرا؟؟چرا شکایت کرده؟ چیشده؟" مامان به سختی جواب داد"استادش مزاحمش شده بوده!!!"

اینکه بابا هم فهمید چیشده باعث شد حالم بدتر شه.برای اینکه حالم داغون تر نشه دستام رو گذاشتم روی گوشام تا بقیه مکالمشون رو نشنوم.

اینقدر حالم بد بود داشتم میرفتم تو کما.

بابا اومد توی اتاق کنارم نشست،چند دقیقه سکوت کرد و نفس عمیق میکشید ،صدای نفس هاش رو میشنیدم .آروم صدام زد ،کلی تلاش کردم که بتونم چشمام رو باز کنم.

حالش خیلی خیلی خیلی خیلی بد بود...کامل مشخص بود داغون شده.

انتظار داشتم کلی سوال پیچم کنه و بپرسه که چی شده ولی هیچی نپرسید، فقط گفت "میتونی بشینی معاینه ات کنم؟"

داشتم میلرزیدم و دوس نداشتم از زیر پتو بیرون بیام .

مامان جلوی دروایساده بود داشت گریه میکرد،دیدنش باعث میشد حالم بدتر شه،چند ثانیه زل زدم به مامان، بابا خط نگاهم رو گرفت برگشت مامان رو نگاه کرد،فهمید مشکلم چیه آروم گفت"ماندانا؟ میشه بیرون باشی لطفا؟"

مامان رفت بیرون.

به سختی از زیر پتو بیرون اومدم.

بابا کمکم کرد پشت بهش نشستم یکم تیشرتم رو داد بالا و گوشی رو گذاشت روی پشتم.

چندین بار گفت نفس عمیق بکشم و اینا.

معاینه ریه ام که تموم رفت سراغ گلو و گوشم ،بعدشم فشارم رو گرفت و تبم رو.

خودم میدونستم چقدر داغونم.

پاشد رفت بیرون ،چند دیقه بعد با سرم برگشت. سرم رو وصل کرد دوتا امپول ریخت توش.نشست لبه تخت یکم من من

کرد آروم گفت "اذیتت کرد؟" سریع گفتم "نه" مشخص بود که کلی سوال توی ذهنشه و همه چی واسه‌اش گنگه ولی مراعات حالم رو میکنه و بیشتر سوال نمیپرسه تا حالم بدتر نشه.دلم براش سوخت حالش از حال خودم بدتر بود.

حرف زدن برام سخت بود ولی برای اینکه بابا توی ذهنش از کاه کوه نسازه و کلی فکرای دیگه نکنه و حالش الکی بدترنشه ،زورم رو زدم که حرف بزنم آروم گفتم"اون اذیت نکرد بقیه اذیت کردن،به کارشناسِ گروه گفتم این قضیه پیش اومده استاد علاوه بر من با چندتا دختر دیگه هم اینجوری کرده گفت سکوت کن به کسی نگو، به مدیر گروه گفتم گفت خب این چیزا بین خودمون بمونه شما پیش کس دیگه ای اینو نگو،رفتم پیش معاون پژوهشی و معاون فرهنگی دانشکده حرف زدم،گفتن آدم های اصیل و با اصالت توی سکوت حل میکنن مشکل رو، همشون دست گذاشتن جلوی دهنم که ساکتم کنن و حرفی نزنم. حتی نمیدونستم باید چیکار کنم کجا برم؟اشتباهی رفتم نهاد رهبری پیش یه حاج آقا گفتم همچین چیزی شده،گفت دخترم باید بری حراست اونجا مطرح کنی این مشکل رو، رفتم پیش رئیس حراست گفتن یه نامه بنویس همه چیو بنویس توش و خودت و بقیه دخترا امضا کنید،

از این دانشگاه بیرونش میکنم با علوم پزشکی هم مکاتبه میکنم اونجا هم بهش کلاس ندن.رفتم پیش معاون حراست برگه داد بهم که شکایت بنویسم گفتم نمیخوام کسیو از نون خوردن بندازم نمینویسم، معاون نگاهم کرد گفت دخترم بنویس اگه قرار بود با همچین چیزی کسی از نون خوردن بیوفته الان هیچ کدوم از اداره های ایران کارمند نداشت،بهش تذکر میدن بیرونش نمیکنن.بنویس دخترم تو الان نه تنها در قبال خودت بلکه در قبال دخترای دیگه هم مسئولی،بنویس اینجوری اجازه نمیدی که این آدم به دخترای دیگه هم آسیب بزنه..

