سلام به همگی

فاطیما هستم.

امیدوارم حالتون خوب باشه

مجدد مرسی از محبت هاتون نسبت به من،امیدوارم خدا به اندازه ی مهربونیت بهتون دلِ خوش بده🥰

راستش نمیخواستم حتی همین خاطره رو هم بنویسم ولی بی انصافی بود بی خبر بذارم و برم،اوایلش شور و شوق زیاد داشتم برای نوشتن ولی به مرور هم انگار همه جا ساکت و خاموش شد،هم من دیگه حوصله ی تایپ کردن ندارم😄

به بزرگی خودتون ببخشید اگر خوب یا بد نوشتم تا الان و مرسی همراهم بودید.

چند هفته ی پیش در ادامه ی عفونت ادراری شدید و دوره ی بیماری سختی که داشتم،دارو مصرف میکردم مدام.

نزدیک ۶ کیلو کم کردم و خب کم کم بدنم داشت ضعف نشون میداد.

چند روز بود علیرضا رو ندیده بودم(وسط هفته)و پیله کردم بهش که دو سه تا غذای جدید یاد گرفتم،میخوام واست درست کنم😄

توی اوضاع خوبی نبود،کلا از نظر روحی جفتمون اوکی نبودیم،با خونوادش هم یه بحثیش شده بود و میخوابید چند شب رو کلینیک😅

و حتی با خودمم کمتر حرف میزد،میخواستم بلیط کنسرت بگیرم واسش یه خورده روحیه اش عوض شه ولی دیدم واقعا حوصله نداره و میترسیدم معذبش کنم و بهش خوش نگذره.

اینکه چی میخورد و کجا میخوابید رو چند روز بود جواب سربالا بهم میداد.

داشتم عصبی میشدم ازش ولی خودداری میکردم که اون روی خودم رو نشونش ندم😄

مصرف داروهاهم عصبی ترم میکرد،چون انتی بیوتیک بودن اشتهام هم زیاد کرده بود و با اینکه وزن کم میکردم ولی چون زیاد میخوردم احساس چاقی هم داشتم🥲و در نهایت حال خودمم خوب نبود.

نفهمیدم چرا اینقدر این زمستون بد فازه واسم.

پنجشنبه صبح که بیدار شدم،دیدم علیرضا جواب پیام دیشبمو نداده چون یه بحثی هم داشتیم با هم،استرس افتاد به جونم،امکان نداشت این همه مدت جوابمو نده.

حس میکردم زیادی بهش حق دادم این روزا با اینکه حال خودمم دست کمی از اون نداشت.

از ناراحتی تپش قلب گرفتم و چندباری زنگ زدم بهش که جواب نداد،علاف طور نفس عمیق میکشیدم و قفسه سینه ام از حرص میسوخت.

آب زدم به صورتم که اشک و آب قاطی شد و دیگه گریه ام بند نمیومد😄

منم که شروع کنم گریه رو،پایانش با خداست.

از تو‌ پنجره حیاط رو نگاه کردم ببینم ماشین هست یا نه،دعا دعا میکردم که باشه.

بارون میومد.

پوشیدم و بی هدف با ماشین زدم بیرون،نمیدونستم باید برم کلینیک یا در خونه اش یا نرم کلا😄

همزمان هم بهش زنگ میزدم

و جواب نمیداد.

پشت چراغ قرمز بودم که زنگ زد،با صدایی که از گریه درنمیومد گفتم الو

صداش از من بیشتر گرفته بود گفت خواب بودم زنگ زدی

از اینکه خونسرد جوابمو میداد عصبی میشدم با گریه گفتم چرا اینجوری میکنی؟

و دیگه نذاشتم حرف بزنه درست.

همش من گفتم و غر زدم که دیگه حس کردم جلوم رو نمیتونم ببینم از گریه😅ماشینو پارک کردم تو کوچه.

گذاشت حرفام تموم شه گفت کجایی؟

بهش گفتم

گفت اومدم

بدون اینکه جوابی بدم قطع کردم

اگه هرکس دیگه ای بود ول میکردم میرفتم

ولی موندم

اشکامو پاک کردم یه نفس راحت کشیدم😄

چند دقیقه بعد دیدمش بدو بدو که زیر بارون خیس نشه داشت میومد سمتم

قفل ماشینو باز کردم که بیاد تو

تا داشت می نشست گفت ماشین رو تو خیابون پارک کردم که گل بگیرم واست بسته بود.

