سلام مجدد

مهرسام همون ک زیاد داداش داره😂

تو کامنتاتون بهم خیلی لطف کردید♥️🧸

خب بریم ادامه اون روز:

فرداش من کلا بیخبر بودم ک بازم آمپول دارم

یکم حالم بهتر از قبل بود نشسته بودم مثلا داشتم تکلیف می‌نوشتم ولی واسه فرداش ک تولدم بود برنامه ریزی میکردم ک یهو داداش میلادم وارد اتاق شد دیدم قیافش ی جوریه

ازش پرسیدم چیشده جواب داد هیچی

میای بازی کنیم

گوشیشو آورد نشستیم ب بازی کردن بعد با من من کنان گف یچی بگم

همونجور ک غرق در بازی بودم گفتم بگو داداشی

گف برات کادو گرفتم ولی ی شرطی داره

سرمو اوردم بالا گفتم چی

گفت دوتا امپول کوچولو بزنی

ک من تا اسم امپولو شنیدم بغض کردم

داداشمم شروع کرد ب اروم کردن من

گف برات همونی ک دوس داریو خریدما (من عاشق عروسکم حتی الانم برام عروسک میخرن😁 اون موقعم برای راضی کردنم برام چن تا عروسک خریده بود)

البته قول داد ک علاوه بر عروسکام خودمون هوار کنیم سر داداش علی ک ببرتمون شهر بازی

منم خر شدم رفتم پایین وقتی شرطو گفتم داداشم مجبور شد قبول کنه😂

رفتم آماده شدم رسیدیم دم درمونگاه من ب غلط کردن افتادم دو نفری بزور منو بردن داخل

البته جایی ک روز قبلش رفته بودیم نرفتم زنه وحشی بود

رفتیم داخل زنه گف بشینید چند نفر دیگ نوبت شماست

من نشستم از استرس هی تیک میخوردم ک میلاد منو گرف ب حرف زدن تا ارومم کنه

داشتم اروم میشدم ک صدای گریه کردن ی دختر هم سن و سال من اومد دوباره استرس گرفتم و التماسشون میکردم ک بریم خونه

تا اینکه زنه اومد گف نوبت شماست

منو میگی دیگه گریم گرفته بود و ب غلط کردن افتادم ک چرا با پاهای خودم اومدم

همونطور ک میلاد گفته بود 2 تا بود ولی ن کوچیک خیلیی بزرگ بود🥲

یکیش ک دوباره پنی بود ک اون یکیم سفید بود نفهمیدم چی بود

منو خوابوندن مامانم منو آماده کرد تا اینکه صدای زنرو شنیدم برگشتم امپولارو دستش دیدم گرخیدم

سریع منو برگردوندن ک رسوب نکنه

زنه اومد خیلی ریلکس پنبه کشید و سوزنو ارووم فرو کرد

تا اونجا دردی حس نکرده بودم خوشحال بودم اما تا اینکه شروع ب تزریق کرد در لحظه ب غلط کردن افتادم

جیغ میزدم و گریه میکردم ک تروخدا درش بیاره درد میکنه و ناخوداگاه سفت شدم میلاد ترسید سریع دستمو گذاشت تو دستش و خواهش می‌کرد ک شل کنم ک سوزن نشکنه

تزریقاتیم هرچی این ور اونورشو فشار داد نیشگون گرف من شل نشدم اونم ناچار همونجر تزریق کرد تا بالاخره اون کوفتی تموم شد

رفت سراغ بعدی جا پیدا نکرد انقد کبود بود مجبور شد وسط بزنه اونم درد داشت ولی ن ب اندازه پنی ولی من بیتابی میکردم خودمو تکون میدادم و گریه میکردم تا اینکه تموم شد

بعد از اونم ک الوعده وفا کادوهامو ازشون گرفتم البته درسته زدهبودن زیرش ولی من گرفتم 😂

منتظر نظر های قشنگتون هستم🩵🐳

اگ دوست داشتید بگید ک حتما خاطره های دیگمم بگم