دست نوشته چهارم

دیر شده بود برادرم تماس می گرفت منتظر بود از دانشگاه برش دارم، داشتم برای تحویل شیفت آماده میشدم که پرستار با عجله درو باز کرد گفت: خانم دکتر میاید یه لحظه! بیمار ارست کرده بود اونم بعد تزریق کورتون! یک خانم مسن حدود ۵۰ ساله بود چرا درخواست نوار قلب نداده بودن! بیمار من نبود! پس چرا این همه احساس بد داشتم! سریع گفتم: به اورژانس زنگ بزنید. یاد اولین احیام افتادم اکسترن و بی‌تجربه بودم همون‌طور ترسیده بودم. اما Cpr رو شروع کردم ۴۵ دقیقه جهنمی! دستم از شونه تیر می کشید، بیمار اکسپایر شد همین! با ناراحتی اومدم کنار، دختر خانومش که زن جوانی بود تو سر خودش می زد! اگر ده دقیقه شیفت رو زودتر تحویل می دادم من اونی نبودم که ختم Cpr رو اعلام می کرد. گفتم: همه تلاشم رو کردم ارست بود، برنگشت. مجبور شدم برای توضیح کمی بیشتر بمونم. پیام دادم گفتم: خودت با اسنپ برگرد عزیزم، نمی رسم بهت! اونشب گذشت چند روز بود سرفه های خشک می کرد اونقدر سرم شلوغ بود که نتونستم معاینه اش کنم، یک روز کامل از اتاقش در نیومد بهش سر زدم دیدم بی حال و رنگ پریده افتاده رو تخت. صداش کردم جواب نداد. تب شدیدی داشت، طوری که تو خواب ناله می کرد و هذیون می گفت، بدجوری سرفه می کرد، ظاهراً سینه اش عفونت شدیدی کرده بود چرا زودتر نفهمیدم چرا این قدر حواس پرت شده بودم حدس می زدم از عوارض کلادریبین باشه دفعه پیش با وجود اصرارم پزشکش تجویز کرده بود دیگه نمی تونستم بهش اعتماد کنم. سریع رفتم آشپزخونه خشاب شیاف رو برداشتم، باز کردم. خواستم برش گردونم یهو پرید از خواب: آبجی چه کار می کنی؟ گفتم: برگرد عزیزم برات شیاف بذارم تب داری. گفت: من نمی خام حالم خوبه گفتم: خیلی خب پس بریم اورژانس معاینه بشی، به حرف من که گوش نمیدی! گفت: دست از سرم بردار حالم گفتم خوبه! و دوباره خوابید. به عمو زنگ زدم خودشو رسوند، نیم ساعت بعد با اصرار من و عمو راه افتاد، حالش خوب نبود بدنش کاملا می لرزید و داغ بود تا رسیدیم، متخصص طب اورژانس ویزیتش کرد گفت: پنومونیه و چرا زودتر نیاوردمیش و باید بستری شه! برای تغییر داروهاش مشاوره نرو می ذارم. سرم به شدت درد می کرد، پرستار ست سرم و انژیوکت رو آورد بغض کرده بود عمو موهاشو نوازش می کرد می گفت: عمو قربونت بره پسر من.همچنان چشمش به دست پرستار بود گفتم: چیزی نیست عزیز من باید یه چند روزی اینجا بمونی! ریه هات عفونت کردن! گفت: من دانشگاه دارم با استاد راهنما باید حرف بزنم، کلی کار برای پایان نامه ام دارم...منو ببر خونه!

لبخند زدم گفتم: عزیزم الان سلامتی ات مهم تره از درسه. سرشو انداخت پایین. پرستار خانم گفت: دستتو مشت کن. مشت کرد یک لاین گرفت و آپوتل رو تزریق کرد. یکم پیشش موندم بعدم گوشی ام زنگ خورد خودش بود! نمی دونستم تو این موارد باید چه کار کنم همیشه می گفتم خودم از پسش برمیام ولی حالا که پیش اومده بود خیلی خودم رو تنها احساس می کردم سعی کردم مثل همیشه نادیده اش بگیرم. رفتم تو عمو رفته بود، چند تا اکسترن‌ و اینترن دور تختش جمع بودن مدام سوال پیچش می کردن و اونم با استرس زیاد نمی تونست جواب بده ملتمسانه به من نگا می کرد گفت: آبجی... اومدم جلو با خشونت گفتم: لطفا دست از سرش بردارید نمی تونه جواب بده، حالش خوب نیست! یکیشون گفت: خانم ما نمی تونیم بریم، باید کارمونو درست انجام بدیم. صدام داشت می رفت بالا تا اینکه چیف رزیدنتشون با جونیور و سنیورش رسید گفت: چی شد خانم؟ گفتم:میشه بگید دانشجوهاتون برن. خندید گفت: در جریانید که اینجا بیمارستان تحقیقاتیه. گفتم: فوبیا داره با پزشکا راحت نیست. همون طور که پرونده رو برمی داشت به اونا اشاره کرد برن! گفت: قیافه تون آشناست گفتم: آره فلان جا باهم توی یک بخش بودیم! خندید گفت: حالا شناختم مگه مهاجرت نکردید خانم دکتر؟ گفتم: برگشتم. سکوت کرد به مطالعه مشغول شد یک نگاه به برادرم انداخت گفت: از کی اینطور شده؟ گفتم: من امروز فهمیدم! سرشو تکون داد، معاینه اش کرد با رزیدنت هاش حرف زد، چند تا اوردر جدید داد و رفت. شقیقه هام داشت نبض می زد پیشش موندم، دو تا تزریق عضلانی داشت، شیفت عوض شده بود یک آقا اومد سرم رو کند گفت: تزریق داری برگرد! به من نگاه کرد گفت: نه نمی خام حالم خوبه گفتم: داداشم لازمه برات گفت:من نمی خام بزنم... ولم کن گفتم: آخه چرا لج می کنی وقتی می دونی باید بزنی. اصلا راضی نمی شد برگرده پرستار هم سعی اشو کرد راضیش کنه نشد عمو رو گرفتم رفته بود تو محوطه اومد با اصرار راضی شد برگرده گفتم: چیزی نیست عزیزم نترس. عمو کمرش رو نگه داشت من یک گوشه از شلوارشو دادم پایین و دستشو گرفتم پرستار پنبه زد و فرو کرد بلند داد زد: ایییی...آخ....گفتم: آروم باش الان تموم میشه بعد چند ثانیه کشید بیرون.

