سلام خدمت دوستان کانال

کیارش هستم،اگر خاطره من رو برای بار اول میخونید و تمایل داشتید خاطرات قبلی هم بخونید اسامی کیارش و کیانا رو سرچ کنید.

مدتی به خاطر مشغله و گرفتاری و… نتونستم به کانال سر بزنم.

از طرفی کیانا شدیدا مریض شده بود و چند روز نان استاپ بالای سرش بودم.

یه ویروس جدید اپیدمی شده که عوارضش تب شدید،سر درد،اسهال و استفراغ و عفونت هستش.

بیشتر از قبل مراقبت کنید،دور غذای بیرونو یه مدت خط بکشید و بهداشت رو خیلی رعایت کنید.

امیدوارم که مبتلا نشید و همیشه در صحت و سلامت کامل باشید.

اواخر هفته ی گذشته خونمون دور همی بود و اکثر خانواده ی مادری حضور داشتن.من حدود ساعت ۶ عصر از بیمارستان رسیدم و وقتی وارد خونه شدم لب به لب مهمونای محترم نشسته بودن،فرصت نکردم به کیانا سر بزنم و احوالی ازش بگیرم و اونم چند ساعتی از اتاقش بیرون نیومد.

سر شام از مامان پرسیدم کیانا کجاست؟! از سر شب نمیبینمش! متوجه شدم کیانا از صبح انگار بد حال بوده و تو اتاقش خوابیده.

بعد از شام با بهراد یه کم گپ زدیم و گفتم یه سر به این دختر کوچولو بزنیم ببینیم چی سرش اومده؟

در اتاقشو چند بار زدم جواب نداد،بالاخره صدای مینو دختر خاله مو شنیدم که گفت بیا تو…

در اتاقو باز کردم کیانا زیر لحافش چمباتمه زده بود و مینو نگران کنارش نشسته بود…

با تعجب پرسیدم؛چی شده؟!؟ کیانا خوبی تو؟

مینو آروم گفت؛اصلا حالش خوب نیست کیارش،فکر کنم باید ببریش بیمارستان.

صدای هق هق کیانا رو شنیدم،لحافو از سرش کشیدم…

داری گریه میکنی؟!؟ ببینمت تو رو!

رنگش پریده بود لباش کاملا خشک شده بودن،چشماش اصلا رمق نداشت…

کیانا؟؟ چه حال و روزیه!

مینو پرید وسط حرفم،از صبح چند بار بالا آورده هرچی خاله اصرار کرد بهت زنگ بزنیم نزاشت.

کیانا مینو‌ رو‌ چپ چپ نگاه کرد و به سکوتش ادامه داد.

مینو جان میشه خواهش کنم چند لحظه بیرون باشی؟

آره حتما.

با رفتن مینو استرس کیانا صد برابر شده بود…

موهاشو جمع کردم پشت سرش.شونه هاش میلرزیدن.

جونم چته؟ لولو خرخره دیدی؟

بگو برام ببینم..

شمرده شمرده و با گریه شرح حال میداد ولی میدونستم همه ی ماجرا رو نمیگه.

کیانا درست بگو برام شاید بتونم کمکت کنم بیمارستان نری.

چشماش دوباره اشکی شد

بیمارستان؟؟؟

قاعدتا آدم وقتی ۲۴ ساعت چیزی نخوره اسهال استفراغ تب داشته باشه بستری میشه عزیزم.

دستمو محکم گرفته بود…نه کیارش تو رو خدا هر کاری بگی میکنم فقط منو نبر بیمارستان.

باشه آروم باش،یه تماس با پزشک کشیکمون میگیرم ببینم چی میگه،این چند روزه نود درصد بستریامون حال تو رو دارن.

با دکتر محمدی صحبت کردم براش یه داروخونه پر نسخه تجویز کرد،کد ملیشو گرفت بهم یه رهگیری داد که بتونم دارو هاشو از داروخونه تهیه کنم.

