خاطره آیدا جان
سلام
ایدام۲۵سالمه ویه دختر۵ساله دارم ک اسمش آواس.
چندوقت پیش اخرهفته بودکه حسابی تنهابودیم به شوهرم وحیدگفتم حالاک حوصلمون سررفته بریم یکی دوروزی رو خونه مامانم اینابمونیم اخه اوناشهرستانن و خونشون دوساعتی بامافاصله داره.خلاصه ک اماده شدیمو اوا ک ازذوقش بالاپایین میپریدوبردمش حموم گفتم بروبیرون لباستوبپوش کنارشوفاژبشین تامنم ی دوش بگیرموزودبیام نیم ساعتی طول کشیدتااومدم بیرون دیدم اواخانم همونجوری بدون اینکه لباس بپوشه زنگ زده به خاهرم ک اره ماداریم میایموکلی شیرین زبونی میکنه🙄😐😂گفتم سرمامیخوری بیالباستوبپوش ک دیگه امادش کردم اخرشم نزاشت موهاشوسشوارکنم تاخشک بشن هوام تقریباسردبودشب قبلش برف کمی باریده بودسوزمیومدوحیدزنگ زدک کاراشوانجام داده داره ماام رفتیم دم دریکم اونجامعطل شدیم تااقاتشریف اوردن دستای اوا یخ کرده بود گرفتمش جلوبخاری ک گف گرممه پالتوشو دراوردهرکارکردم دیگه نپوشیدروصندلی عقب نشسته بودهرچی اصرارکردک بیام جلوبشینم باباش اجازه ندادگف خطرناکه نزدیک بودیم برسیم حس کردم کمی بی حال شده ولی گفتم شایدخستس رفتیم توخونه ک یه سلام بی حالی دادواومدتوبغلم میگف منوببرکنارپنجره بیرونوببینم درختارونگاکنم وحیدم اجازه ندادبلندش کنم چون دوماهی میشه باردارم گف ضرر داره اوام شروع کردبهونه گرفتن ک فقط توبغل مامان میخام بیرونونگاکنم بغل باباش نمیرف هرچی مامانم اصرارکردبیامن نشونت بدمم نرفت ساعت تقریبا۲بودک نهاروخوردیم ولی اواچیزی نخوردهرچی میرفت جلوتربی حال ترمیشدخالمودخترخالم ک شنیده بودن مااومدیم دلتنگ بودن اومدن خونه مامان ایناتاهم منوببینن هم اوارو.سلام احوال پرسی کردیم اوا حتی نگاهشونم نکرد خالم اومدبوسش کنه گفت این بچه چراانقدداغه😕😐رفتم کنارش دیدم بلههه مث اینکه سرماروخورداخرش.دخترخالم گف براش شیاف بزن زوداثرمیکنه تبش میادپایین ک اوا شروع کرددادزدن من شیاف نمیخام کیفمونگاه کردم نداشتم تویخچالم نبودزنگ زدم بابام ک اومدنی یه بسته شیاف بگیره گف چراگفتم اواتب داره بازغرزدنای اواخانم شروع شدبغض کرده بودودادمیزدک گفتم براخودم میخام عزیزم خودم تب دارم گفت پس زنگ بزن به اقاجون بگوبراخودت میخای🫤😂مجبورشدم زنگ زدم ب باباگفتم واسه خودم میخام کلی خندیدوگف باشه گرفتم دارم میام😂گرفته بودمش توبغلم ازونورم وحیدهی میومدمیگف اینوبزارپایین نگیرش توبغلت اون وسطم اوا گریه میکرد میگف نی نیو بیشتر ازمن دوس دارین😐😂بابااومدکلی هموبغل کردیم دلم واسش تنگ شده بود🥹دخترخالم گف تابدترنشده شیافوبزاربراش بردمش تواتاق تاشیافودیدشروع کردجیغ زدن نمیزاشت بهش دس بزنم وحیدم کنار بابانشسته بودخجالت میکشیدبیادتواتاق کمکم کنه دیگه دیدم حریفش نمیشم گفتم باشه نمیزنم گریه نکن اوردمش پیش خالم اینا ک دخترخالم گف الان گریه کنه بهترازاینه ک خدایی نکرده تشنج کنه.همین ک اسم تشنجواوردحالم بدشدچون یه خاطره تلخ داشتم ازش گفتم راس میگی اومدکمکم کرد آوا رو برگردوندمامانم شیافوبراش گزاشت آوام فقط گریه میکردمیگفت دیگه دوست ندارم میخام برم یه جای دیگه زندگی کنم😂هرکاری میکردم اروم نمیشدگرفتمش توبغلم بازی جدیدنصب کردم گوشیو دادم دستش بازی کنه تاشبم حالش بدنبودهمین ک شب شد فک کنم اثر شیاف رفت تبش شدید شده بود سرفه خشک میکردامادش کردم بردیمش دکترک براش یه پنیسیلین نوشت بایه سرموچندتاشربت.