سلام رضا ۲۶ ساله از اصفهانم قبلا خاطره گذاشتم متاسفانه بخاطر فشار کاری نتونستم سر بزنم ب کانال و امروز این سعادت رو داشتم ک یه خاطره بنویسم

راستش من حدودا چند ماهه ک نامزد کردم . ازدواجمون سنتی بود ک این دلیل بر این بود ک از هم خیییلی خجالت می‌کشیدیم اوایل

یادمه اوایل نامزدیمون بود خانمم حسابدار یه شرکته بهش زنگ زدم حالش رو بپرسم گفت خوبم ولی حس کردم مریضه گفتم چرا صدات گرفته گفت هیچی فکرکنم مریض شدم امروز سرکار هم نرفتم استراحت کنم گفتم دکتر نرفتی نمیخوای بیام ببرمت؟ تشکر کرد و گفت نه فعلا استراحت میکنم بهتر نشدم خودم میرم . منم دیگه اصرار نکردم. عصر بود ک مامانم گفت از مریم چ خبر گفتم هیچی سرماخورده نرفته سرکار امروز خونس . گفت پس بذار زنگ بزنم بیاد اینجا هم دور هم باشیم هم دلم براش تنگ شده ‌ خلاصه زنگ زد و قرار شد ک برم دنبالش. بهترین تیپی ک میشد زد رو زدم و راه افتادم😅 رفتم دنبالش داغون از تصورم بود لپاش قرمز قرمز بود معلوم بود حسابی تب داره صداش گرفته بود و آبریزش داشت گفتم اوه اوه چیکار کردی با خودت🤦‍♂ گفت همیشه همینطوریم خیلی بد مریض میشم 😢 براش رفتم یکم میوه و کمپوت خریدم و رفتیم خونه پیش مامانمم . مامانم همش دورش تاب میخورد و سعی می‌کرد یه چی بهش بده ولی ب زور یکم خورد و گفت گلوم درد میکنه😢 خیلی براش ناراحت بودم حس میکردم نمیتونه حتی بشینه کلافه بود ازش خواهش کردم بره تو اتاق دراز بکشه خیلی زود قبول کرد گفت شرمندم اومدم اینجا و مریض بودم . مامانم گفت این چ حرفیه عزیزم برو بخواب یکم یه قرص برات بیارم بهتر شی . راستش من خجالت میکشیدم اون اوایل بخاطر همین دنبالش نرفتم تو اتاق البته محرم هم نبودیم نامزد بودیم فقط 😅

حدودا نیم ساعت یه ساعت بود منم رو مبل دراز کشیده بودم ک مریم از اتاق اومد بیرون خیییلی رنگش پریده بود ولی لپاش قرمز قرمز بود و دندوناش می‌خورد ب هم . نگران پریدم سمتش گفتم چی شدددده دستم رو رو پیشونیش گذاشتم دیدم اتیشه😢 نمیدونستم چیکار کنم دیوونه شدم گفتم چرا صبح ک گفت مریضه نبردمش دکتر و اصرار نکردم😢 فوری لباس پوشیدم ب مامانم گفتم و رفتیم درمانگاه نزدیک خونمون

واسه اولین بار تو نوبت ک نشسته بودیم سرشو کذاشت رو شونم و دستام رو گرفته بود😢😢 گفتم بمیرم کاش زودتر میگفتی میبردمت دکتر

گفت ن نمی‌خواست حالا هم حس میکنم بهترم ب نظرم برگردیم

یه جوری نگاش کردم دیگه هیچی نگفت 😅 آخه داشت میلرزید و میسخت از تب میگفت چیزیم نیس 😅 خلاصه نوبتمون شد دکتر بعد از معاینه کفت چندروز مریضی گفت سه روزه ولی در این حد نبود

چپ چپ نگاش کردم آروم لبشو ب دندون گرفت سرشو انداخت پایین

واسه دارو هم چیزی نگفت دکتر فقط مریم با التماس نگام میکرد منم نمیفهمیدم مشکل چیه خب😢😂 فکر نمیکردم از آمپول بترسه

اومدیم بیرون گفت رضا میشه اگه آمپول داد نگیری برام🤕 گفتم عه با این حالت این چ حرفیه 😒 نزنی ک خوب نمیشی حالا حالا ها منتظر باش برم بگیرم و بیام