قرار شد اون شب یه ضد تهوع براش بزنم ببینم حالش چطور میشه و اگه تاثیری نداشت ادامه ی درمان…

با بهراد رفتیم داروخونه یه کیسه پر خرید کردیم،بهراد به شوخی گفت،یا خدا! داداش من با این هیکل با دیدن این همه آمپول ماتحتم درد گرفت چه برسه کیانا!

خیلی فشار به خودت نیار اینا اکثرش وریدیه میزنم تو سرم براش.

وقتی رسیدیم خونه جز خاله بزرگم کسی نمونده بود اونم منتظر بهراد بود که باهم برگردن خونه شون.

کیانا پتو پیچ شده رو کاناپه ی سالن نشسته بود و تا ما رو دید دوید سمت سرویس.

بهراد با خنده گفت،حالش از ما به هم خورد؟!

خاله با نگرانی جواب داد،چرت و پرت نگو بچه م خیلی بدحاله.

کیسه داروها رو گذاشتم رو کنسول.منتظر شدم کیانا بیاد بیرون دستامو شستم و آمپولو آماده کردم…

بهراد بی خدافظی رفته بود سمت ماشینشون،یعنی این بشر حتی از بوی الکل فراریه چه برسه آمپول..

کیانا مثل جوجه ی خیس رو تختش نشسته بود و میلرزید.

حالش خیلی بد بود اصلا جون نداشت.

سرنگ آماده رو گذاشتم رو پاتختی..با چشماش داشت التماس میکرد آمپول نزنم.

قربون شکلت برم آخه،این آمپولو بزنی به احتمال زیاد صبح که بیدار شدی حالت خوب شده دیگه نیاز به سرم پیدا نمیکنی .

آروم گفت داداشی تو رو خدا…همه اون دارو ها برا من بود؟؟

عزیزم اونا همه میره تو سرم،نترس قول دادم بهت.

به شکمت بخواب.آفرین خوشگلم زیاد دردت نمیاد.

آروم دراز کشید.

احساس کردم لاغر تر از قبل شده،پدو کشیدم یه کم عضله رو فشار دادم و نیدلو فرو کردم..به حرف گرفتمش سعی کردم حواسشو پرت کنم..

کیانا درست حسابی غذا نمیخوریا..چقد لاغر شدی تو..

آآآیییی کیارش…

یه ذره مونده تمومه…

نمیخوااااااممممم یه ذره هم نمیخواممم…

گریه نداره ااا ! تموم شد.

نیدلو کشیدم بیرون،دستشو گذاشتم رو پد الکلی.

یه کم نگهش دار بعد لباستو مرتب کن بگیر بخواب.

انشالا که تا صبح خوب میشی.

اون شب کیانا تا صبح راحت خوابید منم به خیال خودم که حالش خوب شده رفتم بیمارستان،مامان اون روز اداره نرفته بود که مراقب کیانا باشه،از ساعت ده یازده صبح دیدم یه روند از خونه ‌و موبایل مامانم میس‌کال داشتم.

فوری تماس گرفتم و متوجه شدم حال کیانا به هم خورده.

با پزشک شیفت صحبت کردم گفتن باید حتما سرم بگیره و پنتاپرازول تزریق بشه.

تو نسخه دیشبش همه داروهای لازم بود و همه رو گرفته بودم.

ویروس گوارشی متاسفانه با گرم تر شدن هوا بیشتر میشه و دوره ی عبور ازش طولانیه.

اینقدر خودمو سریع رسوندم خونه که یادم رفته بود اسکرابمو عوض کنم،کیانا با دیدن من تو اون وضعیت داشت از ترس سکته میکرد،فوری لباسمو عوض کردم و دست و صورتمو شستم.

به مامان گفتم براش پودر ORS حل کنه که گفت هرکاری کردم نخورده.

اخمام رفت تو هم.

بچه جون این که دیگه مزه ای نداره چرا نمیخوری؟؟با حال عصبی طور بلند گفت…شورررره!!

خب شوره یه کم زهرمار که نیست! میخوای خوب شه حالت یا نه؟

آنژیوکتو از کیسه داروها درآوردم…

صدای کیانا میلرزید بابا تو از این آنژیوکت لعنتی نمیخوای دل بکنی؟!ولش کن تو رو خدا.