پرستار گفت: این آنتی بیوتیکه تکون نخور، سفتم نکن. اون سمت رو دادم پایین پرستار پنبه کشید و فرو کرد بلند گفت: اخخخخ ...ایییی.... درد داره... سعی کرد برگرده نتونست عمو و من نگه اش داشتیم خودشو سفت کرد گفت: آبجی آییی درد داره...ایییی عمو جون... گفتم: یکم دیگه تحمل کن عزیز دلم. پرستار گفت: خودتو شل بگیر دردت بیشتر میشه سعی خودشو کرد یکم شل شد. بالاخره کشید بیرون جاشو پنبه گذاشت من یکم ماساژ دادم عمو بلندش کرد دیدم چشماش پر اشکه نشستم رو تختش گفتم عزیزم درد داشت خیلی؟ سرشو تکون داد رفتم بغلش کردم گفتم: تموم شد دیگه. عمو رفت براش آب بیاره حالش یکم بهتر شد و خوابید. فردا قرار شد منتقل شه بخش. تو محوطه داشتم قدم می زدم چشممم خورد بهش خواستم نادیده اش بگیرم نشد گفت: تا صبح می مونید؟ گفتم: بله گفت: پس بریم با هم یک قهوه بخوریم من شیفتم تموم شده. نتونستم دعوتشو رد کنم مشخص بود خیلی خسته اس اما به من لبخند می زد. بهم خیره شده بود تا قهوه ها رسید گفت: امیدوارم طعمش خیلی براتون بد نباشه من طبق معمول دبل می گیرم. همون طور که قهوه رو مزه می کردم گفتم: نه خوبه عادت دارم. گفت: نگرانید؟ گفتم: یکم گفت: فردا متخصص عفونی ویزیتش می کنه نگران نباشید. گفتم: ممنون زحمت کشیدید. گفت: راستی چرا ادامه ندادید؟ گفتم: شرایط پیش نیومد امسال حتما اولویتم هست گفت: انشالله چشمو میاری! خندیدم گفتم: نمی دونم ولی بخاطر شرایطی که دارم نمی تونم شیفت های سنگین بمونم احتمالا روان. با شیطنت گفت: خیلی بهتون میاد. گفتم: ممنون. تمام مدت چشمش به حلقه طلایی دور انگشتم بود یک قهوه دیگه برای خودش سفارش داد. ولی من گفتم: مرسی نمی خورم. تو سکوت چند دقیقه دیگه نگاهم کرد تمام جراتشو جمع کرد پرسید: ببخشید می پرسم خانم دکتر شما ازدواج کردید؟... بلند شدم گوشیم داشت زنگ می خورد محکم گفتم: بله! ممنون بابت قهوه. سرم به شدت گیج می رفت تلو تلو خوردم دستشو دراز کرد از بازوم گرفت با نگرانی پرسید: خوبی خانم دکتر؟ گفتم: اره نیازی به کمک شما نیست. دستشو به سرعت انداخت همون‌طور که تماشام می کرد دور شدم. بازم گوشی زنگ خورد و خودش بود! جواب دادم صدام کرد، سکوت کردم گفت: حرف بزنیم؟ گفتم: اره. گفت: تماس می گیرم. روی یکی از نیمکت ها نشستم، فوری زنگ زد گوشی رو گرفتم جلو صورتم، اسکراب آبی کاربنی زیبایی تنش بود که بهش می اومد دست کرد تو موهاش و سلام داد. سلام کردم، لبخند زد فکر کردم دلم براش حسابی تنگ شده! نفهمیدم چطور یک ساعت با مردی صحبت کردم که ترکش کرده بودم! فقط حرف زدیم و حرف انگار سال ها بود همدیگه رو می شناختیم!

پایان

پ.ن ۱ این روزها مطالعه زیاد دارم هم کتاب روانشناسی و فلسفه می‌خونم و هم خودم رو برای آزمون دستیاری آماده می کنم. از اینکه با نوشته هام ناراحت تون کردم شرمنده هستم.

پ.ن ۲

هیچکس نمی‌داند چه توانایی‌هایی برای تقلا و تحمل رنج دارد، تا آنکه اتفاقی می‌افتد و این نیروها را به جنبش می‌آورد.

آرتور_شوپنهاور