اجازه حرف زدن بهش ندادم و رفتم دارو خونه بعد از کلی وقت اسمش رو صدا زدن داروهاش رو گرفتم خدایی یه قرص هم نبود😅 همش سرم و آمپول بود🤦‍♂ ناراحت شدم براش از مسئول داروخونه پرسیدم قرص ننوشت براش؟؟ گفت ن این داروها هم بیشترش تو سرم تزریق میشه

تشکر کردم و رفتم بیرون ‌ مریمو دیدم رو صندلی نشسته با پاهاش ضرب گرفته رو زمین و زل زده ب زمین😢 وقتی منو با پلاستیک داروها دید پاشد گفت بخدا بهتر شدم بریم خونه ‌ خونمون دارو میخورم خوب میشم من همیشه همینم زود خوب میشم خودم میدونم . گفتم عزیزم همون صبح هم نیوردمت اشتباه کردم بزن تا زود سرحال بشی مگه نمیخوای بری سرکار. گفت میرم من خوبم چیزیم نیس . گفتم لج نکن دوتا سوزن کوچولو این حرفا رو نداره ک بزن عزیزم

مامانم زنگ زد همون لحظه با مریم حرف زد در حین حرف زدن اشکای مریم میرفت میگفت من خوبم مامان.... خیلی بهترم .... نه اخه چیزیم نیس دکتره حتی یه قرصم نداده...... نمیخوام آخه بزنم ..... توروخدااا........ شما یه چیزی ب رضا بگین..... بعدم با چشمای اشکی خدافظی کرد و گوشی رو داد بهم و راه افتاد سمت تزریقات

با ناراحتی دنبالش رفتم اصلا طاقت نداشتم درد کشیدنش رو ببینم ولی. بخاطر خودش بود😢 دارو هاش رو بردم ب پرستار نشون دادم گفت قبض ۱ سرم و ۵ تا آمپول رو بگیر . گفتم ۵ تا رو عضلانی میزنین؟؟؟؟ گفت ن پسرم ۲ تاش عضلانیه بتامتازون و پنی رو میزنم بقیش تو سرم. فردا هم یه بتامتازون و پنی سیلین دیگه داره ک بزنه انشالله خوب میشه . رفتم قبض گرفتم و برگشتم دیدم مریم دراز کشیده رو تخت و سرم بهش وصله😢 گفتم زدی آمپولات رو ؟؟ گفت ن پرستاره گفت فشارت پایینه اول سرم بزن بعد آمپول. راستش چون کسی تو اتاق نبود پیشش بودم .

با هم حرف زدیم تو جیبم یه شکلات بود بهش دادم گفتم بخور قندت نیفته پنی سیلین میخوای بزنی گفت تو روخدا یادم ننداز کاش میشد نزنم😢 گفتم صبر کن من برم بیرون و بیام

رفتم پیش دکترش پرسیدم نمیشه کپسول بدین بجای پنی سیلین

داروهاش رو دید گفت اگه بخواد ۱۲۰۰ رو ب جاش ۶‌.۳.۳ بدم با سفکسیم ولی حتما باید بخوره چون گلوش عفونت داشت

تشکر کردم و رفتم داروهاش رو عوض کردم بهش گفتم گفت کاش میشد کلا پنی سیلین نزنم😢 چندساله نزدم دردش یادم رفته

ب شوخی گقتم اشکال نداره حالا کم کم یادت میاد دردش😂 گفت نامرد و یه قطره اشک از چشمش اومد گفتم باباااا عزیزم یه آمپول کوچولوعه درد نداره ک . تازه شانست گفت عوص کرد ۱۲۰۰ بدتر بود

گفت خوشبحال شما مردا نمیترسین

لبخند بهش زدم و اشک گوشه چشمش رو پاک کردم

این مریضیش یکم رومون رو ب هم باز کرد من قبلش روم نمیشد سرمو بگیرم بالا😅 آخه از زمان خاستگاری تا نامزدی ۱ ماهم نمیش