برگه تزریقاتو وحیدگرفتو اومدپیشم نشست گفت خودت از اوا بدترشدی رنگ به روت نیست بیابریم پیش دکتر سرمی چیزی بزن ضعیف نشی منم اصلاحوصله نداشتم گفتم خوبم اوا هنوز نمیدونست امپول داره همین ک اسمشو صدا زدن واسه تزریق یه شوکی بهش وارد شدولی دقیق نفهمیدچی شده خلوت بودکسی داخل نبودبردیمش توگزاشتمش روتخت وقتی پرستار باامپول اومد تازه فهمیدچی به چیه شروع کردگریه کردن ولی جرئت نمیکردبلندبلندگریه کنه تواین مواردخیلی ازوحیدحساب میبره اروم توگوشم میگف توروخدا به بابابگوامپول نزنم یه جوری گریه میکردلباسم خیس شده بودوحیدبغلش کردکفشاشوپالتوشودراورد دمرش کرد رو تخت شلوارشوازدوطرف دادپایین بوسش کردگفت زودتموم میشه دخترم یه کوچولودردداره قبلاپنیسیلین زده بودواسه همین تست ندادپرستاره اومد پنبه کشیدوفک زد براش یه تکون کوچولوخوردولی زیادچیزی نگف فقط صدای گریه هاش اروم میومد🥲سمت مخالفوپنکه کشیدوامپول که پنیسیلین بودوزدازلحظه اول شروع کردتکون خوردن میخاس پاشوبیاره بالاک وحیدپاشوگرف یه دستشم گزاشت روکمرش ک فیکس شدباتخت.منم موهاشونوازش میکردم میگفتم الان تموم میشه ولی گریه هاش بیشترشدنمیدونم چراانقداروم موادوخالی میکرد😑بالاخره تموم شد اوا رو برگردوندم صورتش قرمزشده بودچشاش پراشک دستاشو وا کرد بیادتوبغلم ک وحیدخودش بغلش کردکلی بوسش کردلباسوکفششوپوشوندپرستارگفت سرم داره بایداونم بزنه اوا ک اینوشنید به هق هق افتاده بودوفقط التماس میکردبه وحیدگفتم گناه داره دیگه امپول زده داروام ک میخوره خودش خوب میشه سرم نزنهباهزارچکوچونه قبول کردکه نزنه.توماشین بغلش کردم جای امپولاشوماساژمیدادم ک سفت نشه رسیدیم میخاستیم پیاده شیم همینجوری ک داشت گریه میکرد اروم گف به مامان جون اینانگین امپول زدم🙄جلوخندموناگرفتیم گفتیم باشه سرشوتکیه داده بودروشونه وحیدرفتیم تومامانموخاهرم اومدن جلومون گفتن بهش چی دادحالش بهتره امپول دادبهش ک یه چشمک به معنای تاییدزدموگفتم نه امپول ندادشربت داده بهش مامانم هنگ کرده بود😂داروهاشودادم بهش ولی بازم اروم اروم گریه میکردمامانمم دوزاریش نیفتاده بودمیگف پس چرابچه گریه میکنه نکنه دردداره وحیدآوا روبردصورتشوبشوره یکم سرحال شه ک گفتم دوتاامپول زدولی گفته ک بهتون نگیم😐😂خاهرمومامانم یکم خندیدنوگفتن کاش زودخوب شه مامانم گف فرداشب عروسی دعوتن ماام بمونیم باهاشون بریم گفتم دعوت نیستیم زشته گف عب نداره دیگه ماام موندیم فرداشم حال اوا زیاد خوب نبود ولی بهتر از دیروز بود فقط نمیدونم چرا تبش پایین نمیومدشب گفتم شایدبریم عروسی بابچه هابازی کنه حالش بهترشه رفتیم اولاشم یکم خوب بودنزدیکای شام خیلی بیحال شده بودهمش بهونه میگرفت مامانم گف برات ضررداره هیچی نمیخوری من اوا رو میبرم تواتاق بابچه هاشام بخوریم توهمینجابمون شامتوبخورنگران نباش.