چشمامو ازش چرخوندم اروم گفتم لازم نکرده

چشمام باز داشت خیس میشد ولی جلوشون رو داشتم میگرفتم.

چنددقیقه ای حرف میزد علیرضا و من ریز ریز به قول خودش اشک میریختم😄

تهش گفت میریم خونه ی شما ماشینتو بذار وسایل رو جمع کن بریم خونه ی من.

اونوقت که عصبانی بودم فکر کردم دیگه نمیخوام باهاش حتی حرف هم بزنم ولی الان داشتم مطیعانه میرفتم خونه اش😅رفتم خونه سریع یه سری مواد غذایی که میخواستم باهاش واسش غذا درست کنم و میدونستم نداره تو خونه اش رو برداشتم و رفتیم.

دم رفتن هم خانومِ همسایه روبروییمون منو دید که سوار ماشینش میشم با عجله دوید اومد سمتم سلام کنه که بگه که مارو دیده😂

تو راه یه سری خرید داشت که انجام داد،چشماش باز نمیشد از بس خسته بود،چشمای منم از بس گریه کردم بالا نمیرفت😄

رفتیم خونه یه املت مخصوص خودش رو واسم درست کرد،خودش که گشنه اش بود ولی من از گلوم پایین نرفت خیلی.

داشتیم حرف میزدیم که همونجور که رو مبل بود دیدم انگار خوابش میاد گفتم بخواب ناهار اماده شد صدات میکنم،۵ دقیقه نشد که خوابش برد رفتم یه پتو انداختم روش.

داشتم با گوشیم ور میرفتم که کز کز دل دردم شروع شد.

پاهامو مچاله کردم تو شکمم و گفتم منتظر میمونم دردش ساکت شه.

داروهامو تقریبا درست مصرف میکردم ولی از هفته ی دوم بعد از بیمارستان که هفته ای دو تا انتی بیوتیک تزریقی داده بود رو دیگه استفاده نکردم😬

دیگه داشت امونم رو میبرید دل درد و میکشید به کلیه هام.

بلند شدم به زور مرغ رو سرخ کنم با کره اکبر جوجه درست کنم تو اون وضعیت😄

رفتم سریع قرص مسکنی که دکتر بهم داده بود رو خوردم ولی وضعیتم جوری شد که حتی کمرم انگار داشت میشکست.

میز رو چیدم رفتم بیدارش کردم تو مقاومت بود که بیدار نشه

گفتم ساعت ۳ بعدازظهره و ناهار اماده ست.

غذا رو که میخورد قند توی دل من اب میشد براش.

زندگی واقعا بالا پایین داره ها!چندساعت پیش فکر میکردم خیلی چیزا واسم تمومه ولی الان داشتم روبروش کیف میکردم که دوست داره غذامو.

میخواستم مقدمه چینی کنم واسش واسه دل دردم که شوکه نشه😂😅

صدا زدم علیرضا

سرشو اورد بالا نگام کرد

گفتم دلم خیلی درد میکنه،فکر کنم باز مثل اون دفعه شدم

لقمه اش رو قورت داد

گفتم بخدا نمیدونم چرا🥲

صندلیش رو کشید عقب که بلند شه گفتم نه بخور کامل

بعد از غذا نذاشت سفره رو جمع کنیم

اومد وایساد جلوم گفت علائمت چیه؟

گفتم بهش

گفت داروهات؟

نشونش دادم

گفت درست استفاده کردی؟

با یه لحظه مکث سر تکون دادم و گفتم اره

گفت پس بریم پیش دکترت

دستشو کشیدم گفتم علیرضا😄

و هیچی نگفتم

داشت میز رو جمع میکرد گفت وای به حالت اگه اون چیزی که فکر میکنم باشه!

خنده و ترسم قاطی شد😅

اومد جلو گفت اره؟

سرمو انداختم پایین

پرسید هیشکدومشونو؟

با سر علامت دادم نه!

