خاطره ترانه جان
سلام بچه ها اسم من ترانه س ۱۷ سالمه این خاطره هم واسه تعطیلات عید همین امساله . راستش من یه خاله طوبی دارم که شوهرش آقا مصطفی پرستاره و یه مقدار هم مذهبی هست. من ارتباط نزدیکی هم با خاله ندارم چون کارش همش گیر دادن به حجاب و این چیزاس . راستش تو روزهای سال تحویل یه سرمای سختی خوردم و با بابام رفتیم درمانگاه شبانه روزی . دکتر ۴ تا آمپول برام نوشت که گفت دوتاشو امشب باید بزنی و دوتاشو هم فرداشب. خلاصه رفتیم خونه. مامانم که با اصرار میگفت بریم خونه خاله طوبی آقا مصطفی آمپولتو بزنه . منم هم از خاله طوبی خوشم نمیومد هم از اینکه یه آقا آمپولم بزنه واسه همین گفتم اصلا نمیام. شب که شد با بابا رفتیم همون درمانگاه و تزریقاتش خانم بود و آمپولامو زدم و برگشتیم خونه تخت خوابیدم . صبح که بلند شدم حالم خیلی بهتر بود. روزای عید بود و همه میرفتن عید دیدنی . منم گفتم حالم دیگه خوب شده و شب میریم خونه اقوام و اینا دیگه درمانگاه هم نمیرم واسه آمپول. حدود ۸ شب بود که میخواستیم آماده بشیم که یهو زنگ خونه به صدا اومد. رفتم باز کنم که دیدم خاله طوبی و آقا مصطفی پشت درن. من همین جوری خشکم زده بود. مامان گفت چرا درو باز نمیکنی خاله اینا اومدن عید دیدنی. خودش دکمه آیفون زد و گفت بفرمایید. من رفتم تو اتاق خودم اونام اومدن داخل و بعد از ماچ و بوسه و تبریک رفتن تو پذیرایی نشستن. داشتم میشنیدم که خاله طوبی میگفت ترانه جان کجاست مامانمم گفت یه مقدار بد حال بود داره استراحت میکنه. مامانم اومد داخل اتاق منو به زور برد پیش اونا و گفت زشته چند دقیقه پیششون بشین. منم با اکراه رفتم. خاله خواست منو ببوسه که گفتم ببخشید سرما خوردم. اونم صورتمو دست زد گفت اهه عزیزم تب داری که . یهو مامانم گفت آره اتفاقا دیشب آمپول زده . امشبم باید میزد که دیگه ... یهو من گفتم نه بابا خوب شدم نمیخاد دیگه. رنگم از ترس زرد شده بود. خاله طوبی گفت من که نمیبینم خوب شده باشی . مامانمم تایید کرد و گفت آره اگه بقیه آمپولا رو نزنی ممکنه بدتر بشی دختر تا آقا مصطفی اینجاس زحمتشو میکشن. منم با حالت خواهش گفتم نه تو رو خدا خوب شدم نمیخاد. بابام هم که با شوهر خاله خیلی حال نمیکرد به مامانم گفت خانم فعلا که خوبه اگه حالش بد شد فردا میبرمش درمانگاه . مامانم شدید مخالف بود و گفت دخترم تب داره فردا بدتر میشه امشب بزنه بهتره دیگه. آقا مصطفی هم گفت نه بابا زحتمی نیست داروها رو بیارید من ببینم چی هست. من از شدت حرص خوردن دندونامو به هم فشار میدادم. مامانم رفت و کیسه آمپولا رو آورد و داد به آقا مصطفی . اونم گفت درسته اینا باید هر ۲۴ ساعت تزریق بشه وگرنه اثر نمیکنه. مامامنمم گفت باشه پس دستتون درد نکنه زحمت خودتون میشه. شوهر خاله شروع کرد به آماده کردن آمپولا. خاله طوبی هم یه پشتی از کنار دیوار برداشت گذاشت وسط اتاق رو به رو خودش و گفت بیا ترانه جان بخواب. واای خدا من که تا حالا جلو مامان و بابام لباس عوض نکرده بودم چطور جلو اون ۴ تا آمپول میزدم. یه نگاه التماسی به بابام کردم اونم گفت اشکال نداره دخترم برو بزن. منم بلند شدم رفتم. چون نسبت به سنم اندام درشتتری داشتم یه لباس گشاد بلند تنم بود و یه شلوار خونگی. آروم جلو خاله دراز کشیدم و قلبم داشت تند تند میزد. خاله اومد جلو لباسمو زد کنار همون لحظه از خجالت آروم آروم گریم گرفت. خاله هم گفت درد نداره خاله جان تو دیگه بزرگ شدی.
خاله دو طرف شلوارمو گرفت و کشید پایین. آقا مصطفی هم اومد یه گوشه از شورتمو کمی داد پایین و آمپول اولو زد. خاله گوشه دیگه شورتو جوری داد پایین که باسنم پیدا شد. از خجالت سرم چسبیده به بالش فقط گریه میکردم. دومین آمپول هم زد و خاله شلوارمو داد بالا و داشت ماساژ میداد. بعدش هم رفتم تو اتاقمو خوابیدم .
فردا صبح هم واقعا خوب شدم و هیچ اثری از مریضی نبود.
امیدوارم خوشتون اومده باشه