خلاصه سرم تموم شد پرستار رو صدا کردم همون موقع یه مریض هم برای تزریق اومد مجبور شدم بیام بیرون فقط صدای آخ اخ مریم اومد و صدای پرستار ک گفت تموووووم شد بتامتازون دیگه درد نداره بعد باز صدا اخخخ اومد و پرستار اومد بیرون گفت حتما بقیه داروهاش رو مصرف کنه بخور هم تو خونه داشته باشین خوبه برا ریه هاش . تشکر کردم مریم اومد و رفتیم سمت ماشین گفتم خونه ما میای یا خونه خودتون؟ گفت میرم خونه خودمون دلم میخواد بخوابم گفتم باشه پس برو بخواب فردا شب میام دنبالت اونا رو بزنی اگه بتونی فردا هم کار نرو

گفت نمیخواد بیای با همینا خوب شدم دیگه

گفتم نمیشنوم چی میگی😁

دیگه چیزی نگفت براش کمپوت و میوه و آبمیوه گرفتم یکم خونشون موندم و بعدم رفتم خونمون دیگه شب شده بود ک برگشتم . باز آخر شب زنگ زدم ک جواب نداد ب مادرخانومم زدم گفت از سر شب ک اومده تا حالا خوابه .ازش خواهش کردم ک بیدارش کنه بهش غذا بده کپسول رو هم بده بعد بخوابه

بعد نیم ساعت پیام اومد از طرف مریم گفت کپسول رو خوردم نگران نباش

همون موقع زنگ زدم حالشو پرسیدم گفت بهترم گفتم خداروشکر . فردا میری سرکار؟ گفت نمیدونم فکر نکنم چون خیلی بیحالم ب مدیرمون پیام دادم گفتم نمیام اگه جواب داد نمیرم یکم دیگه حرف زدیم و خوابیدم.

دیگه صبح تا عصر هم کار بودم و خبری از مریم نداشتم عصر برگشتم دوش گرفتم و زنگ زدم ب مریم ک باز جواب نداد😅 دوسه بار زدم بازم جواب نداد نگران شدم رفتم خونشون از مامانش حالش رو پرسیدم گفت والا چی بگم یکم خوبه باز تب و لرز میکنه هیچی نمیخوره همون دیشب ک کپسول رو بهش دادم تا حالا هیچی نخورده میگه نمیخوام حالم بد میشه حالا هم گوشیو سایلنت کرده سرشو بسته خوابیده .اجازه گرفتم رفتم داخل اتاق. اتاق مثل تنور بود مریمم زیر دوتا پتو😢 پتو هارو کنار زدم با دیدنم جا خورد گفت کی اومدی😢 گفتم اوه اوه صداشو🤦‍♂ این چ وضعیه مگه بچه شدی از رزانا هم ک بدتر شدی چرا چیزی نخوردی از صبح . میدونی الان ساعت چنده؟؟؟ مگه بچه شدی؟؟؟ گفت بخدا نمیتونم همینطوری ک میشینم حس میکنم یه وزنه رو سرمه😢 گلوم درد میکنه ولی کپسول رو خوردم دوباره شب هم میخورم . گفتم پاشو آماده شو بریم اون امپولاتو بزن

سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت

گفتم مریم خانوم با شما بودما

گفت باشه😢

رفتم بیرون تا آماده بشه و خودش اومد بیرون هوا خوب بود ولی چون لرز داشت پالتو پوشیده بود🤦‍♂

از مامانش اجازه گرفتم تا آخر شب خونمون باشه بعد خودم بر میگردونمش . بعدم راه افتادیم سمت بیمارستان . ایندفعه چون شلوغ بود داخل نرفتم فقط صدای آخ اخش میومد😢😢 پرستارش ایندفعه یکم بداخلاق بود چون هیچ دلداری بهش نداد اصلا هیییچی نمیگفت 😢 چند دقیقه بعد مریم اومد بیرون با رنگ و روی پریده گفتم خوبی؟؟؟ گفت سرم گیج میره یهویی سرشو گرفت و افتاد کنار دیوار . فوری دکترو صدا زد پرستار گفت فشارش اقتاده مگه چیزی نخورده بود؟؟ گفتم ن هیچی نمیخوره . گفت بخاطر پنی سیلین فشارش افتاده نگران نباشید یه سرم بزنه خوب میشه شما هم یه آبمیوه براش بگیرین . داروهاش رو گرفتم یه ب کمپلکس و آپوتل و نوروبیون بود

چون بخش زنان پر بود اورژانس روی تخته دراز کشید پرستار پرده رو کشید و سرم رو براش وصل کرد و دوتا آمپول ریخت داخلش گفت تموم شد نوروبیون رو میزنم