اوا بااینکه خیلی بامامانم جوره ولی نمیرف میگف میخام پیش مامان باشم دیگه خاهرمم مجبورشدباهاشون بره تامن شامموبخورم یه نیم ساعت یکساعتی گزشت چون صدای اهنگ زیادبودمن هیچی نمیشنیدم باخودم گفتم حتما اوا رفته پیش بچه ها دیگه بهونه گیری نکرده ک نیومدپیش من ک یکی ازبچه هااومدگف خاله ایدا بیاتواتاق رفتم دیدم بچه انقدگریه کرده هلاک شده الانم ک فقط داره جیغ میزنه انقدترسیده بودم گیج نگاش میکردم ببینم اب داغی چیزی ریخته روش ک اینجوری جیغ میزنه😑گفتم چیشده مامان گف خاله بهش امپول زد😐گفتم سرخوداخه چه امپولی😐خالم پرستاره اومده دیده اوا تبش بالاش ازصاحب عروسی میپرسه توخونتون تب بر دارین اونم از شانس داشته میاره واسه اوا تزریق میکنن😢اوام خیلی حساسه نبایدجلوبقیه باهاش بدحرف زد یامثلا جلوبچه هایابقیه براش امپول یاشیاف زدخیلی حساسه ولی مامانم میگه ترسیدم ازبس تب داشت دیگه عروسی ام شلوغ بودنشدبریم جای خلوت همونجادستوپای اوا رو گرفته بودن امپولوزده بودن بغلش کردم ولی اصلااروم نمیشدیه بندجیغ میزدهرچی باهاش حرف زدم هرکاری کردم اروم نشدبیچاره مامانموخالم به غلط کردن افتاده بودن میگفتن کاش خودتوصدامیزدیم قلق بچه روبلدبودی اینهمه ام گریه نمیکردیه لحظه ازتوبغلم پایین نمیومدزنگ زدم وحیدک بیادماروببره خونه اونم گوشیشوجواب نمیدادبابامم گف واسش کارپیش اومده رفته تا روستای بغلی توعروسی نیست☹️یکساعت شد ک اوا فقط جیغ میزد خودشو میکوبوند اینوراونور اصلاخیلی عجیب شده بودرفتاراش همه دورمون جمع شده بودن هرکاری کردن اروم نمیگرفت میگف چرا به من امپول زدین🥲صداش گرفته بودسرفه میکردولی تبش خیلی اومده بودپایین.مامانم اوا رو از بغلم گرف گفت بچه توشکمت یه طوریش میشه اوا باز بدتر کرد نعره میزدباززنگ زدم وحیدگوشیشوجواب دادگفتم فقط بیاماروببرتوروخدا😞مامانم گف ازوحیدمیترسه دیگه پیش اون اینطوری نمیکنه خوب میشه چون وحیدمیگه زیادنبایدبه بچه رودادلوس میشه هرکارکردم پالتوشونپوشیدمیگف میخام یخ کنم مث اون فیلمه بمیرم دورازجونش😐😂مامانموخاهرمم گفتن ماام باهات میایم دیگه نمیمونیم کادوشونودادن منم رفتم ازصاحب عروسی حسابی معذرت خاهی کردم نمیدونستم ازخجالت چیکارکنم اومدیم بیرون اوارو مامانم اورد یه لحظه ام اروم نمیگرفت فقط جیغ میزدوحیدک اوا رو دیدترسیدگف چیشده ک گفتم یه امپول زدن به اوا داره اینجوری کولی بازی درمیاره😕وحید اوا رو از بغل مامانم گرفت باهاش کلی حرف زدنازش کردگف بریم برات عروسک بخرم ولی گوشش بدهکارنبودنمیدونم اینهمه نفس ازکجااورده بود این بچه رفتیم توخونه وحیدفک نمیکرداینقدشدیدباشه فک میکردمث دفعه های قبل یکم گریه میکنه دادمیزنه عوتموم میشه یه نیم ساعتم توخونه همینجوری گریه کردهرچقدر وحیدنوازشش کردبغلش کردبوسش کردخوب نشدک نشدگف میبرمش بیرون باماشین ی تابی بخوریم بلکه بهترشدوحید اوا روبه زوربغل کردبردش توماشین منومامانوخاهرمم موندیم خونه مامانمم بیچاره میگف همش تقصیرمنه. نیم ساعت چهلوپنج دقیقه گزشت زنگ زدم وحیدک جواب ندادیکم دیگه گزشت دیدم صدای ماشین اومدولی گریه اوا بندنیومده بود اومدن تو دیدم همینجوری داره جیغ میزنه دیگه اشک ازچشماش نمیومدفقط جیغ میزدمن ک اوا رو دیدم شروع کردم گریه کردن دیگه واقعاحالم بدبودحس میکردم ضعف دارم حالت تهوع دارم وحیدگف توچت شدعزیزم بچس دیگه خوب میشه ولی خودشم میدونس ک واسه یدونه امپول اینهمه گریه غیرطبیعیه واقعا🙃بابااومدگف چتون شده صدای گریه اوا تا کجامیادچراجیغ میزنه گفتم یدونه امپول زده😕بابام یکم بغلش کردخورکیایی ک وحیدبراش گرفته بودواوردم اوارو بغل کردم گفتم ببین باباچقدواست خوراکی خوشمزه خریده
