دست نوشته دوم

گفت صدامو می شنوی؟ خودتی؟ گفتم آره می شنوم گفت حالت خوبه؟ باید باهات حرف بزنم خیلی وقته می خام حرف بزنم... ببین من... حرفشو قطع کردم گفتم برای خودمون جواب ندادم می تونی برای این موضوع با وکیلم حرف بزنی گفت اگر فکر می کنی می تونی منو راضی کنی... دوباره پریدم وسط حرفش گفتم اگر بخوای ادامه بدی مجبورم قطع کنم به خودش اومد یک سرفه ریز کرد ادامه دادم گفتم راجع به برادرمه! گفت حالش خوبه؟ گفتم خودت که باید بدونی باهاش حرف زدی گفت درست حسابی جواب نداد! گفتم یک مدته دست ها و پاهاش می لرزه بعد تزریق گرفتگی عضلانی داره اشتهاش خوب نیست سرگیجه هاش زیادتر شده گفت خب باید ام آر آی و آزمایشاتشو ببینم پزشکش چی میگه؟ گفتم هنوز نپرسیدم گفت ببین نگران نباش من درستش می کنم گفتم می دونم برا همین بهت گفتم. یهو لحنش مهربون تر شد گفت خانوم...من... گفتم کاری نداری؟ شنبه می برمش ام آر آی قبل پزشکش به تو نشونش می دم گفت چرا بهم یک فرصت نمی دی؟ من هرروز دارم به خودمون دوتا فکر می کنم من واقعا نمی دونم چی کار...شقیقه هام تیر می کشید صداش داشت منو یاد روزای سختم می انداخت، یاد تنهایی هام تو غربت، یاد اون روزها که بابا سعی می کرد حال خودشو و اونو خوب جلوه بده، یاد خنده های زورکیش از پشت تلفن که مدام می گفت من نباید نگران بدتر شدن بیماریش باشم، صداش داشت منو می برد به اونروز وحشتناک که جنین قلب نداشت اونروز که تنها تکه گوشتی که منو با اون مرتبط می کرد رو از دست می دادم ولی اون خودخواهانه به فکر ivf بعدی بود، چطور باز داشت حرف می زد از خودمون! چه وقیح بود! با عصبانیت دراتاقو باز کردم، از جاش پرید نگاهش به نگاهم گره خورد با لحن تندی گفتم من باید برم خداحافظ. گفت ببین...دکمه ی قرمز رو فشار دادم و قطع کردم صحبتش رو هوا موند! با نگرانی پرسید خوبی؟ گفتم خوبم گفت آب بیارم؟سرمو تکون دادم تا آشپرخونه با نگاه دنبالش کردم خیلی زودتر از تصورم برگشت لیوان آب رو جلوم گرفت تا آخر سر کشیدم گفت خیلی خودتو اذیت می کنی! گفتم می خام زودتر تموم شه همچی! گفت درست میشه غصه نخور! ده دقیقه تو سکوت گذشت،دستمو گرفت تو دستش بعد بلند شد گفتم می رم بخوابم تو هم این همه فکر نکن خب؟ گفتم باشه رفت اتاقش! می خواستم همونجا بشینم و اونقدر گریه کنم که یا من تموم بشم یا این غصه که از درون منو می خورد اما بجاش خودمو با کتاب سرگرم کردم تا خوابم برد. شنبه بود از صبح داشت فین فین می کرد خوابیدن با پنجره باز کار دستش داده بود براش چای گرم ریختم، زنگ زدم و شیفتو جا به جا کردم تو تایمی که منتظر بودیم نوبت مون بشه مدام پاهاشو تکون می داد عادت قدیمی که موقع استرس می اومد سراغش، دستشو گرفتم و آروم تو گوشش گفتم: آروم باش بار اولت که نیس با صدای گرفته گفت دست خودم نیست گفتم نترس من هستم یک لبخند کمرنگ زد نوبتمون که شد خودش بلند شد و رفت تو بی توجه به انبوه میسکال شماره وکیلم رو شناختم و جواب دادم مثل همیشه فقط بهم گفت همسرتون به هیچ عنوان راضی نمیشه همه سعی مو دارم می کنم بازم تاکید کردم بهش یادآوری کنه من از همه ی حق و حقوقم گذشتم و ... منشی صدام کرد با عجله تلفن رو قطع کردم رفتم سمت اتاق رو تخت نشسته بود پرسیدم چی شده گفت هیچی یکم موقع بلند شدن سرگیجه دارم. کمکش کردم بیاد پایین منتظر جواب شدیم بدون اینکه داخل پاکت رو نگاه بندازم پاکت رو تا کردم داخل کیفم گفتم:بریم. تو ماشین نزدیک داروخونه نگه داشتم سرشو چسبونده بود به صندلی گفت چرا اینجا وایستادی؟ گفتم می خام گلوتو ببینم با ترس گفت من خوبم گفتم سرما خوردگی هات همیشه خیلی اذیتت می کنه نمی خام بدتر بشه. خم شدم سمتش و نور گوشی رو روشن کردم دهانشو کمی باز کرد گفتم بیشتر باز کن بگو آ... کاری که خواستم رو کرد. سر سری یک پنی سیلین ۸۰۰نوشتم و از ماشین پیاده شدم گفتم بمون برمی گردم داروخونه شلوغ بود کمی دیر نوبتم شد از سر عادت از مسئول پرسیدم اون داروی کمیاب رو دارن یا نه! ویال و سرنگو داخل پلاستیک گذاشت و بهم تحویل داد. ماشین رو باز کردم چشمم بهش خورد صندلی رو خوابونده بود و خواب بود همیشه وقتی مریض میشد بیشتر می خوابید، از فرصت استفاده کردم یک نگاه به جواب ام آر آی انداختم ولی هیچی دستگیرم نشد! به سمت خونه روندم و تا اونجا گذاشتم تو ترافیک چرت بزنه بیدارش کردم گیج پرسید رسیدیم؟ گفتم آره. کمربندشو باز کرد و پیاده شد رفتیم تو خونه با گوشیش مشغول بازی شد رفتم تو آشپزخونه تا کمی سوپ بپزم سرگرم شده بودم که باز گوشیم زنگ خورد بی توجه یک نگاه انداختم و چشمم افتاد به پیامش: ...جان لطفا زودتر ام آر آی و نتیجه آزمایش رو بفرست می خام نظر همکارم رو هم بدونم! دلیل عجله و نگرانی شو نمی فهمیدم ولی الان برادرم تنها نقطه مشترک ما بود زیر گاز رو خاموش کردم و جواب ها رو براش ایمیل کردم تا پیغام send رو دیدم لپ تاب رو بستم.

