خاطره ستایش جان
از دندون درد تا پنی سلین
👀سلام بچه ها حالتون چطوره؟ بنده یک عدد دانش آموز هستم که فردا امتحان جامعه شناسی دارم ولی اومدم دارم خاطره مینویسم😂 راستی قبلاً هم چندبار نوشتم
ستایشم و ۱۶ سالمه
روز ششم یا هفتم عید بود که قرار شد بریم مسافرت و حدود دو هفته بود که گوشم یکم درد میکرد و ول میکرد منم به مامانینا هیچی نمیگفتم
تا اینکه شبی که قرار بود فرداش بریم مسافرت دندون دردم کرد....😤 هرچقدر میگذشت بدتر میشد منم آروم آروم میرفتم آشپزخونه و قرص برمیداشتم خلاصه که یکم بهتر شد بعد چند ساعت و خوابیدم که با صدای مامان از خواب بیدار شدم
کم کم آماده شدیم و راه افتادیم،شب که رسیدیم احساس کردم دوباره میخواد دندونم شروع کنه و استرس فجیعی گرفتم که اگر دوباره شروع کنه چه خاکی باید تو سرم بریزم اونم تو یک استان دیگه😩بعد از اینکه یه هتل گرفتیم یکم گشتیم و اومدیم هتل که بخوابیم ولی دندون دردم شدتش بیشتر شد و رفتم سراغ کولم و یه ژلوفن درآوردم ولی انگار ن انگار.....دردم هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد که رفتم مامانینا رو بیدار کنم...نصف شب ساعت ۳ بود و ما همگی بیدار و من از دندون درد عر میزدم مامان گفت یه مسکن میزنی تا فردا که یه دندون پزشکی پیدا کنیم ؟اونقدر درد داشتم گفتم باشه 😶🌫بابا رفت کترولاک بگیره ولی یک ساعتی طول کشید!!!مامان زنگ زد بهش که بابا گفت داروخونه پیدا نمیکرد و الان داره میاد بابا که رسید مامان فورا آمپول و آماده کرد و بهم گفت دراز بکشم که منم بی سروصدا دراز کشیدم تا آمپولو نوش جان کنم با اینکه یکم سوخت ولی اونقدر دندونم افتضاح درد میکرد که درد آمپول پیشش هیچی نبود
فرداش یه دندون پزشکی پیدا کردیم فرستاد عکس بگیریم و بعد گفت نیاز به عصب کشی داره و شروع کرد به عصب کشی که گفت مرحله دوم(پر کردنش مونده که فردا بیاین)اما فرداش نرفتم و ترجیح دادم بیام خونه و برم پیش دکتر خودم
بعد از اینکه از مسافرت اومدیم مامان و بابا هی یادآوری میکردن اما من اهمیتی نمیدادم🚶♀و تو این ایام ی تیکه از دندونم شکست و افتاد متاسفانه 😮💨تا اینکه هفته پیش چهارشنبه بابا اومد خونه و گفت وقت گرفته برام😵💫 رفتیم دندون پزشکی و دکترم گفت کامل عصب کشی نشده!! و دندونم دیواره ای نداره که بخواد پر کنه و اینجور چیزا منم خوابیده بودم رو یونیت و بابا پیش میز دکتر بود که یهو اسم پنی سلین رو شنیدم 😦 یهو پشمام ریخت و مات موندم! هیچوقت فکر نمی کردم بیام دندون پزشکی و بخوام آمپول بزنم
گفت برای التهاب دندونم مینویسه اما من خودم که جلوی آینه نگاه میکردم اصلا دندونم هیچیش نبود نه باد کرده بود و نه عفونت داشت....
