سلام به اعضای کانال🙋‍♀

حنانه هستم 17سالمه.

قبلا تو کانال خاطره گذاشتم و خداروشکر تو فامیل هنوز دکتر نداریم و فقط مادرم تزریقات بلده.

خوب بریم سراغ خاطره:

خاطره برمیگرده به اسفند 1402 شب چهارشنبه سوری.

صبح با یه گلودرد خفیف پاشدم و حاضر شدم تا برم مدرسه زنگ دوم بود که حس کردم یه ذره تب دارم و خیلیم بی حال شدم

تا زنگ اخر بی حال سرم رو نیمکت گزاشتم و خداروشکر از اونجایی که دانش اموز اروم و خوبی هستم😁معلما کاریم نداشتن.

تاوقتی برسم خونه حس میکردم صدای خس خس قفسه سینم رو میشنوم و کمکم سرفه هم به این علائم اضافه شد.

وقتی رسیدم خونه به مامانم گفتم حالم خوب نیست و فکر میکنید چیکار کرد؟ برو تو اتاقت از اتاقم نیا بیرون تا فاطمه مریض نشه.

(فاطمه خواهر بزرگ منه و الان دوقلو حامله هست و دکتر از قبل عید بهش استراحت مطلق داده و الان 4ماهی هست که خونه ی ماست)

شب بعد از شام بابام که فهمیده بود حالم خوب نیست گفت بریم درمانگاه منم یکم فکر کردم و دو دو تا چهار تا کردم و دیدم الان برم بهتره چون دکتر شیفت شب درمانگاه پارسا یه پیرمرداست که همیشه به خاطر فشار پایینم به من سرم داده سرم هم که خوب صد درصد بهتر از امپوله «یعنی حداقل من اینجوری فکر میکنم» سریع حاضر شدم و با بابام رفتیم درمانگاه یکم صبر کردیم تا نوبتمون شه.

بلاخره ساعت 12شب رفتیم داخل و از شانس خوبم همون پیرمرده بود.

بعد از معاینه فشارم رو گرفت و گفت خیلی پایینه و در نتیجه شد همون که فکر میکردم ولی فقط فکر میکردم چون همون نبود.

بابام رفت دارو هارو بگیره و من رو صندلی نشستم.

بعد یه ربع بابام اومد و من فهمیدم همه ی امپولا که پنج تا بود به جز یدونش بقیه میره داخل سرم که اون یدونه باید فردا شب عضلانی تزریق بشه 😱😱

بله دیگه

خوب با پرستاره رفتیم سمت تزریقات زنان. من رو تخت دراز کشیدم. پرستار اومد بالا سرم استینم رو بالا زدم. پرستارهم سعی کرد رگ بگیره چون در بعضی مواقع مثل ترس من بد رگ میشم به زور پرستاره یه رگ پیدا کرد و سوزن رو وارد کرد البته من فقط حس میکردم چون چشمام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم.

بعد 45دقیقه اینا بود که اومد سرم رو دراورد و ما برگشتیم خونه.

فردا شب وقتی بابام اومد خونه اولش یادش نبود که من امپول دارم ساعت یازده اینا بود که گفت راستی تو امپولت رو زدی.

قشنگ حس کردم رنگم پرید و باخنده گفتم نه ولش کن حالم خوب شد شماهم خسته اید برید بخوابید.

بابام گفت مامانت نمیتونه بزنه مامانمم گفت نه سفازولین من نمیتونم و به این ترتیب امپول رو پیچوندم.

ببخشید اگه چشماتون خسته شد

امیدوارم که از خاطرم خوشتون اومده باشه

التماس دعا 🙏برای امتحانات نهایی😭

ممنون از همه عزیزان کانال

منتظر نظراتتون هستم