سلام منم دوتا خاطره خیلی بد از آمپول زدن دارم یکی مربوط به شش سالگیم هست یادمه سرماخورده بودم شش سالم بود منو پدر مادرم بردن درمانگاه منم خیلی از آمپول وحشت داشتم انقدر که از ترس آمپول گریه میکردم و از خونه بیرون نمیومدم پدر مادرم دیدن که نمیام گفتن آمپول قرار نیست بزنن منم بلاخره من با قبول کردم برم درمانگاه رفتیم دکتر معاینم کرد گلوم اومده بود و تب داشتم بعد از اینکه دکتر داروهامو نوشت پدرم رفت از داروخانه که روبه روی درمانگاه بود دارو هامو بگیره منم هی می پرسیدم مامان آمپول می زنن بهم می گفت نه فقط قرص و شربت هست خلاصه چند دقیقه منتظر موندیم پدرم دارو هامو گرفت بعد رفتیم سمت اتاق تزریقات گفتم من نمیام گفتن تو نه مامانت آمپول داره تو فقط بیا پیشش که نترسه منم نمیومدم مامانم دید من نمیام رفت روی تخت اتاق تزریقات دراز کشید که وانمود کنه خودش آمپول داره منم باور کردم و رفتم تو اتاق تزریقات که یهو پدرم منو از پشت گرفت مامانمم از روی تخت بلند شد اومدن دوتایی به زور خوابوندم روی تخت از دستام مامانم از پاهام پدرم گرفت پرستار آمپول پنی سلین زد فکر کنم صدای من نصف شهر رفت انقدر ترسیده بودم که الان برام فوبیا شده و بازم ترس آمپول هنوزم کمی مونده