یک ماه هرهفته دانشکده میخواست این استاد رو برگردونه سرکلاس که درس بده و من بدو بدو میرفتم حراست،کارشناس حراست زنگ میزد که آقا این استاد رو نیارین.هرهفته بین حراست و دانشکده بحث بود.قانوناً مدیرگروه بعد از فهمیدن اینکه استادی همچین کاری کرده باید به حراست اطلاع بده که پیگیری کنن،ولی مدیرگروه ما نه تنها اطلاع نداد بلکه به منم میگفت سکوت کن،آخر سرم که رفتم حراست شکایت کردم مدیر گروه به کارشناس حراست گفته بود که من اطلاعی نداشتم که همچین مسئله ای پیش اومده،این دختر بدونه درجریان گذاشتن ما مستقیم اومده پیش شما شکایت کرده ما اگه میدونستیم خودمون حلش میکردیم!!!!درحالی که من پیش همشون رفته بودم و همشون میدونستن و هیچ کاری نکردن و فقط بهم گفتن سکوت کن😑

تنها دختریم که از این آدم شکایت کرد فقط من بودم،بقیه دخترا ترسیدن شکایت نکردن،بهونه میاوردن میگفتن توی حراست پرونده داشته باشیم حتی به عنوان شاکی بعدا بخوایم جایی استخدام شیم برامون داستان میشه.

استاد رو هم به خاطر منو دخترای دیگه بیرون نکردن،بیشتر به خاطر حرفای سیاسی که سرکلاس زده بود بیرونش کردن "

بغض کرده بودم،بابا یه نفس عمیق کشید گفت "دخترکم خیلیی ناراحتم که همچین چیزایی رو تجربه کردی.حالم خیلی داغونه.

ولی خوشحالم که سکوت نکردی و با وجود اینکه هیچکس توی دانشکاه حمایتت نکرد باز جسارت اینو داشتی که پیگیری کنی. خداروشکر بیرونش کردن.

متاسفانه از این اتفاقا زیاد میوفته و خیلی از دخترا میپذیرن که سکوت کنن ولی یه جایی باید این زنجیره پاره بشه و خیلی خوشحالم که تو سهمی توی این اتفاق داشتی.

دنا ، همیشه وقتی آدم ها میخوان کار درستی کنن که تحول آفرین باشه،بیشتر افراد ردش میکنن چون همیشه آدم ها از تغییر میترسن.ولی کارهای بزرگ همیشه از بین همین کارها و تصمیماتی که اکثرا میگن غلطه خودشون رو نشون میدن.با تمام وجودم بهت افتخار میکنم دنا، درست ترین کار ممکن رو کردی"

از جاش بلند شد اول سرم رو بوسید بعد سرم رو از دستم دراورد.

رفت سمت نایلون داروها،سه تا آمپول دراورد.

با دیدن آمپول ها بهم شوک وارد شد ،ضربان قلبم رفت بالا.شوکه گفتم "اینا برای منه؟؟؟؟؟؟" بابا با تعجب نگام کرد با خنده گفت"نه عزیزم برای عمه‌ی منه!!"

با حالت ناله گفتم "وای باباا توروخدااا نه"

چندثانیه نگام کرد با خنده گفت"عزیزم تو با شجاعتت یه دانشگاه رو بهم ریختی این آمپولا که برای تو چیزی نیست دیگه"

روم رو کردم سمت دیوار تا آماده کردن آمپول هارو نبینم فقط صدای باز کردن سرنگ ها و شکستن آمپول رو میشنیدم.