مریم گفت رضا تو روخدا من دیگه نمیخوام . من آمپول نمیزنم من همیشه خودم خوب میشدم طول میکشه ولی خوب میشم من خودم بدنم رو میشناسم

باهاش حرف زدم قانع نشد دیگه منم راضی شدم . خلاصه سرم تموم شد پرستار رو صدا کردم خواست آمپول رو آماده کنه گفتم نمیزنه چیزی نگفت و سرم رو در اورد تشکر کردیم و رفتیم

خونمون رفتیم مامانم قربون صدقش میرفت براش آبمیوه آورد ب زور بهش داد . پلاستیک داروها رو دید گفت اینو کی باید بزنه؟؟ گفتم باید میزد ولی خب نزد . مامانم گفت عه چرا دخترم باید میزدی . جون نداری لاغر شدی با یه سرماخوردگی بزن نوروبیون خیلی خوبه زود خوب میشی گفتم مامان اصرار نکن نمیزنه گفت این چ عشقیه تو باید واسه سلامتیش تلاش کنی ن اینکه بگی خب باشه نزن😅 گفتم آخه وقتی نمیخواد نمیتونم ک زورش کنم . با مریم حرف زد مریمم واسه اینکه مامانم راضی بشه گفت باشه مامان شب میزنم خواستم برگردم گفت ن بابا رضا بلده خودش میزنه. گفتم مامان من نمیزنم 🤦‍♂ چپ چپ نگام کرد دیگه چیزی نگفتم رزانا از خونه دوستش اومد دوید بغل مریم گفت واییی زن داداش خیییلی دلم برات تنگ شده بود مریم گفت عزیزم یکم عقب تر بشین سرماخوردم . آبجیم با ناراحتی نشست کنارش گفت بمیرم نمیدونستم 😢😢 گفت دیروز هم اینجا بودم نبودی گفت امتحان داریم دوروزه با دوستام میریم خونه یکی دوستام ک بخونیم 😢 خلاصه یکم حرف زدیم ک حس کردم مریم سرحال نیس خوابش میومد آروم گفتم مریم میخوای بری بخوابی تو. اتاقم؟؟ گفتم ن زشته نیومدم برم بخوابم😢 یکم میمونم بعد بریم خونه گفتم آخه شام نخوردی بمون بابام میادش کم کم . ب مامانم گفتم مامان مریم حالش خوب نیس میره تو اتاق بخوابه یکم . باز مامانم غر غر کرد شما جوونای الان اینقدر ضعیفین هیچی نمیخورین ب خودتون نمیرسین بعدم ب من گفت آمپول رو آماده کن منم میرم پیشش بیا تزریق کن براش . گفتم ماااامان نمیخواد بزنه من روم نمیشه براش بزنم🤦‍♂ تو ک میدونی نمیتونم برا کسی بزنم🤦‍♂ گفت برا من دوبار زدی خوب میزنی بهونه نیار این دختر امانته باید خوب بشه . مریم چیزی نگفت فقط با چشمای اشکی نگام گرد و رفت اتاق . واقعا ناراحت بودم فقط دلم میخواست مامانم نمیومد اتاق براش نمیزدم😢 ولی اومدش و مجبور شدم آماده کنم آمپول رو. مریم با خجالت دراز کشید خیییلی کم شلوارش رو کشید پایین و صورتش رو سمتم گرفت با چشماش ازم خواهش کرد نزنم😢 یه ببخشید گفتم بهش و رفتم سمتش پنبه کشیدم سرنگ رو فرو کردم و شروع ب تزریق کردم بمیرم هی نفس می‌کشید منم آروم تزریق کردم چون نوروبیون سریع تزریق بشه دردش زیاد تره دیگه صداش داشت در میومد ک در آوردم. ازش معذرت خواستم مامانم هم یکم قربون صدقش رفت و گفت در عوض خوب میشی مامان . یکم استراحت کن بابا اومد صداتون میکنم . مامان رفت منم آمپول انداختم سطل گفتم شرمنده نمیخواستم بزنم مامان اصرار کرد😢 گفت نمیدونستم بلدی دیگه مریض شم بهت نمیگم خطرناکی تو هم😂 بلند زدم زیر خنده گفتم ن بابا سخت گیر نیستم

خلاصه اینم خاطره اولین مریض شدن نامزدم شرمنده طولانی شد

دوست داشتین باز خاطره دارم