خاطره نیلوفر جان
سلام نیلوفر هستم 17 سالمه 🙂🔮
با رلم دعوام شده بود کات کرده بودیم
حالم اصلن خوب نبود 🩹🥹
همش استرس داشتم حالت تهوع حالم بد بود 💔🙂
چرا باید اینکارو میکرد من که براش مادری میکردم دوستش داشتم
🥹
براش مادری میکردم
استرس داشتم به قدری که حالت تهوع شدید گرفته بودم 😐🖤
دیدم حالم خیلی بده با گریه بدبختی خودم رفتم دکتر
علائم رو گفتم
نخسه نوشت تشکر کردم اومدم بیرون 🙂💔
رفتم داروخانه داروها را بگیرم 😪🖤
داروها رو گرفتم دیدم 5و6تا آمپول لا یه سرم آوردم نشون دکتر دادم گفت سه تا آمپولا را الان میزنی با سرم
🙂💔
اون سه تا را موقعی که حالت تهوع داشتی 🥹
تشکر کردم اومدم سمت تزریقات✨🖤
گذاشتم داروها را رو میز به بچه بزور داشتن بهش آمپول میزدن اونم پنی سیلین سرم درد میکرد خیلی هم گریه میکرد جیغ میکشید به بدبختی آمپول را بهش زدن تموم شد
مادرش جاشو ماساژ داد شلوار شو شورتشو کشید بالا بچه همونجور که رو شکم خوابیده بود داد میزد میگفت ای باسنم سوخت من دیگه این دنیا را نمیخام پرستار به مادرش گفت یه آمپول دیگه داره اونو باید فردا بزنه
پرستار اومد گفت این داروها برای شماست گفتم بله 💔🙂
گفت بخواب 🙂🖤
اول آمپول ها را میزنم بعد سرم را گفتم نمیشه آمپول ها را بزنید داخل سرم گفت نه
دکمه کمربند شلوارمو باز کردم رفتم رو تخت خوابیدم 💔🙂
اومد شورتمو داد پایین تا زیر باسنم
پنبه کشید اولی را فرو کرد😐💉
خیلی درد میکرد ولی حال نداشتم آه ناله کنم😭
یه تکون خیلی بدی خوردم
🥺🖤
پنبه گذاشت کشید بیرون 😶🥺
پایین تر از محل تزریق پنبه کشید 😶🖤
دوباره فرو کرد یه جیغ محکم زدم
گفت به این خوبی میزنم این فقط ماده داخلش میسوزونه خوب 💔
شروع کردم ای اووی کردن گفتم وای پام سوخت سوختم سوخت
پنبه گذاشت کشید بیرون اون طرف باسنم خیلی داشت میسوخت درد میکرد
🙂🖤
رفتم طرف بعدی را پنبه کشید فرو کرد اصلن متوجه نشدم کی زد کی تموم شد
ولی یه طرف باسنم خیلی میسوخت😐💉
محل تزریقی قبلی یکم ماساژ داد شورت شلوارمو کشید بالا گفت برگرد تا سرم را بزنم 😐🖤
خیلی یه طرف باسنم داشت میسوخت
ولی باسنم خیلی درد میکنه ب نظرتون چیکار کنم؟؟ جوری که حتی رو شکم میخوابم نمیتونم بشینم😪
🌱
🙂
به بدبختی برگشتم سرم را وصل کرد
این خاطره من امیدوارم خوشتون بیاد
دگر خوشتون اومد در نظرات بگید تا داستان اون چند تا آمپول را هم بنویسم