سلام به همگی

حسین هستم ۲۰سالمه دوتا خواهر به نام سارا و سارینا دارم دوره تزریقات دیدم و تزریقاتیه محل شدیم 😎😎اولین باره که خاطره میزارم

داستان مربوط به پارسال هست پردم و داییم رفته بودن ماموریت و زندایی دختر داییم که ۱۵ سالشه و خیلی باهم صمیمی هستیم اومدن خونه ما

یه روز صبح تز خواب بیدارشدم دیم کسی خونه نیست زنگ زدم به مامانم مامانم گفت مهتاب حالش بد شد بردیمش بیمارستان

گفتم کدوم بیمارستان

گفت بیمارستان .....

رفتم دیدم تو داروخانه بودن داشتن دارو های مهتاب رو مبگیرن دارو هارو گرفتن ۳ تا آمپول داشت که اسمشون یادم نیست مهتاب گفت من میترسم گفتم تزریقاتی اینجا خواهر دوستمه سفارشتو میکنم

گفت نه بربم خونه خودت بزن زندایی هم گفت آره اینجوری بهتره گفتم باشه دیگه تا برگشتیم خونه ساعت شد ۲ یه ناهار خوردیم و زنداییم گفت حسین پاشو آمپولای مهتاب رو بزن مهتاب گفت میشه نزنم زندایی گفت نه عشقم نزنی بد تر میشی خلاصه رفتم آپولاشو آماده کردم دیدم هنوز نشته گفتم بخواب دیگه

گفت آروم بزنی ها

گفتم باشه برگشت و شلوارشو داد پایبن و سمت راستشو پنبه کشیدم و نیدلو وارد کردم

مهتاب. آخ

من . شل کن الان تموم میشه

وخیلی زود کشیدم بیرون سمت دیگشو پنبه کشیدم و زدم

مهتاب . آیی

من .آروم باش

مهتاب .اااااااااایییی

من . تموممم و کشیدم بیرون دوباره همون ستش سومیو تزریق کردم که همون اول شروع کرد به گریه کردن

مهتاب. ترو خدا درش بیار خیلی درد داره

من. عزیزم این درد دارت شل کن تا زود تموم شه

مهتاب. آیییییی

تمومد و کشیدم بیرون پاشد نشست زندایی اشکاشو پاک کرد بعد چند دقیقه حالش جا اومد

ببخشید اگه بد بود اینم بگم که سارینا عتشق آمپوله و سارا خیلی میترسه

خدا نگهدار