قربونت برم مامان فردامغازه ها بازکردن میریم کلی اسباب بازی میخریم دیگه امپول نمیزنیم گریه نکن هرچی میگفتیم بدترمیکردباباگف بیاباخودم بریم یعالمه خوراکی دیگه بخریم ک اوا بدترکردبازجیغ میزدمیگف چراامپول زدین لگدمیزد یه لگد زد توصورت بابا ک وحیدخیلی عصبی شداومدجلو آوا رو کشیدم عقب توبغلم گفتم طوری نیس بچس بابا اورمش کردگف اشکال نداره بچس نمیفهمه چشمای وحیدقرمزشده بوددیگه حوصله نداشت سه ساعتی میشدک اوا یه بندداشت جیغ میزدوگریه میکرد اشکاشوپاک کردم موهاشو نوازش کردم بهش گفتم تودخترقوی هستی برایدونه امپول نبایداین رفتاروداشته باشی دیگه بزرگ شدی بایدبه حرف بزرگترت گوش بدی اگه مریض شدی دکتربهت امپول داداروم خودت بخابی اماده شی امپولتوبزنی وای همینو ک گفتم جیغای بنفشششش میکشیدیه لگدمحکم زدتودلم یه دردبدی پیچیدتوشکمم ک وحیدیه سیلی محکم زدتوگوش بچم😔همه کپ کردیم اولین باربوداین کاروکرد آوا رو بلندکرد برد تو اتاق درم بست اومدبیرون گف کسی نره تواتاق تاخودش اروم شه اینطوری بدترمیکنه شروع کردم اروم گریه کردن مامانم دیدمن گریه میکنم اونم گریش گرفت به وحیدگف همش تقصیرمنه نبایدبهش امپول میزدم میخاستم کارخوبی کنم ببخشیدوحیدگف این چ حرفیه مامان آوا دیگه خیلی لوسه باید ادب شه.وحیداومد کنارم دلداریم میدادمیگف پاشوبریم دکترحالت خوب نیس گفتم نمیخادتواین وضعیت من خوبم صدای گریه های آوا داشت کمترمیشددیگه جیغ نمیزد یکم ک گزشت خودش اومدبیرون ازوحیدمیترسیدبیادپیشمون اروم اروم اومدو خودشوانداخت توبغلم بچم بغض داشت منم یجوری وانمودکردم انگاراتفاقی نیفتاده بلندش کردم صورتشوشستم براش غذا گرم کردم اوردم گزاشتم دهنش یکم خوردیه ابمیوه براش بازکردم ک بهترشدحالش شربتاشودادم خورد. آروم توگوش آواگفتم بروبابایی روببوس معذرت خاهی کن خجالت میکشیدبره دیگه باهزارترس رفت جلووحیدوبوسیدوحیدم کلی بغلش کردحالشوپرسیدبعدم گف بروباباجونوببوس بگوببخشید اوام به حرفش گوش داد شب اوردمش کنارخودمون بخابه چون حالش خوب نشده بودفرداام اصلابهترنبود اومدیم صبحونه بخوریم خجالت میکشیدهمش توبغلم بودسرشوتوبغلم گم میکردبه کسی نگانکنه یه کلمه ام حرف نمیزدمامانم گف زنگ بزنیم بیان توخونه براش سرم وصل کنن رنگوروش ازدیشب پریده وحیدگف یکی ام به ایدا وصل کنن اون بدترشده.