گفت "دنا خانم؟ برمیگردی اینارو بزنم حالت بهتر شه" با ناراحتی گفتم "توروخدا میشه نزنم ؟ درد دارن" گفت "دردشون از دردی که الان داری میکشی بیشتر نیست.قول میدم آروم بزنم" عاجزانه گفتم "بابااااااا خواهش میکنم بیخیااال"

آمپولا آماده که شد بابا نشست کنارم،گفت"برگرد دختر شجاع" گفتم"کی گفته من شجاعم؟؟؟" گفت "من میگم،برگرد ببینم" داشتم غر میزدم که آروم برم گردوند.شلوارم رو کشید پایین.

پنبه رو که کشید روی پوستم ناخوآگاه سفت کردم،گفت "سفت نکن دیگه".با انگشتش آروم چندبار زد روی کمرم گفت ""دنا خانم

خوب نیست آدم فقط توی یه زمینه شجاع باشه،وسعت شجاعتت رو بیشتر کن تا توی تمام ابعاد شجاع باشی"خواستم جوابش رو بدم نیدل رو وارد کرد،لبم رو گاز گرفتم. شروع کرد به تزریق، نفسم رو با درد و حرص دادم بیرون گفتم "بابا واسه یه آمپول این همه فلسفی حرف میزنی؟"خندید گفت"مجبورم میکنی دیگه"آمپول خیلی درد داشت ،پنجه دستم رو گاز میزدم تا صدام درنیاد.

صدام درومد"چرا تموم نمیشه؟"جواب داد"یه کوچولو مونده تحمل کن"برای اینکه حواسم پرت شه کمتر درد بکشم گفتم "بابا میدونی 7مرحله اصلی تولید تجاری پنی سیلین چیه؟ "جواب داد نه.گفتم"مرحله اول تهیه مایه تلقیح،دوم آماده سازی و سترون سازی محیط کشت" آمپول رو دراورد جاش پنبه گذاشت،طرف مقابل رو پد الکلی کشید و نیدل رو وارد کرد.اولش یکم سفت کردم ناخوداگاه بعد شل شدم،دردش نسبت به قبلی خیلی کم بود یکم میسوزوند ادامه دادم "سوم تلقیح محیط داخل فرمنتور چهارم هوادهی اجباری با هوای سترون طی گرماگذاری"نیدل رو دروارد .دوباره پنبه کشید.امپول سومم زد و درآورد جاش پنبه گذاشت لباسم رو مرتب کرد .دید همچنان سکوت کردم و ادامه ندادم ،پرسید "پس بقیه اش؟این که شد چهارمرحله"

نیشم باز شد گفتم "بقیه مراحلش رو دیگه یادم نیست"خندید، سرمو بوسید از اتاق رفت بیرون،داروهام رو داد دست مامان بهش گفت چطوری مصرفشون کنم .

خواست برگرده خونه ی خودش،پاشدم لنگ لنگان رفتم از توی کمد اتاقم یه دست لباس خونگیش که پیشم بود رو آوردم دادم دستش.گفتم "میشه شب بمونی؟ اگه نصف شب حالم بد شه چی؟ هیچکس نیست نجاتم بده" چندثانیه بدون هیچ حرفی فقط نگام کرد،بعدش برگشت پشت سرش رو نگاه کرد زل زد به مامان.برگشت دوباره نگاهم کرد گفت "باید برم کار دارم" گفتم" یعنی کارت از جون من مهم تره؟"گفت "بمونم به ضرر خودته فردا باز آمپول میخوری"به مامان نگاه کردم چپ چپ نگام کرد😂گفتم " تو که چه بمونی چه نمونی آمپول رو میزنی،بمون مراقبم باش لاقل" خندید.

مامان بالاخره به حرف اومد گفت "علی شام خوردی؟ قورمه سبزی درست کردم میخوری؟"

نیشم باز شد.

بابا لباساش رو عوض کرد مامان رفت غذا گرم کنه.

بابا با خنده آروم زیرگوشم گفت "تاحالا کسی بهت گفته خیلیی پدرسوخته ای؟"

متاسفانه فرداشم باز از باباجان آمپول خوردم😫 روز بعدشم سهند به حسابم رسید🤧

ببخشید طولانی شد:)یه سری جاها رو مجبور شدم توضیح بدم تا عمق فاجعه رو درک کنید