خاطره کیارش جان
سلام دوستان کیارشم یه خاطره از شمال براتون نوشتم؛
شیفت سنگینی بود،یعنی یه آخر هفته هم که میخواستیم بریم سفر، حتما باید قبلش حسابی ذهنی و بدنی وَرز میومدیم.
مامان دو سه روز رفته بود عسلویه بازدید میدانی و ما دو تا تو خونه در حال پوسیدن بودیم،واسه همین بچه ها پیشنهاد دادن بریم سفر!
طبق معمول شب قبلش من بیمارستان بودم و مجبور بودیم صبح حرکت کنیم.
آخرین بیمارمون یه پسر بچه ی شیش ساله بود که پاش رفته بود تو شیشه و تاندونش قطع شده بود،یه جراحی فوری یک ساعته داشت و بعد از ریکاوری آوردیمش تو بخش.
بچه ی شیطون و بی قراری بود یه لحظه آروم نمیگرفت،پایی که جراحی شده بود گچ گرفتن که ثابت بمونه و نتونه باز کار دست خودش بده،بعد از یکی دو ساعت رفتم چکش کنم، از بس دستشو تکون داده بود خون بدجوری برگشته بود تو سرم.به مادرش گفتم زمانی که سرم نمیگیره اینو از پایین ببندید که وقتی بی قراری میکنه خون اینقدر بدجور برنگرده.
با سرنگ خون و محلولو چند بار کشیدم و تزریق کردم تا لوله دوباره شفاف شد.
اولش که قیافه سرنگو دیده بود حمله کرد یقه ی اسکرابمو کشید، میخواست چشم و چالمو در بیاره،دیگه کلی سیبیل گرو گذاشتم که بچه جان نمیخوام آمپول بزنم! میخوام این شاهکارتو درست کنم، دردتم نمیاد…این قول مردونه!
بعد از عملی شدن قولم، کلی باهام رفیق شده بود و دم و دیقه توبخش صدام میکرد کیاااارش…همه همکارا هم کلی میخندیدن که اینجوری بامزه صدا میکنه.
شیفتو که تحویل دادم کلی ازش خواهش کردم با همکار بعدیمون سازش کنه برای ایشونم آرزوی صبر کردم و راه افتادم سمت خونه.
بچه ها از سر صبح جلو خونه منتظرم بودن که من برسم و فوری حرکت کنیم سمت نوشهر.
با اینکه خیلی خسته بودم فقط مهلت یه دوش و تعویض لباس داشتم.
کیانا که از شب قبل وسایلشو جمع کرده بود گذاشته بود بالای سرش و فقط لحظه شماری میکرد که وقت رفتن برسه.
زانوهاشو تو بغلش جمع کرده بود و ژولیده پولیده آماده شدن منو تماشا میکرد.مدامم خورده فرمایش داشت.
اسپیکرو برداشتی؟؟
قایق بادی..چادر!؟خوراکی؟!
هممم! مگه نمیری ویلا؟ چادر میخوای چیکار؟
من و مینو میخوایم آخه تو چادر بخوابیم.
احساس نمیکنی یخ بزنین این وقت سال؟!
نههه توروخدا توروخدااا ببریم دیگههههه…
باشه بهشون بگو یه کم صبر کنن برم از تو انباری بیارم.
من و کیانا و مینو و بهراد و دوستِ بهراد ! با دو تا ماشین راهی شمال شدیم.
زیاد برام جذابیتی نداشت که یه پسر غریبه که اصلا نمیشناسیمش و باهاش صمیمیتی نداریم باهامون باشه ولی نمیخواستم بهرادو ناراحت کنم.
دخترا تو ماشین من بودن بهراد و دوستشم باهم اومدن.
تو راه کلی گفتیم و خندیدیم و خوراکیای هیجان انگیز لب جاده ای خوردیم که با بعضیاشون مخالف بودم ولی به قول کیانا دیگه ضد حال نزدم.
وقتی رسیدیم ویلا طبق معمول دیوارا ترک برداشته بودن و کلی رنگ و گچ تو راه پله ریخته بود.
از مشکلات خونه تو جای مرطوب و نزدیک به دریا همینه که مدام باید در حال تعمیر باشی.
بچه ها خریدا رو جا به جا کردن بعدشم سریع یه کم تمیز کردیم.
ویلا دوبلکسه ولی خیلی جمع و جوره،پایین آشپزخونه و سالن بالا هم دو تا اتاق خواب کوچولو.