سرشو به حالت تاسف تکون داد و نیم نگاهی نگاهم کرد و هوفی کشید و رفت

اروم گفت چیکار کنم با تو؟

با لبخند گفتم بام مهربون باش😁

رفت سر وقت نایلون داروها،دستشو چرخوند بینشون

پرسید خون هم هست؟

باز با سر علامت دادم آره

چپ نگاهم کرد و نشست

گفت خودت نه بگو باید باهات چیکارکنم؟

ناخوداگاه گفتم آی!

اومد سمتم گفت چجوره دردش؟

گفتم انگار داره شل و سفت میشه و منقبض میشه.پرسید کو آمپولا؟

جواب دادم تو یخچال خونمون😂

واقعا لحظات فانی بود عصبانیتش،با اینکه درد داشتم.

دردش یه چیزی تو مایه های دفع سنگ کلیه ست.

رو مبل پاهامو جمع کرده بودم تو شکمم و سرمو کذاشتم رو پاهام،پتو رو پیچوند دورم.

سرمو بالا اوردم دیدم داره میره

جرات که نداشتم ولی پرسیدم جایی میری؟

گفت چیز دیگه ای نمیخوای بیرون؟😄

گفتم من نمیزنم اون آمپولارو ،یه مسکن بخر برام بزن

برگشت با جدیت گفت دیگه چی دکتر؟

😅

توجه نکردم گفتم من نمیزنم

علیرضا هم که دیگه کلا توجه نکرد و رفت

😂

سرم رو هل دادم بین کوسن های مبل از درد،حس می کردم درد کمرم داره به پاهام میکشه.

این چندروز یه درد ملایمی داشتم ولی نه اینجور.

صدای در اومد سرمو بلند کردم با اون موهای زیادی که پیچیده بودن دور سر و گردنم و روی صورتم سرمو اوردم بالا.

علیرضا رو که دیدم سرم رو مجدد بردم جای قبلی😅

یه پلاستیک گذاشت روی میز و اومد نشست کنارم

موهامو مرتب کرد پرسید چطوری؟

گفتم خوبم

جواب داد مشخصه

دستش رو گذاشت رو کمرم گفت ماساژ بدم؟

گفتم علیرضا نکنه باز بگن باید برم بمونم بیمارستان؟

کلافه جواب داد نه

پیچیدم تو خودم

با غصه نگام کرد گفت بذار یه کتورولاک بزنم حداقل

سر تکون دادم

رفت لباساشو عوض کرد و اومد

همونجا رو مبل برگشتم

پرسید ناهار خوب خوردی؟

گفتم اره

کوسن رو بغل کردم گفتم تا بزنم خوب میشم؟

یه آره ای گفت و شلوارمو یه کوچولو داد پایین

خودم رو جمع کردم و با دستم گوشه کوسن رو فشار دادم طبق عادت.

پد رو کشید،زد

تا اومدم بگم آخ،تموم شد

درش اورد سرنگ رو و پد رو گذاشت روش فشار داد

اروم گفتم آی!گفت بهتر میشی الان

همونجور که خوابیده بودم برگشتم.

دل دردم کم کم اروم شد ولی نه کامل،تونستم بشینم،دمنوش برام اورد

نشست کنارم

گفتم ببخشید من اومدم مراقب تو باشم😅

گفت تو قول بده مراقب خودت باشی،من هیچی نمیخوام.

لبخند زدم بهش در جوابش و گفتم اون آمپولا مال کین؟😄

گفت حدس بزن😂

با عجز گفتم من هنوز جای آمپولایی که بیمارستان زدن درد میکنن

جوابمو نداد بلند شد رفت تو اشپزخونه

گفتم من نمیزنم

یه قلپ آب خورد

گفتم یه نوع کم دردش رو لااقل میخریدی

نگام کرد خندید

گفت یه روز ۸ ساعت یه بار

پشمام ریخت گفتم یعنی ۳ تا؟

سر تکون داد

جای آمپول های نزده ام هم درد گرفت با حرفش

فکر کردم داره سر به سرم میذاره

پرسیدم واقعا؟

سر تکون داد

غصه م گرفت

از اون اتاق پرسید فیلم ببینیم؟

گفتم آره

جواب داد پس بیا این اتاقه که تاریک تره

لپتاپشو آماده میکرد

داشتیم یه سریال رو میدیدیم همزمان،میخواستیم ادامشو ببینیم.

