خاطره زهرا جان
سلام دوستان من زهرام خواستم یه خاطره دیگه از بچگیام براتون تعریف کنم بعضی اتفاقا از گذشته به قدری واضح به یاد آدم میاد که انگار داره دوباره تجربه میکنه اون لحظه هارو من سوم ابتدایی میخوندم و خیلی شدید از آمپول میترسیدم طوری که از دو سالگی تا اون سن جز واکسن هیچ وقت اجازه نمیدادم موقع سرماخوردگی منو دکتر ببرن چه برسه به آمپول زدن دو روز قبل مراسم جشن تکلیف مدرسه من علائم سرماخوردگیم شروع شد و سر کلاس همش حالت تهوع داشتم و گلو درد شدید معلممون همش میگفت برو دفتر مدیر زنگ بزنه بیان دنبالت ببرنت خونه ولی من زیر بار نمیرفتم تا اینکه استفراغ کردم و دیگه معلممون خودش زنگ زد بابام و بابام سریع اومد دنبالم تو راه برگشت بهم گفت بریم دکتر پس فردا جشن تکلیف داری اگه بدتر شی نمیتونی بری منم که بدجور استرس گرفته بودم گفتم باشه بریم ولی من از الان بگم آمپول نمیزنم بابامم گفت باشه بریم میگم برات شربت بنویسه البته من اصرار داشتم مامانمم بیاد که بابا گفت وقت نیست من مرخصی گرفتم یک ساعت باید برگردم زود خلاصه رفتیم مطب یه پزشک اطفال و سالن انتظار واقعا خیلی شلوغ بود البته اغلب درب اتاق پزشک باز بود و من تا حدودی داخل و میدیدم گوشه اتاق پزشک یه تخت معاینه بود و دیواراش نقاشی های کارتونی و عروسک هایی رو آویزون کرده بودن رو دیوار و حتی بخاری داخل اتاق پزشک هم تصاویر کارتونی داشت روش اولش که دیدم خیلی به نظرم جالب اومد با خودم گفتم چرا انقدر از دکتر رفتن میترسیدم من اینجا که جای قشنگی بوده بعد خیلی اتفاقی نگاهم به دختر بچه ای که رو صندلی رو به رو نشسته بود افتاد یه شلوار لی خیلی خوشگل تنش بود از همون شلوار دختر عموم داشت و من خیلی خوشم اومده بود همون لحظه که حسودیم میشد به شلواری که تنش بود مادرش از بیرون اومد و یه کیسه دارو دستش بود اول اصرار کرد به دخترش که بلند شو بریم داخل ولی دختره نمیرفت مامانشم میگفت همه به ما نگاه میکنن آبرومون رفت بلند شو و من با خودم فکرمیکردم که چرا مقاومت میکنه آخه یه دارو نشون دادن که این اداهارونداره چون من همیشه فکر میکردم دارو رو که میگیرن اگه آمپول داشت باید ببرن تزریقات و اون مطب اصلا اتاق تزریقات نداشت بلاخره مادرش اونو کشون کشون برد داخل و دارو هارو گذاشت رو میز پزشک من مکالماتشون رو تو اون سر و صدا تا حدودی میشنیدم ولی چون در باز بود همه چیرو با جزئیات نگاه میکردم که یهو دیدم دختر بچه رو مادرش بلند کرد گذاشت رو تخت و کفشاشو دراورد و پزشک مرد خیلی درشت هیکل و چاقی بود و یه منشی خانم هم داشت خود پزشک داشت آمپول پنیسیلین رو آماده میکرد البته مطمئن نیستم پنی سیلین بود چون پودری بود و سفید رنگ اونه حدس زدم برای اونم پنی باشه و منشی و مادر بچه هم داشتن میخوابوندش رو تخت که من تازه متوجه شدمای دل غافل اون تخت برای تزریقات بوده نه صرفا معاینه و ضربان قلبم شدید شد حتی به بابام میگفتم من حالم بهتر بریم خونه بلاخره دختربچه رو خوابوندن و