اتاق بزرگه رو که دخترا فوری تصاحب کردن،اون یکی اتاقم به رسم مهمون نوازی دادیم دست بهراد و دوستش.
منم واسه خودم تو یه نقطه استراتژیک مستقر شدم.
هنوز پامون نرسیده شمال،کیانا بالا پایین میپرید که بریم نمک آبرود تلکابین.
یه مهلت برا ناهار ازش گرفتیم و بهراد جون بساط جوج رو به پا کرد.
مینو هم این مدت داشت تو آلاچیق واسه خودش موزیک گوش میداد…کلا دختر ساکت و درون گراییه،حسابیم هنرمنده و رشته ی دانشگاهیشم گرافیکه.
حدود یک ساعت از ناهار میگذشت و داشتیم آماده میشدیم بزنیم بیرون که دیدم مینو داره کیف دستیشو زیر و رو میکنه و خیلی بی تابه…
چی شده؟؟؟ چیزی گم کردی؟
کیارش بیچاره شدم…
چرااا؟؟؟؟؟
انسولینمو نیاوردم نه صبح زدم نه قبل ناهار…یادم رفته حالا چیکار کنم؟؟؟؟
حالش خیلی بد بود اشکش داشت درمیومد.
باشه آروم باش چیزی نیست،گلوکومتر آوردی؟
با گریه گفت نههههه همه ش جا مونده.
خب حالا چرا گریه میکنی عزیز من؟؟سوار شو بریم داروخونه سریعتر.
سریعك نزدیک ترین داروخونه رو پیدا کردیم و هرچی لازم بود خریدیم.
تو ماشین فوری لانست و نوار تستو آماده کردم.
دستتو بده…
دستش خیلی سرد بود و میلرزید…
چرا اینقد یخ کردی؟؟ استرس نداشته باش دختر خوب..چیزیت نمیشه…
پد الکلی رو کشیدم و از نوک انگشتش نمونه رو گرفتم.
کیارش….
جانم؟!
میترسم! خیلی رفته بالا آره؟
نگران نباش با ۴،۵ واحد تزریق درست میشه.
قندش رفته بود بالای ۳۰۰….
خیله خب آستین مانتوتو دربیار.
مایع رو تو سرنگ کشیدم و هواگیری کردم.
دستتو بزار رو شونه ت..آفرین همینه.
با چشمای مشکیِ درشت و نیمه اشکیش زل زده بود به جاده و منو نگاه نمیکرد.
برآمدگی بازوشو الکلی کردم و نیدلو عمود وارد کردم.
چشماشو بست..آخ….
تموم شد!
دردت اومد؟!با بغض گفت..نه! دیگه عادت کردم.
آخی بغض نکن دیگه به خیر گذشت! همیشه خودت برا خودت تزریق میکنی؟
همینجوری که مانتوشو میپوشید و موهای فرفریشو درست میکرد گفت؛
اگه مجبور باشم آره ولی چون دلشو ندارم بیشتر بابا یا مامان..
خب حالا اشکاتو پاک کن،اینا رو ببریم بزاریم تو یخچال بریم تله کابین.
لبخند زد…خوبم،خداروشکر تو بودی وگرنه از استرس پس میفتادم.
تا ویلا موزیک جدید شادمهرو پلی کرد(پیشِ تو)،نمیدونستم منظورش دقیقا چیه ولی امیدوار بودم دلیل خاصی نداشته باشه،چون یه بار گفت آهنگا همیشه حرف دل آدما رو میزنن.
قبلا چند بار یه حرفایی درباره ی من و مینو تو خانواده پیش اومده بود ولی فقط از جانب بزرگترا بود نه من و خودش.
گاهی بعضی رفتاراش برام شک برانگیز بود ولی در کل اونقد ساکت و آروم و متینه که نمیشه فهمید تو دلش چه خبره.
منم که آدم ازدواجی نیستم و …اما این موزیک و اون هوا و اون جو یه حس خاصی داشت..نمیدونم چطوری بیان کنم..
بقیه ی روزمون به خوبی وخوشی گذشت و به جز چند تا اعصاب خوردی زیر پوستی که دوست بهراد به وجود آورد نقطه ی منفی نداشت.
از نمک آبرود که برگشتیم شب تو ساحل نزدیک خونمون یه کم راه رفتیم و قبل از اینکه شام بخوریم تزریق مینو رو انجام دادم که به دردسر نیفته.
