خاطره ناشناس
دست نوشته اول
سال ها پیش اینجا نویسنده بودم به دلایلی رفتم الان دوباره تصمیم به نوشتن گرفتم.
ساعت نه و نیم بود دوتا مریض دیگه دیدم و با گوشی مشغول شدم دیدم بازم میسکال اونم از چند شماره ناشناس به تنها کسی که فکر کردم اون بود نمی دونم چرا دوباره می خاست حرف بزنه در مورد چی می خاست بگه چی رو می خواست توضیح بده چرا اصلا سعی داشت چیزی رو درست کنه. حلقه مو تو دستمو جا به جا کردم اگه دوسش نداشتم چرا هنوز دستم بود از این فکر وحشت کردم، گوشی رو گذاشتم و تو افکارم غرق شدم نفهمیدم چه قدر گذشت که منشی اومد گفت:خانم دکتر شیفتو تحویل نمی دین؟ گفت اره اره چرا روپوشمو کندم و کفشامو عوض کردم دستامو شستم و با همکار آقام احوالپرسی کردم. به سمت خونه روندم سرراهم رفتم داروخونه و هنوز اون دارو لعنتی کمیاب نرسیده بود! رسیدم به راه پله ها صدای بلند عروس هلندی ها که آواز می خوندن یادم آورد یکی همیشه تو خونه منتظرمه یواش اومدم بالا با پرنده ها سرگرم بود و باهاشون حرف می زد و می خندید سلام کردم بهش نشنید رفتم جلوتر توجه اش تازه به من جلب شد لبخند زد گفت سلام خسته نباشی گفتم سلام خوب سرت گرمه ایناست خندید گفت دارن تخم می کنن مطمئنم چند وقت دگ مامان بابا میشن نشستم رو مبل گفتم نداشت نیومده گفت چی؟ اسم دارو رو گفتم گفت مهم نیس من خوبم گفتم اگ تشدید بشه اگ بازم حمله...
نذاشتم حرفم تموم شه عروس ها رو کرد تو قفس اومدم دستشو گرفتم بلند شد پاهاش تازگی ها خفیف می لرزید گفت لازم نیست می تونم برم رفت تو آشپز خونه گفت چایی بریزم یا شربت؟ گفتم نمی خام چیزی. خیره شدم به قاب عکس روبان زده شده مامان و بابا کنار هم فکر کردم به اینکه یک روز یک خانواده چار نفره بودیم و امروز فقط دونفره داشتیم ادامه می دادیم اومد یک لیوان شربت خاکشیر بهم داد گفت چرا باهاش حرف نمی زنی؟گفتم برا من تموم شده گفت ولی هنوز ...گفتم فقط اسمامون کنار همه تو یک تکه ورق! گفت همش فکر می کنم تقصیر منه. خواست بره رو بالکن تو جیب شلوارش دنبال چیزی می گشت گفتم چیزی جا گذاشتی؟ فندک مشکی چرمش رو گرفتم بالا نشونش دادم گفت ردش کن بیاد خندیدم گفتم شرمندتم داداش سیگار کشیدن ممنوعه برات! می دونی که گفت در جریانم ترکش کردم تفریحیه باور کن گفتم نوچ گفت اذیت نکن دختر، بدون هدف پرتش کردم تو هوا گرفتش. از اینکه این همه انعطاف پذیر شدم در مقابلش خودم تعجب کردم اما حداقل یکی مون اینطوری فکر نمی کرد گوشی ام زنگ خورد خدای من ساعت یازده شب هم بی خیال نمی شد! این مرد از جون من چی می خاست! فکر کردم حتما شیفته از اون شبای شیفت که صبح نمیشه داره خودشو اینطور سرگرم می کنه اما چرا حالا که بین ما کلی فاصله است! رفتم رو بالکن ته سیگار رو انداخت زمین با پاش له اش کرد گفتم شنبه نوبت ام آر آی داری! گفت می دونی که یک سر باید برم سر ساختمون خیلی وقته سر نزدم خیلی کارا مونده گفتم یک روز دیگه برو ام آری ای مهم تره یک نگاه از سر ناامیدی انداخت بهم گفتم خب سیگارتم که تموم شد برو اتاقت تعجب کرد گفت چه زود یک هفته شد گفتم آره زود می گذره گفت این هفته نرفتیم بهشت زهرا دست گذاشتم رو شونه اش گفتم اونا جاشون خوبه پسر نگرانشون نباش گفت نیستم گفتم بزرگ شدی!خندید گفت آره دیگه نه تو اون دختر حساس چند سال پیشی نه من اون پسر کله شق ترسو. فقط جای ... حرفشو قطع کردم گفتم ببین من سعی کردم درستش کنم نشد نمی شد حتی باهاش رفتم یک کشور غریب اه کشیدم بقیه حرفمو خوردم گفت نمی خاستم یادت بیارم بیخیال دستشو گرفتم گفتم باد میاد بچه بیا بریم خونه چشاشو گذاشت رو هم. رفت اتاقش، از کمد آشپزخونه پنبه الکل برداشتم خودش داروهاشو آورد مشغول آماده کردنش شدم مثل همیشه ترس رو از تو چشای عسلی اش خوندم با دقت به دستم نگاه می کرد گفت آبجی...گفتم حواسم هست پسر یواش می زنم با اکراه دراز کشید لرزش پاهاش الان مشهودتر بود سعی کردم ربطش بدم به استرس اینطوری کمتر به نبود داروهای لعنتی فکر می کردم. کمتر فکر می کردم که حالش داره بدتر میشه کمتر فکر می کردم که اونی که حتی جواب تلفنشو نمی دم خیلی راحت این مشکلو حل می کرد حتی از راه دور با یک تلفن.