اونم یکم التماس مادرش میکرد که آمپول نمیخوام و سعی میکرد خودشو نجات بده ولی آمپول که آماده شد مادرش پاهاشو گرفته بود و منشی هم شلوار و شورتشو باهم کشید پایین و دختر بچه شروع کردبه گریه کردن دکتر درپوش سر سوزن و درآورد و هواگیری کرد و پنبه رو کشید رو باسن بچه و سر سوزن و فرو کرد و گریه دختر بچه تبدیل به جیغ بلند شد و پاهاشو همش تکون میداد و دکتر داد زد شل نکنی بیشتر درد میگیره و تزریق تموم شد ولی من بشدت ترسیده بودم و اون لحظه حاضر بودم جشن نرم ولی برگردیم خونه با دختر بچه بلند شد و لباساشو پوشوندن و آوردنش بیرون و اون دستش رو باسنش بود و با گریه میگفت نمیتونم راه برم مامانشم دعواش میکرد که آبرومونو بردی همه دارن به تو نگا میکنن و این حرفا بعد اونانوبت دو نفر دیگه بود و بلاخره اسم منو صدا زدن و بلند شدم و با بابا رفتیم داخل بابام به دکتر گفت علائمم رو و گفت آقای دکتر دختر جشن تکلیف داره پس فردا دلش میخواد زود خوب شه بتونه شرکت کنه تو جشن و دکتر هم با چوب بستنی گلومو نگا کرد و شروع کرد به نوشتن دارو ها ولی خیلی کم صحبت بود دارو هارو که نوشت گفت برین بگیرین بیاین بابا به من گفت تو تو سالن بشین ومن برم بگیرم و برگردم یعنی اون ده دقیقه به اندازه یک ساعت برام گذشتبابا که برگشت من چشم من به کیسه دارو ها خورد رنگ از رخم پرید و سریع گفتم ما باهم حرف زده بودیم آمپول نباشه بابا هم گفت تو دختر شجاعی هستی حالا بریم نشون بدیم شاید دارو هاتو داروخونه اشتباه داده ولی من میدونستم داره بهم دروغ میگه خلاصه رفتیم داخل و دکتر دارو هارو یه نگاه کرد و از بابا پرسید به پنی سیلین حساسیت داره بابا هم گفت فکر نمیکنم یبار دو سالگی زده نداشت دکتر گفت پس خیلی وقته و گفت آستینشو بدین بالا و شروع کرد با آماده کردن آمپولا و من چشمام پر اشک شد و رو صندلی همش دست بابارو فشار میدادم و با التماس بهش نگاه میکردم و میگفتم که به دکتر چرا نمیگی آمپول نمیخواد بزنه که دکتر گفت خانوم خانوما چی داری پچ پچ میکنی و بلند شد اومد طرفم و بهم گفت چشمتو ببند یه لحظه و مچ دستم رو بابام نگه داشته بود و من یه سوزشی رو رو دستم حس کردم و یه آخ کوچولو با صدای لرزون گفتمدکتر گفت چند دقیقه منتظر باشین تو سالن دو اگه حساسیت نداشت دوتا آمپول داره صدا میزنمتون داخل و باهم تزریق میکنم ما رفتیم سالن و من کل اون چند دقیقه التماس بابا میکردم بریم خونه خودت بزن برام بابامم میدونست پام برسه خونه دیگه نمیذارم برام تزریق کنه اصلا انگار نمیشنید من چی میگم بابام از وقتی که یادم تزریقات بلد بود ولی در حدی که کار اقوام راه بیفته و تو مواقع ضروری برای بابا بزرگم و ... تزریق میکرد خلاصه تو این فاصله دکتر یه مریض رو هم ویزیت کرد من کل اون چند دقیقه خدا خدا میکردم حساسیت داشته باشم آخه مامانم به پنی سیلین حساسیت داره و من امید داشتم یکمم جای تزریق رو دستم سرخ شده بود مارو منشی صدا زد و دکتر دید و گفت حساسیت نداره و به بابام گفت آمادش