اون روی عصبی طورم اومد بالا بساطمو گذاشتم رو میز تحریرش از اتاق اومدم بیرون.

دوباره به مامان تاکید کردم اگه نخواد بستری شه باید سرم بگیره،اونم یه روز کامل سه تا ضد تهوع هشت ساعته داره اگرم اوکی نشد که ببریمش بیمارستان.

کیانا تا کلمه بستری رو شنید آروم شد.

بهراد همون موقع باهام تماس گرفت داشت میگفت اگه آمپول تو کار نیست بیایم یه سر به کیانا بزنیم.به شوخی گفتم فعلا هرکی این حوالی پیداش بشه آبکشش میکنم نگی نگفتی…

گوشیو قطع کردم رفتم سراغ کیانا…

کیانا عزیزم میشه ازت خواهش کنم کلا نگاهت به دیوار باشه؟

ببین چیز زیاد دردناکی نیست ولی اگه بخوای نگاه کنی میترسی.

بدون حرف روشو برگردوند..رگاش اصلا پیدا نبودن،هرچی دستشو ماساژ میدادم رگ نداشت.

با صدای خفه گفت،چی شد؟

رگات ترسیدن خودشونو نشون نمیدن که ترسو خانوم.

مجبور شدم از کنار شصت دستش رگ بگیرم، دردش بیشتر بود ولی چاره ای نداشتم.

دستتو به هیچ وجه تکون نده،قول میدم تو یه حرکت تمومش کنم…

پد کشیدم صدای کیانا رفت بالا…کیارششششش اونجا؟؟؟؟

هیسسس فرقی نداره که همه ش یکیه…تکون ندی فقط…آنژیوکتو با دقت وارد کردم،کیانا داشت زمین و زمانو فحش میداد..فوری چند تا چسب زدم که دوباره کاری نشه…

تموم شد دیگه!! بی ادب این فحشا چیه میدی؟!

حالا برگرد ببین همه چیز امن و امانه.

کیارش! خیلی امن و امانه پدر دستم در‌ومد خیلی درد داشتتتتت.

باشه یکی دو ساعت دیگه حالت بهتر میشه.

دیشبم همینو گفتی،جای آمپولم هنوز درد میکنه اصلنم خوب نشدم.

اینقدر زبون درازی نکن،بزرگ شدیا ! بچه نیستی که دیگه.

یه کم دیگه آبغوره گرفت وقتی مطمئن شد تزریق عضلانی نداره حالش بهتر شد و من داشتم باز به داداش مهربون و ایده آل تبدیل میشدم.

عصر دکتر محمدی تماس گرفت حال کیانا رو بپرسه گفت یه آمپول ویتامین A هم براش تزریق کنی برای اسهال و ایمنی بدنش بد نیست.

ازونجایی که متاسفانه تزریق عضلانی بود بازم کیانا خانوم شروع کرد…

کیارششششش…نمیخوام..قول دادی! خودت گفتی فقط تو سرم…

مامان كمك نمیتونم با سرم تو دستم فرار کنم…

خلاصه اینقدر تقلا کرد که از خیرش گذشتم، یه کم که حال و هواش بهتر شده بود باز بهونه ی فست فود و کافه و تنقلات شروع شد،که تا اطلاع ثانوی اکیدا ممنوع اعلام کردم.

بعد از کیانا بهرادم دقیقا به این حال افتاده بود،باهام تماس گرفت،اصرار و التماس که کیارش یه جوری بدون درد و خونریزی به داد من برس یه پام تو سرویسه یه پام اتاق.

گفتم آخه خرس گنده تو با این وجنات از یه تزریق میترسی خجالتم خوب چیزیه.

نهایتا بهرادم با چند تا تزریق عضلانی به آغوش خانواده برگشت گرچه صدای عربده هاش رو شنوایی خاله تاثیرات منفی زیادی گذاشت، یکی دو روز گوشش سوت میکشید.

مرسی خوندید ارادت خدمت شما تکمیله

اگه دلتون نمیخواد به دست امثال من بیفتید رعایت یادتون نره

کیارش