خاطره سمانه جان
دلنوشته
6سالم بودو تب کرده بودم و حال ناخوشی داشتم .با بابام رفته بودیم درمانگاه و دوتا آمپول نوشته بود.
بابایی توروخدا من نمیخوام بزنم بیا بریم من حالم خوبه 😭
من نمیرفتم داخل و هق هق میکردم.و بابام اعصابش خورد میشد وچشماش و بسته بود فکر میکرد که چجوری راضیم کنه
من هم پلاستیکی که تو دستاش بود رو گرفته بودم و نمیداشتم بده تزریقاتیه
بالاخره عموم که تو ماشین منتظر ما بود اومد داخل
پلاستیک رو از بابام گرفت و گفت فرزاد داداش تو برو ماشین من حل میکنم
دست بابام رو گرفته بودم و زار میزدم
بابا :سامان بیا بریم من دلم نمیاد گناه داره بریم اگه بدتر شد خودت میزنی
سامان :داداش این تبش بالاست کار دستمون میده تو برو ماشین ما میایم
بابا:مواظب دخترم باش من دل ندارم نگاه کنم و بدون توجه به من رفت
حالا چسبیده بودم به عموم و بهش التماس میکردم
پلاستیک رو داد تزریقاتیه که یه مرد تقریبا ۵۰ساله خوش برخورد بود
عمو هم منو بغل کرد و برد داخل اتاق
من اونجا رو دیدم شدت گریه ام زیاد شد و اونجا رو روسرم گذاشتم
عمو منو گذاشت روی تخت وبی توجه به گریه های زارم کفش هام رو در آورد
و با صدای تقریبا بلندی گفت :صداتو نشنوم بسه دیگه
از بس داد زدی صدات گرفت
یکم خجالت بکش
مثل آدم بی سر و صدا دراز میکشی و امپولاتو میزنی وگرنه باید با زور نگهت دارم
منم با هق هق دراز کشیدم و اون مرد خوش برخورد اومد
به به چه دختری مثل خانومه اروم خودش دراز کشیده
الان یجوری میزنم تو اصلا هیچی نمیفهمی
از شانست آمپول هات هم خیلی کوچولو هست .
همون لحظه عمو شلوارم رو پایین کشید.و رفت کنار (یعنی من قهرم و صدات در نمیاد )
من:عمو توروخدا بیا پیشم باهام قهر نباش بخدا گریه نمیکنم فقط بیا دستمو بگیر من خیلی میترسم
عمو:نه تو اصلا نمیترسی این آقا هم آروم میزنه تو اصلا نمیفهمی سوزن تو پاته آروم باش آفرین دختر شجاع
همین که پنبه رو کشید بازم هق هق هام شروع شد
نیدل رو وارد کرد و من یه تکون خوردم 🥹
آقاعه:عمو جون یواش تموم شد
من:خیلی درد دارم 😭😭دارم میمیرم 😭خیلی بدیییین من بابامو میخواااااام😭
اولی تموم شد
آقاهه:تموم شد دردی احساس کردی خدایی
من که هیچی نفهمیدم😂😂الکی گریه نکن دردش خیلی کم بود
اون طرف رو پنبه کشید من میخواستم تکون بخورم و نزارم که یهو عمو نگهم داشت و گفت اروم باش که دومی رو هم زد
لعنتی خیلی سوزوند
دیگه تحملم تموم شد و داشتم خودمو تکون میدادم و عموم هم نگهم داشته بود مگه میشد از زیر دست عموی هیکلیم تکون بخورم
فقط میتونستم زار بزنم و گریه کنم و سر صدا کنم
که بالاخره کشید بیرون
آقاهه:تمومع تموم شد همش همین بود دلیلی نداشت گریه کنی حالا هم پاشو برو دیگه بیچاره بابات
خیلی دردم گرفت و رفتار بی تفاوت عموم بیشتر دل من رو شکوند
حالا دیگه عموم عوض شده بود و بغلم گرفته بود و بوس بارونم میکرد ولی من گریه میکردم و لباسش خیس اشکام بود
عمو:قربونت برم عزیزم تموم شد همینا بود دیگه الان عوضش بهتر میشی
اون هرچی زبونم میگرفت من فقط یک جمله میگفتم
خیلی دردم گرفت
خیلی نامردی دیگه دوست ندارم
تو ماشین که رفتم
پریدم بغل بابام و زار زدنم بیشتر شد
الهی قربونت برم بابایی تموم شد الهی فدات شم دیگه همه چی تمومه آروم باش
الان برا دخترم خوراکی میخرم و قول میدم اگه حالش خوب شد ببرم پارک بازی کنه
حالا تمومش کن دیگه همه چی تمومه حالت هم بهتر شد
این بود اون تیکه ی آمپولی
امیدوارم خوشتون بیاد
دوست دار شما سمانه