خوابید و دستاشو زیر سرش گذاشته بود رفتم بالا سرش شلوارشو که سمت خودم بود کمی دادم پایین پنبه کشیدم گفتم لطفا نفس عمیق بکش عزیزم شروع کرد به نفس کشیدن و منم آروم آروم تزریق می کردم ریز ریز ناله می کرد دستمو گذاشتم رو کمرش گفتم آروم باش پسر خوب دارم یواش می زنم گفت خیلی درد داره... بعد چند ثانیه درش اوردم. سمت مخالف رو پنبه کشیدم سرشو سمتم برگردوند با التماس نگام کرد این لحظه هر بار داشت تکرار میشد سعی کردم قوی باشم نادیده اش گرفتم و دوباره تزریق کردم این دفعه دستشو مشت کرد و بلند گفت ایییییی لطفا تمومش کن آخ...سعی کردم یکم تندتر تزریق کنم که اذیت نشه چند ثانیه بعد کشیدم بیرون و جاشو با پنبه مالیدم
برگشت به پشت رو تختش دراز کشید یک لبخند زد گفت ممنون ببخشید هر دفعه اذیتت می کنم دست بردم تو موهاش گفتم نه اذیت نمی کنی تو ببخش که مجبوری تحمل کنی! بلند شدم سرنگها رو انداختم سطل آشغال و دستامو شستم همون طور که دست می شستم گفتم داروتو بخور لطفا قبل خواب بلند صدا زد باشهه تو برو راحت بخواب. رفتم تو اتاقش تو چارچوب واستادم گفتم تو می خای اونوقت چکار کنی؟ همون طور که از تخت بلند می شد گفت یک دست بازی دیگه! بعد خودش خندید ابرو انداختم بالا گفتم تا نصفه شب؟یک چشمک بهم زد گفت تاش معلوم نیست خانم دکتر! مگه فردا نمیری درمانگاه؟ برو بخواب دیگه! گفتم خوددانی گفت راستی بهت گفتم گفتم چی؟ مردد بود گفت ولش کن باز ناراحت میشی گفتم لفظشو اومدی بگو دیگه گفت خب باهاش حرف زدم جا خوردم گفتم چی؟ کی؟ گفت راجع به بیماری ام پرسید خب اونم پزشکه دیگه! گفتم پزشکای زیادی تو شهر هستن لازم نکرده با اون حرف بزنی گفت من باهاش مشکلی ندارم هی وایستا توام... رومو برگردونم تا برم یکهو یک هی بلند کشید برگشتم سمتش تو چهره اش درد دیده می شد نشست زمین به اسم کوچیک صداش کردم دستشو آورد بالا گفت چیزی نیست هول نکن بعد تزریق گاهی پام می گیره!
گفتم از کی اینطوری شدی؟ گفت زیاد نیست گفتم بازم قایم موشک بازی؟ چرا زودتر نگفتی گفت چیزی نیست آخه! گوشیم رو برداشتم گفت چی کار می کنی؟ گفتم می خام با دکترت حرف بزنم گفت نصفه شبی؟ گفتم نگرانتم گفت خودم بهش میگم این دفعه گفتم دیر میشه شاید عوارض دارو باشه! یا کمیابن یا پر از عارضه مکث کردم تو دستم گوشیم زنگ خورد پیش شماره اون کشور و خودش بود! حتما اگر الان بود ازش سوال می پرسیدم با حوصله جواب می داد تو این مسائل به طور عجیبی جدی می شد و سعی می کرد مشکل رو ریشه ای حل کنه راست می گفت اون حداقل متخصصشه! این دفعه دستم رو گذاشتم رو دکمه ی سبز صداش پیچید تو گوشم سلاام... انگار باورش نمی شد دارم این کارو می کنم بهم خیره شده بود دهانش نیمه باز موند سرمو برگردونم تا باهاش چشم تو چشم نشم بی تفاوت گفتم الو...
پایان بخش اول
پ.ن
تو خاطرات من اسم کسی آورده نمیشه به دلایل شخصی!