آخر شب بهراد یه فیلم به نام Evil dead rise دانلود کرده بود که از اسمشم معلومه ژانر ترسناک بود.
من که داشتم بیهوش میشدم با وجود اصرار بچه ها نتونستم بشینم پای فیلم.
قبل از اینکه برم بالا بخوابم بهرادو کشیدم کنار گفتم فقط حواست به دوستت باشه با دخترا زیاد صمیمی نشه!
نصف شب یا نزدیکای صبح بود که صدای کیانا رو شنیدم و از خواب پریدم.
کیانا؟؟
چی شده؟!؟
چراغو روشن کردم تو چهارچوب در اتاقش در وایساده بود مثل بید میلرزید…
چت شده تو؟؟
میترسم کیارش تو اتاقمون یه سایه سیاه هست.
چی میگی؟ کجاست؟بیا ببینم.
به خدا راست میگم اوناهاش پشت پرده ست.
باهم رفتیم تو اتاق نه تو تاریکی خبری بود نه روشنایی.
در واقع چیزی ترسناک تر از صدای خر و پف پسرا که کل خونه رو برداشته بود ،وجود نداشت.
یه کم تو اتاقشون نشستم مینو که بیهوش بود و تا خرخره زیر لحاف قایم شده بود ،منم چشمام از زور خواب باز نمیشد،کل شب قبلش بیدار و سر پا بودم چند ساعتم رانندگی کردم.
واقعا چه اصراریه این فیلما رو ببینی بعدش خوابت نبره؟!؟
خب من هی گفتم فیلم خنده دار بزاریم بچه ها گفتن حال نمیده…
اشکالی نداره حالا بگیر بخواب دیدی که خبری نیست.
نهههه تو رو خدا پیشم بمون میترسم.
هوووف ….تنها که نیستی!
خب این ترسو خانوم زودی خوابش برد من تنها موندم دیگه..
پتو بالشتمو آوردم انداختم رو زمین…
اوکی همینجا میخوابم هرچی اومد سراغت شهیدش میکنم،حالا بخواب.
بالاخره از خر شیطون اومد پایین و گرفت خوابید.
صبحش چون بقیه شب نا آرومی داشتن و من راحت خوابیده بودم قبل از بیدار شدن همه رفتم خرید و تخم مرغ محلی و نون تازه گرفتم و صبحانه رو آماده کردم.
قبل از ظهرم دو تا تیم شدیم بدمینتون بازی کنیم که کیانا چون من با مینو هم تیمی شدم باهام قهر کرد و طبق معمول رفت تو قیافه و منو دوست نداری و اونو بیشتر دوست داری و اون و این بازی شروع شد…
بعدش به خاطر خطایی که کردم کلی زیتون پرورده براش خریدم که منو ببخشه و از گناهم بگذره.بعضی وقتا به یه چیزایی گیر میده که تو مخیلم نمیگنجه.
ظهر رفتیم سمت متل قو جنگلای سه هزار،بچه ها که مشغول شدن مینو رو صدا زدم،
قبل از اینکه بریم ناهار بخوریم بیا آمپولتو بزنم ..
وای چرا من یادم رفته بود باز؟!
طبیعیه چون تو سفریم.
اینقد سوییشرت و بند و بساط داشت که نمیشد بازوشو پیدا کرد.
مینو زیپ سوییشرتتو باز کن پلیور زیرشم یه کم بده بالا..
کیارش…
یه کم بالای نافت میزنم..
نههه خجالت میکشم آخه.
خجالت داره؟ بخوای آستینم دربیاری که کلا…
آمپولشو آماده کردم.بیا خودت ۴ سانت بالا یا پایین نافت تزریق کن،اینم پد…
من؟ من میترسم نمیتونم…
پس ده ثانیه چشماتو ببند.
سریع تزریق کردم ک به خجالت و این حرفا نکشه.
تموم شد…دو ثانیه م نشد..
با نگرانی زل زده بود بهم..جاش چقد سوخت!!
موهاشو به هم ریختم خیلی فرفری و باحاله …لوس نکن دیگه،نیش مورچه م نیست.
عصری احساس کردم حال دوسِت بهراد زیاد خوب نیست و به روغن سوزی افتاده،یه کم لرز داشت،کاپشنمو درآوردم دادم بهش.