بابا رفت برام آبمیوه بگیره و اومد
به بابا گفتم ول کن نگیر بخدا دندونم التهاب نداره که بابا گفت شما دکتری آیا؟گفتم نه ولی هیچیش نیست توروخدا نگیر داروهارو ولی با هم سر از داروخونه درآوردیم:)))
دوتا پنی ۸۰۰۰۰۰ بود و یک ورق قرص مترونیدازول آمپولا رو که دیدم چهارستون بدنم لرزید که بابا بغلم کرد و گفت نگران نباش دختر منم چون به حرفم گوش نکرده بود و دارو هارو گرفته بود رومو کردم اینور،دکتر گفته بود آمپولو امروز هر ساعتی زدم فردا ام همون ساعت بزنم
تو ماشین بودیم که احساس کردم سمت خونه نمیریم اما هیچی نگفتم تا اینکه احساس کردیم داریم نزدیک درمانگاهی که مامان کار میکنه میشیم که به بابا گفتم من آمپول نمیزنم گفته باشم
بابا یه لبخند ملیح زد گفتم حداقل مامان شب بیاد خونه بزنم اما باز هیچی نگفت دستامو گرفت و از ماشین پیاده شدیم سوار آسانسور شدیم و وارد مطب شدیم،دست و پام از استرس یخ بود،بابا با منشی صحبت کرد و حدود یک ربع بعد رفتیم تو
مامان اومد سمتم و بغلم کرد ولی قیافم اینجوری بود🗿
مامان یه نگاه به داروها کرد و یکم از آمپولو آماده کرد تا تست کنه اما منشی گفت خانم دکتر کارتون طول میکشه ؟اخه بیمار هست مامان سرنگ و داد دست خانم محمدی و گفت برام تست کنه و سمت تزریقات رفتیم با اینکه استرس داشتم و نمیخواستم بزنم اما نای مخالفت هم نداشتم
بابا دستمو گرفت خانم محمدی سرنگ و که وارد و تست میکرد بشددددت میسوخت و یه آییی گفتم که بابا گفت جانم تموم شد و خانم محمدی عذرخواهی کرد و رفت و من داشتم به این فکر میکردم که تستش اینقدر درد داشت ببین خودش چیه تو این فاصله یک ربع،بیست دقیقه یه خانم میان سال آمپول داشت و یه بچه و یک دختر جوون هم سرم
مامان اومد تزریقات و ازم پرسید حالا تهوع سرگیجه،سوزش و خارش و ....نداری اولش چند ثانیه مکث کردم و بعد گفتم چرا دارم حالت تهوع دارم دستمم میسوزه اما مامان گفت باشه اشکالی نداره همینجا میزنی یا میای اتاق خودم؟ دیدم جدی جدی دارم آمپول میزنم که گفتم هیچکدوم بابا گفت هیچ کدوم جزو گزینه ها نیست
مامان گفت ستایش مامان بزرگ شدی دیگه نباید از یه آمپول کوچولو بترسی گفتم کوچولو نیست اگرم بزنم فقط نصف شو میزنم کامل نمیزنم گفت نمیشه گفتم پس نمیزنم بابا ی هوف کشید و مامان رفت سمت آمپولا گفتم نمیزنم اما گوش نکرد و داشت آماده میکرد اومدم کفشامو بپوشم که بابا نزاشت و مامانم کارشو ول کرد و برگشت سمتمون از اینورم هی خانم محمدی میگفت خانم دکتر بیمار هست
مامان با لحن عصبی گفت میره یه ویزیت انجام بده بعدش بریم اتاق خودش
بعد چند دقیقه همین که اون خانم و آقا اومدن بیرون بابا دستمو گرفت و برد تو اتاق و امپولارم آورد
دوباره گفتم من فقط نصف شو میزنم هیچ کدوم هیچی نگفتن دوباره تکرار کردم که بابا گفت هیس ستایش بسته بخواب همین که خواستم چیزی بگم اولین قطره اشک از چشم اومد بابا اومد سمتم میخواست بوسم کنه که برگشتم و خوابیدم مامان اومد گفت ستایش لباستو درست کن اما کاری نکردم دوباره گفت دید دوباره کاری نکردم به بابا گفت لباس شو بده پایین یکم
پنبه رو که کشید یهو سفت کردم ولی مامان هیچی نگفت و نیدل رو وارد کرد و گفت اگر سفت کنی خودت اذیت میشی همین ک تزریق کرد دردم گرفت گفتم بسته نمیخوام بقیه شو بابا گفت یکم مونده فقط
گفتم نهه نمیخوام بسته،پای مخالفم رو آوردم بالا که بابا گرفت با صدای بلند گفتم بستهه که همزمان گفتن تمووووم مامان پنبه رو فشار داد که گفتم نکن
بعدم بازور پاشدم و اومدیم خونه
تمام
اگر خواستین خاطره آمپول دومی هم میفرستم