بابازنگ زددوستش ک پرستاره اومد خداخدامیکردم باز اوا گریه نکنه دوست بابا یه شکلات به اوا داد چون بابابهش گفته بودخیلی میترسه باهاش خوب رفتارمیکردوحیدگف تاالان سه تاامپول زده کلی شربت خورده ولی خوب نشده گف دوباره معاینش میکنم وحید اوارو گرف تو بغلش تامعاینه بشه اقای پرستارگفتن بچه خیلی ضعیف شده یه نوروبیون براش میزنم بعدسرمشو وصل میکنم اسم امپول اومدمیخاستم بمیرم گفتم نکنه بازمثل دیشب شه😔وحیدبه اوا گف بابایی یدونه امپول داری برگردعموبرات بزنه اوا یکوچولوبغض کردولی هیچی نگف وحیدبالشت گزاشت به اوا اشاره کردک بخابه اوام بدون هیچ حرفی خابیدوخودش شلوارشویکم دادپایین اقای پرستارم کلی ازش تعریف کردک هیچ بچه ای روندیده خودش اماده شه واسه امپول زدن تازه گریه ام نکنه دیگه نمیدونست دیشب چه المشنگه ای داشتیم ما😂وحیدپاهای اوارو گرفتو امپولوزدن واسش یکم تکون خوردولی هیچی نگف بعدم برش گردوندنو سرمشو زدن واسش منم کناروایساده بودم دستام یخ کرده بودک دیگه خداروشکرتموم شد😄وحیدحساب کردورفت تابدرقشون کنه منم ازشون تشکرکردم ک خیلی خوب امپولوسرموزدن بعدم رفتم پیش اوا بغلش کردم بچم اروم اروم اشک میریخت بوسش کردم گفتم سرمش تموم شدمیریم واسش عروسک میخریم یکم گزشت توبغلم خابش بردوبعدشم وحیدسرمشوکشیدرفتیم براش اسباب بازی گرفتیم حالشم بهترشدوبعدشم شبش برگشتیم خونه😅اینم از اخرهفته ماک حسابی دلمون واشد😇🥲
اوا کلا یجوریه انگارمث بقیه بچه ها نیس موقع امپول زدن اینجوریه موقع شیاف زدن اینجوریه اگه پیش کسی بهش بی توجهی کنی همین رفتاروداره بااینکه بچس ولی حرف بقیه خیلی واسش مهمه همش فکرمیکنه واسش بدمیشه زشت میشه جلوجمع خراب میشه خیلییی زیادحساسه میگه چرا میگین بهش امپول زدیم چرانمیگین امپول زد😕دوسال پیش یبارتوجاش جیش کردمن نفهمیدم اینو پشت تلفن به مامان گفتم ینی پرسیدچیکارمیکنی گفتم دارم پتومیشورم اوا روش جیش کرده تایکروز فقط تواتاقش گریه میکردهیچی نمیخوردک چراگفتی آبروموبردی درحالی ک بقیه بچه ها من اصلاندیدم اینجوری باشن🥲سال قبل فرسادیمش پیش دبستانی گفتیم یکم زودتربره بابچه هااشناشه بامحیط کناربیادانقدگریه کردنتونست بره😐 بازگزاشتیمش پیش مامانم دوهفته رفتیم کربلاباوحیدوقتی اومدیم تایک هفته کامل تب داشت ک چرامنونبردین مثلاوقتی کسی میومدماروببینه میگفت آوارم بردین یانه میگفتم نه این بدش میومدگریه میکردک چرابقیه میگن گناه داشته نبردینش جیغ میزدحتی خالم گف خیلی اوا بی تابی کرد تو این دوهفته بچه گناه داشت
دفعه دیگه حتماببرینش باخودتون.این بچه رفته بودتوکمدقایم شده بودکه این چرابمن این حرفوزدحتی همین الانم بعدیکسال یادش میفته ک نبردیمش یه حالت افسردگی میگیره هیچی نمیخوره گریه میکنه بهونه میگیره میگه دیگه دوس ندارم پیشتون باشم😕فقط توبغل خودم ارومه میترسم یکی دوسال دیگه نتونه بره کلاس اول یابزرگتربشه بازم ازدکتروامپول همین مقداربترسه
پیش مشاورم گفتن ببرش شایدبهترشه همین اول ببریش مفیدتره یه جلسه رفتیم ک گریه کرداصلاگوش ندادببینه مشاورچی میگه دفعه بعدشم کلاازدرمطب داخل نیومدموندم چیکارکنم خیلی استرس دارم🥹
بقیه میگن شایدچون سنش کم بودگزاشتینش اینجادوهفته رفتین بعد دیده بقیه ترحم میکنن هی میگن چرا اوا رو نبردن بچس گناه داره چجوری دلشون اومده ازین حرفا اینجوری شده یاخالم میگه براش شیافوامپول کلانزنین ولی ازشانس وقتی مریض میشه تبش باهیچ چیزی جز شیاف پایین نمیادیاتاوقتی ک امپول نزنه بهترنمیشه انگارقرصوشربت براش اثرندارن😑
اگه کسی دراین مورد چیزی میدونی لطفا راهنمایی کنه ممنون ک وقت گزاشتین خوندین❤️