تایم ناهار به زور کمی بهش سوپ خوردوندم نمی دونستم من خیلی حساس شدم یا اون داره وضعش بدتر میشه از وقتی یادم می اومد بد غذا و بهونه گیر بود، بیماری لعنتی بدترش کرده بود گاهی مجبور می شدم برای غذا خوردن پرخاشگری منفعلانه به خرج بدم!

میز رو که جمع کردم گفتم آمپول داری! رو تختت آماده شو. لب و لوچه اش آویزون شد و یک نگاه بهم انداخت: من تزریق داشتم یادت نیس؟ گفتم برای سرماخوردگیته، یک تقویتی هم داری! کاری نکرد منتظر وایستاده بود که نظرم عوض شه گفتم چرا نگاه می کنی برو دیگه! آمپول رو تو آشپزخونه آماده کردم و آماده کردن پنی سیلین رو گذاشتم برای اتاق. رو تخت نشسته بود و پاهاش می لرزید اشاره کردم دراز بکشه یهو با ناراحتی گفت من نمی خام... خواهش می کنم! می دونستم اگر قاطعیت به خرج ندم ازش کم میارم با جدیت گفتم هیس نمی خام چیزی بشنوم وقتی برات لازمه یعنی لازمه این همه وقت سعی کردی از زیرش دربری چی شد؟! لحنمو که شنید خودش دراز شد گفتم خودتو شل بگیر شلوارش رو دادم پایین و سوزن رو فرو کردم تو پوستش مایع آروم آروم از سرنگ بیرون می رفت و اون زیر دستم فقط ناله می کرد: آی...آی...آخ آبجی!

کشیدم بیرون و پنبه رو جاش مالیدم گفتم تموم شد. می خام بهت پنی سیلین بزنم آروم و بی حرکت بمون خطرناکه. مشغول کشیدن ویال پنی سیلین تو سرنگ شدم و آب مقطر رو از آخر اضافه کردم تموم این مدت ساکت به من و دستم نگاه می کرد؛ سمت مخالف رو دادم پایین و پنبه کشیدم و فرو کردم باسنش کاملا سفت شد: آه....آخ...‌درد داره....لطفا....آخ

گفتم شل کن بدنتو دردش کمتر میشه! سعی خودشو کرد و یکدفعه سرنگ رو خالی کردم پنبه گذاشتم و شلوارشو دادم بالا فین فین می کرد گفتم تموم شد چهره اش جمع شد و بلند شد پرسیدم خیلی دردت گرفت؟ سرشو تکون داد. رفتم سراغ پنجره گفتم بستن این خیلی کار داره؟! به خاطرش باید آمپول بخوری! دیگه بی احتیاطی نکن. سرشو تکون داد خیلی مظلوم شده بود همیشه تو این موقعیت ها بغلش می کردم اونشب حوصله نداشتم سرنگ ها رو انداختم دور و دستمو شستم! گوشی باز داشت خودشو می کشت نگاه کردم خودش بود! برداشتم گفت خوبی؟ گفتم بگو چی فهمیدی؟ گفت لیست داروها رو می خام بیماری فعلا عود نکرده اما ...گفتم اما چی؟ گفت اون بچه احتیاج به مراقبت داره تو نمی تونی تنهایی از پسش بربیای خندیدم گفتم طفره میری؟ من یکساله پیششم! گفت می خام برا ویزا درمانی اقدام کنم پوزخند زدم گفتم جدی؟ تو خودت هنوز معلوم نیس...گفت می خام ببینمت لجباری نکن گفتم بس کن. حرفتو زدی مرسی!

می برمش پیش پزشکش. خواست ادامه بده که قطع کردم! نزدیک نیم ساعت کف آشپزخونه نشستم شیفتم داشت شروع میشد! سریع لباس پوشیدم بهش سر زدم مشغول بازی بود ازش خداحافظی کردم مثل همیشه خندید انگار هیچ کینه ای ازم به دل نمی گرفت با انبوهی فکر به سمت درمانگاه روندم!

پایان بخش دوم

پ.ن۱

ممنونم از کامنت های باارزش تون! فعلا نمی تونم چیزی رو رد یا قبول کنم!

پ.ن۲

نمی دونم تو این اوضاع نوشتن کار درستی هست یا نه برای ادامه مردد هستم.