خاطره رها جان
سلام از رها .... رها مثل ابرهای سرخوش
همینطوری درون خودم رها بود و سعی داشتم تعادلم رو روی جدول های حیاط خوابگاه حفظ کنم
هوا گرم بود و نسیم خیلی ملایمی میخورد تو صورتم
میگم، نظرت با یه بستنی چیه؟!
بستنی رو از بوفه گرفتم و باز کردم و غرق شدم تو آهنگی که بغل گوشم پلی بود ...
اما دریغا، که نمیدونستم بستنی قراره کار دستم بده ...
خوردن بستنی همانا و شروع شدن سرفههای من همانا ...
چند روزی اهمیت ندادم تا اینکه شبا از شدت سرفه از خواب بیدار میشدم
دیگه شروع کردم انواع اقسام شربت و دمنوش ولی تو بگو یه ذره اثر کرد؟!
نوچ🥲
نمیتونستم به تنهایی دکتر رفتن حتی فکر هم کنم ...
حتی فکر بهش هم ترسناکه ...
موندم تا اینکه برگشتم خونه و رفتم دکتر
نمیدونم رو چه حسابی ولی گفت الرژیه
خلاصه من خوش حال و خندان که قراره با قرص اکی شه از مطب اومدم بیرون
ولی با دیدن آمپول های روغنی همه لبخند های روی صورتم محو شد🫠
باید تزریق میکردم یا نه؟!
شیطون رو شونه چپم میگفت: نه بابا لازم نیست، فرشته رو شونه راستم میگفت: ببین چقدر سرفهها اذیتت میکنن
خلاصه طبق چیزی که از بچگی هام یادگرفتم به حرف فرشته روی شونه راستم گوش دادم و رفتم سمت تزریقات
همون آقا ۵۰ ساله مهربون که بود بهتون گفتم، اره پیش همون رفتم ...
ایندفعه هم آمپول دردناک رو خوردم ولی ایندفعه اولین باری بود که رفته بودم پیشش، پس بی اندازه استرس داشتم ولی خداوکیلی خیلی خوب زد اما بازم درد داشت🥲
خیلی هم درد داشت🥲
بهتر شدم؟! نه هنوز
یکی دیگه هم مونده، ایندفعه نمیدونم زور فرشته به شیطون برسه و برم بزنم یا نه ...
نمیدونم ....
امیدوارم خوشتون اومده باشه
سبز بمونید💚