خاطره ریحانه جان
سلام دوستان
ریحانه ام خواننده خاموش کانال
22سالمه دانشجوی روان شناسی ام ومتاهل
پدرم 25ساله که پرستار وهد نرس بیمارستانه منم تزریقات اول از پدرم بعد از شرکت توی دوره های کمک های اولیه یاد گرفتم
دیروز دوتا از دوستای دانشگاهم که دوستای صمیمیم هستنو دعوت کرده بودم خونمون
فاطمه و فاطمه زهرا
فاطمه 19سالشه و فاطمه زهرا هم 19
عروسی یسنا 30اردیبهشته وفاطمه این مدت حسابی بهم ریخته وضعیف شده به خاطر کارها واسترس مراسم و.. کم خونی شدیدم داره
دیروز قبل از اومدنشون زنگ زدم به فاطمه زهراکه مامان اونم پرستاره و بهش گفتم فاطمه از مامانت بپرس برای ضعف وکم خونی و شرایط جسمی فاطمه بهش نوروبیون بزنم مشکلی نداره ؟بزنم ؟نزنم؟
که مامانش با تاکید گفتم حتما بهش بزن
یذره سرحال تر باشه لااقل این مدت
خلاصه پریدم تو ماشین واز داروخونه ی محلمون یه دونه نوربیون آلمانی وسرنگ۵وپد الکلی گرفتم وبا فاطمه زهرا هم هماهنگ کردم که اصلا صداشو در نیاره ومن خودم تو موقعیت مناسب اماده میکنم امپولو میام بهش میزنم اونم گفت باشه
چون فاطمه خیلی از آمپول میترسه حتی یه بار که به خاطر اینکه گربه چنگش زده بود مجبور شد واکسن هاری بزنه دور از جونش داشت میمرد از استرس
خلاصه ساعت ۱۰ونیم صبح شد وهردوشون اومدن خونمون
یکم ازشون پذیرایی کردم وکنارشون نشستم فاطمه گفت دستت درد نکنه خیلی از مون پذیرایی کردی وبشین دیگه چیزی نیار
فاطمه زهرای راز دار ماهم گفت تازه کجاشو دیدی پذیرایی اصلی مونده 🤦♀
فاطمه هم با تعجب گفت پذیرایی اصلی ؟چی هست
و فاطمه زهرا باز گفت هانیه قراره امروز جیزت کنه😅😅
(راستی یادم رفت بگم که فاطمه اصالتا اهل نجفه ولی ایران به دنیا اومده و ایران زندگی میکنه ولی هنوز خیلی از اصطلاحات وحرفای مارو متوجه نمیشه )
فاطمه گفت قراره چیکار کنی؟منم گفتم هیچی فعلا ولش کن بعدا خودت میفهمی
انقدر اصرار واصرار که چه خبره
خلاصه منم گفتم تا فاطمه زهرا بیشتر چیزی نگفته پاشم برم سراغ اصل کار😂
به بهونه اب خوردن رفتم سر یخچال ونوروبین رو برداشتم رفتم توی اتاق
وسریع تو یکی دو دیقه امپول اماده ش کردم وهواگیری ش کردم واومدم بیرون وبه فاطمه گفتم اینم از پذیرایی وسوپرایز اصلی
فاطمه هم شوکه نگام میکرد وهی میگفت این چیه برا چیه
چون تا حالا نزده بود اصلا نمیدونست چه آمپولیه
منم بهش گفتم یه تقویتیه به خاطر خودت و سلامتی خودت
اونم با کلی جیغ وداد مقاومت میکرد در برابر زدنش منم خیلی خونسرد رفتم از داخل کمد یه بالش براش اوردم روی مبل گذاشتم وبا کمی زور دمر خوابوندمش روی مبل
هرکاری میکردم نمیذاشت شلوارشو بکشم پایین که بهش بزنم وهی جیغ وداد الکی میزد😂😂جاتون خالی بود انقدر خندیدیم که دل درد گرفته بودیم
دیدم خیلی داره مقاومت میکنه وجیغ وداد الکی میکنه نشستم روی پاهاش وبهش گفتم سه دقیقه بهت فرصت میدم شلوارتو درست کنی اگر نه از روی شلوار بهت میزنم😂😂
اونم بعد از چند لحظه اروم گوشه شلوارشو یکم کشید پایین خودم بیشتر کشیدم پایین
آماده ش کردم
همین که پد الکلی رو باز کردم شروع کرد جیغ وداد که نزن نزن گفتم الان که چیزی دستم نیست فقط میخوام الکل بزنم یکم آروم شد همین که الکل رو دورانی کشیدم روپوستش دوباره جیغ زد خودشو سفت کرد وهی دستشو می اورد پشت سرش که نذاره بهش بزنم تو تمام این مدت فاطمه زهرا از شدت استرس رفته بود پشت اپن توی اشپزخونه قایم شده بود وهی سرک میکشید ومیخندید
با خنده داد زدم بیا دستاشو بگیر که هم قوت قلبی باشی براش هم نتونه تکون بده دستاشو دو دقیقه اومدو دوباره فرار کرد😂😂
منم به فاطمه گفتم سی ثانیه وقت داری تصمیم بگیری بهت بزنم اگر نه میشینم رو دست وپات و بهت به زور میزنم😂😂
اونم خندید وگفت باشه باشه یکم فرصت بده یه نفس عمیق کشید وگفت بزن سرنگ و برداشتم درشو برداشتم دوباره جیغ زد نزن نزن گفتم دیگه نمیشه دیگه گفتی بزن گفت باسه پس صبر کن چند ثانیه صبر کردم وگفت امادم گفتم نفس عمیق بکش نفس کشید وبسم الله گفتم ودارتی سریع فروکردم
گفت وای چقدر دستت سبکه
گفتم چاکریم
اسپیره کردم شروع کردم به تزریق شروع کرد به جیغ زدن که وای چقدر درد داره
گفتم ببخشید برا خودته
یواش یواش تزریق کردم اونم تا تونست جیغ زد وماهم حسابی خندیدیم
وقتی تموم شد درش اوردم پنبه گذاشتم یکم ماساژش دادم تا جذب بشه وفاطمه همچنان درحال جیغ وداد کردن😂😂
که اخ چقدر درد داره گفتم تموم شد لامصب بسه دیگه😂
شورتشو کشیدم روی پد وشلوارشو مرتب کردم گفتم یکم دراز بکش
با کلی اه وناله برگشت وروی مبل یکم دراز کشید
فاطمه زهرا هم بالاخره از پشت اپن اومد بیرون منم رفتم براش کمپرس سرد اوردم وتا یک ساعت بعد همچنان اه وناله میکرد😂😂
اینم از خاطره من
امیدوارم بخونید ولذت ببرید😂