بابا اخه تو این سرما این تی شرت چیه یخ كردی.
داداش جلو آتیش نشستم گرمم میکنه دیگه…
با این حال که مشخص بود استارت سرماخوردگیش خورده چادری که کیانا گیر داد بیاریم اون شب نصیب بهراد اینا شد!
گیر داده بودن کنار دریا چادر بزنن و من مونده بودم تو این سرما چی قراره سرشون بیاد ولی حوصله بحث با دو تا مرد گنده رو نداشتم..
من و مینو و کیانا تا نصف شب دو تا فیلم فانتزی و کمدی دیدیم که ترس شب قبلشونو بشوره ببره.
کیانا جوری به من چسبیده بود که انگار گربه ی خونگیشم و ممکنه مینو ازش بدزدتم،دیگه وسطای فیلم بهش اشاره کردم که زشته! و لازم شد سر فرصت براش یه سری توضیحات تکمیلی ارائه کنم.
صبح تا دیر وقت خواب بودیم و خبری از بهراد اینا نبود.گوشیشونم آنتن نداشت!
کیانا گیر داده بود نکنه غرق شدن مینو هم میگفت نه بابا مگه رودخونه آمازونه یه جا تو ساحل چادر زدن.
بعد از ظهر دیگه نگرانیا به اوج رسیده بود که دو تاشونم مچاله و داغون دست از پا درازتر رسیدن.
گویا حالشون خیلی بد شده بوده رفته بودن درمانگاه و هر دو سرم گرفته بودن.
یه کیسه کپسول و شربت و آمپولم دست هرکدومشون بود!
با این اوضاعی که درست کرده بودن نمیشد بیشتر از این شمال موند.
منم انگار هر جا میرم شانسم از خودم زودتر میرسه و همیشه باید مشغول مراقبت و پرستاری باشم.
غروب دو تایی رومبل غش کرده بودن،مینو و کیانا هم تو حیاط رو تاب نشسته بودن پچ پچ میکردن،داشتم آمپول دوست بهرادو آماده میکردم که کیانا یهویی اومد تو خونه و با دیدن صحنه ی آمپول کولی بازیاش شروع شد.
کشوندمش یه گوشه با عصبانیت گفتم چه خبرته جلو پسر غریبه! مگه برا توا اینجوری میکنی؟!؟
چیززززه آخهههه نه یهویی ترسم گرفت آمپول دیدم ببخشید خب دیگه…
خیله خب چی میخواستی؟؟
اومده بودم خوراکی ببرم…کیارش نمیشه فردا برنگردیم؟!
نه عزیزم هم اینا حالشون بده هم اینکه من فردا شب باید بیمارستان باشم.
لب ولوچه ش آویزون شد…هومممم خب باوووشه.
یه سری هله هوله از تو کابینت برداشت و رفت.
دگزا رو آماده گذاشته بودم رو میز،پسره هم تو همون حالت به شکم دراز کشیده بود.
سر سرنگو برداشتم دوباره هواشو گرفتم.
زیاد درد نداره ریلکس باش.
پد کشیدم خودشو سفت کرد..دو سه بار عضله رو فشار دادم.
شل کن اذیت نشی.
نیدلو فرو کردم با اینکه آمپولش درد چندانی نداره کلی تکون خورد و عربده کشید!
با خنده گفتم با بهراد خدای تفاهمید! درد نداره که!
پدو جای تزریق گذاشتم و شلوارشو مرتب کردم.
داداش چی چیو درد نداشت فلج شدم.
هرچی به این کج فهم گفتم بیا تو همون اتاق گرم و نرم بخوابیم تو گوشش نرفت که.
گفتم حالا استراحت کنید صبح بتونید پشت فرمون بشینید.
شب برا بهرادم یه تزریق انجام دادم و صبح زود حرکت کردیم سمت تهران.
مینو تو راه برگشت خیلی ساکت بود اگه جنگولک بازیای کیانا نبود جو خیلی سنگینی بود…
نمیدونم چرا! هنوزم نفهمیدم…
دوستان درباره خاطره قبل باید بگم اتفاقا من زیاد به درس کیانا سخت نمیگیرم چون خودم دوران امتحانات خیلی اضطراب داشتم برای کیانا هم مثل خودم نگران میشم.
راستی نه بهراد پزشکه نه من اون تو فرش فروشی باباشه و من پرستار هستم.
مخلص شما
کیارش