رفتم تو اشپزخونه داروهارو از دور دیدم سرمو چرخوندم😬😁که چشمم نخوره بهشون.

طرفای ۶ بود که بعد از اینکه دو قسمت دیدیم،علیرضا گفت ساعت شیشه اولین آمپولو بزنیم الان،بقیه اش تایمش درست درمیاد

میخکوب شدم روی تخت،

گفتم توروخدا الان نه

رفت بیرون

پاهامو اویز کردم از تخت،

ته دلم خالی شده بود و به هم میخورد

وقتایی که استرسیم اینجوری میشم.

از اون اتاق بلندتر گفت اونجا میزنی؟

با صدای از چاه دراومده گفتم آره

اومد تو علیرضا

گفت اونجوری نگام نکن

سرمو برگردوندم و خوابیدم

گفتم یادم میمونه که هرموقع میام پیشت همین بساط رو راه میندازی

نایلون دور سرنگ رو باز کرد،چشامو برگردوندم

کلیپسم رو که زده بودم به در کمد برداشتم و موها جمع کردم بالا

اروم گفت بخواب

با غر گفتم کاش اون اوایل بود یخورده بلد بودی ناز بکشی

خندید

خوابیدم

از استرس بند نمیشدم،تیک گرفتم پاهامو تکون میدادم.

اومد نزدیکم

شلوارم رو پایین کشید،گفتم اینور نزن مسکن رو زدی،

این طرف رو بالا نکشید و طرف دیگه رو پایین کشید

خودمو جمع کردم

با صدای لرزون گفتم علیرضا فکرنکنم بتونم تحمل کنم

گفت بچه نشو فاطیما،چندباره داری این آمپولو میزنی

(میدونستم واقعا حوصله نداره خودش هم و واقعا نمیخواستم اذیتش کنم ولی نمیتونستم😭)

نفس عمیق کشیدم،گفت شل کن خودتو

مجدد نفس کشیدم

پد رو چندبار کشید و گفت شل کن قربونت برم،بخدا گیر میکنه تو

اروم گفتم باشه

چنگ میزدم بالشو تو بغلم

آمپول رو زد

هین بلندی کشیدم و سرمو بیشتر فشار دادم تو بالش

گفت سفت شده یکم

نمیخواستم گریه کنما ولی اشک اومد توی چشام

نالیدم علیرضا

گفتم جونم،بشمر تا ۵ تموم میشه

حس کردم داره فشار میده چون ماده ی آمپول یهو سوزوند پامو

با صدای لرزون ناخوداگاه گفتم آروووم

پد رو گذاشت و آمپول رو کشید بیرون

تکون خوردم ناخوداگاه

دستشو گذاشت رو پد و آروم فشار میداد

دست و پام شل شده بود از دردش

دماغمو بالا کشیدم

دور چشمام رو هم پاک کردم تند تند

و برگشتم

علیرضا نگام میکرد

گفت بمیرم درد داشت

منتظر بودم انگار که یخورده لوسم کنه،یه قطره اشک اومد پایین

سریع پاکش کردم😅

میدونستم نزدیکای عادت ماهیانه ام هم هست و حجم زیادی از این احساسات و اشکام واسه اونه😄

پتو رو تا بالای سرم کشیدم بالا

گفت قهری الان؟

دستمو اوردم بیرون از پتو

دستمو گرفت

بغل کردم دستش رو

گفتم من چجور تحمل کنم چندوقت دیگه رو که میری؟

نفس بلندی کشید جواب داد چشم به هم بزنیم میگذره

گفتم بلد نیستم بدون تو

و دستشو محکم تر گرفتم.

شام ادامه ی غذای ظهر رو خوردیم و اون دو تا امپول رو هم زدم دیگه.

الان تقریبا خیلی بهترم و دیگه سعی میکنم خیلی موارد رو رعایت کنم.

مرسی خوندید باز،ببخشید که طولانی بود،فکر نمیکنم بتونم باز هم بنویسم.

خیلی بابت این چندماه که از بهترین‌روزهای زندگیم بودن،ممنونم ازتون.

از همراهیتون خیلی خیلی سپاسگزارم.

امیدوارم در مکان و زمان خیلی بهتری باهاتون حرف بزنم.

مواظب خودتون باشید.

🙌🏻فاطیما