کنین رو تخت و انگار همون بلایی که سر اون دختر بچه اومده بود داشت سر من میومد با این تفاوت که حالا دو تا بود من به بابام میگفتم چرا دروغ گفتی بهم دیگه باهات قهرم و بابا هم میگفت تو دختر شجاعی هستی زود تموم میشه و دکتر هم در حال آماده کردن آمپولا بود و به من میگفت نمیترسی که خانم خانما به بابا گفتم من خجالت میکشم تو بیرون بمون ولی دکتر گفت نه بیرون نمونین ممکن پاشو تکون بده پاشو نگه دارین من بدتر استرس گرفتم و بابا بلندم کرد نشستم رو تخت و بعد کفشامو دراورد و گفت بخواب بابا جان و خانوم منشی هم میگفت کلی مریض تو سالن بخواب عزیزم و من دراز نمیکشیدم رو تخت دکتر که آمپولارو آماده کرده بود گفت بخوابونیدش وگرنه رسوب میکنه پنی سیلین و بابا که منو با زور خوابوند من شروع کردم به گریه کردن بخصوص چون از دو سالگی آمپول نزده بودم اصلا تصوری از دردش نداشتم و داشتم سکته میکردم و به بابا میگفتم توروخدا بگو نزنه من میترسم بلاخره بابا دکمه شلوارمو بازکرد و بعد با کمک خانم منشی برم گردوندن و دمر کردن منوو من با گریه میگفتم پامو ول کن بخدا تکون نمیخورم و بابا شلوار مو کامل کشید پایین ولی شورتمو نه قلبم داشت میومد تو دهنم که تا آمپولارو تو دست دکتر دیدم که داشت میومد طرف تخت سعی کردم برگردم بابا به خانم منشی گفت شما هم از کمرش نگهش دارین و دکتر نزدیک شد و شورتمو کشید کامل از هر دو طرف پایین و گریه من شدید تر شد باسنمو تکون میدادم و خیلی سعی میکردم برگردم همون لحظه دکتر با دو انگشتش دو تا ضربه زد رو باسنم که شل کن وگرنه خیلی دردت میاد بذار زود تموم شه خودتم اذیت نشی دوباره یکی دو تا ضربه زد و همون لحظه خیسی پنبه رو رو پوستم حس کردم و متوجه شدم دیگه تقلا فایده نداره یکم آروم و بی حرکت موندم و دکتر سریع سوزن و فرو کرد منم اولش فقط میگفتم اییی ایییی بابامم همش میگفت الان تموم میشه ولی دردش شدید تر میشد و گریه منم شدید تر و دیگه به جایی رسید که منکه خجالتی بودم با این حال داد میزدم و دستمو همش میبردم طرف محل تزریق تا جلوی تزریق و بگیرم بابا گفت تموم شد دیدی چیزی نداشت و درد شدیدی پیچیده بود تو پام دقیقا جمله بابا تموم نشده بود که دکتر بلافاصله طرف مقابل و پنبه کشید و من گفتم نه دیگه نمیخوام ولی هیچکی به من توجه نمیکرد و دکتر دوباره سوزن و فرو کرد و من دیگه بشدت پامو تکون میدادم و دکتر داد زد که سوزن الان میشکنه و سریع تزریق و تموم کرد و درش آوردولی جای آمپول اولی بشدت درد میکرد و بابا شلوارمو کشید بالا و یکم ماساژ داد جاشو گفت دیدی چیزی نداشت گفتم خیلی میسوزه حالا من چطور برم جشن نمیتونم پامو تکون بدم که دکتر گفت یه آمپول هم برای فردا ظهر داره حتما یا بیارین اینجا براش تزریق کنم فردا منم با گریه بریده بریده گفتم دیگه نمیزنم و دکتر گفت فردا برات لیدوکائین میزنم دیگه درد نمیگیره ما برگشتیم خونه و فرداش هم سومی رو تو خونه بابا برام زد که اونم ماجراش مفصل تو خاطره بعدی براتون تعریف میکنم