خاطره کیارش جان
سلام کیارش هستم.
اومدم یه خاطره از دیشب تعریف کنم.
دو سه روزه حال من و کیانا اصلا تعریفی نداره،خداروشکر مامان حالش خوبه و این چند روزه حسابی به ما رسیدگی کرده.انشالا که تمام مادرا همیشه سالم و سلامت باشن و ما زیر سایه ی عشق و مهربونیشون زندگی کنیم.
دیروز دیگه نتونستم مقاومت کنم و شیفت شبمو کنسل کردم.
از یکی از دوستای دوران دبیرستانم که الان پزشک شده وقت ویزیت گرفتم که خودم و کیانا رو چک کنه و داروی درست حسابی استفاده کنیم.
بابک گفت آخر وقت مطب باشیم که معطل نشیم و دیگه مریض نداشته باشه.
کیانا رو به زور راضی کردم با خودم ببرم،شرط کرده بود که یا نمیام یا اگه آمپول داد نمیزنم.
ساعت حدود ۷ شب بود و بعد از بیست دیقه ای انتظار نوبتمون شد.خانوم منشی کلی ازمون عذرخواهی کرد که معطل شدیم و من برای بار هزارم گفتم که اصلا مشکلی نداره و خودتونو ناراحت نکنید.
ایشون بر خلاف انتظار منشی مهربون و وظیفه شناسی بودن دیدین که معمولا هر جا میریم بیشتر از خود پزشک خانوم منشیا برامون قیافه میگیرن.
کیانا اصلا باهام حرف نمیزد و تصمیم گرفته بود آبروریزی کنه.
کیانا! لطفا به خاطر من سگرمه هاتو وا کن.
دوباره بهم اخم کرد و جوابمو نداد.
میدونستم دردش دقیقا چیه واسه همین گفتم؛من ازش خواهش میکنم اگه احتیاجی نداشتی آمپول نده،خوبه؟
روشو برگردوند اونور و بازم هیچی نگفت.
کیانا؟! با توام..
نه خیرم بگو اگه احتیاج داشتمم نده!
خب پس واسه چی اومدی دکتر؟؟
من نمیخواستم بیام که به زور آوردیمممم…
مامان مدام تماس میگرفت که حال جفتمونو بپرسه و من نمیدونستم با کیانا کلنجار برم یا هر دیقه جواب مامانو بدم.
بالاخره با هر ترفندی بود راضیش کردم و وارد مطب شدیم.
بابک خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد از پشت میزش بلند شد اومد سمتمون و با دلخوری گفت؛کیارش یعنی تو تا چیزیت نشه یه زنگم به من نمیزنی نه!؟
عجب بچه بی معرفتی هستی تو آخه.
با شرمندگی گفتم نه داداشِ من چه حرفیه آخه !تو که میدونی چقد گرفتارم وگرنه که جات اینجاست همیشه.
تذکرایی که به کیانا داده بودم تقریبا فایده ای نداشت و قیافه ای واسه بابک گرفته بود که بیا و ببین.
بعد از من رفت سراغ کیانا..به به سلام علیکم! خوشگل خانومو ببین چه بزرگ شده! خوبی شما؟!
کیانا جواب نمیداد،بهش اخم کردم و گفتم کیانا جان با شمان! اونم فقط یواش سلام کرد.
ببخشید بابک جان یه کم سرحال نیست.
خدا بد نده. بشین اینجا ببینم چی شده؟!
کیانا رو تخت رو به روی بابک نشست.یه کم شرح حال دادم شروع کرد معاینه کردن.
استتوسکوپو گذاشت رو گوشش و دو تا از دکمه های لباسشو باز کرد.
کیانا یه کم خودشو کشید عقب.
رفتم کنارش،چیزی نیست عزیزم آروم باش.
اصلا کاریت ندارم نترس کیانا جان نفس عمیق بکش..دوباره..بازم…عالیه مرسی.
گوش و گلوتم یه نگاهی بندازم،سرفه ها خشکن یا خلط دار؟!
کلا هر سوالی میپرسید من به جای کیانا جواب میدادم.خودش کاملا زیپ دهنشو بسته بود و لام تا کام حرف نمیزد.
خب،خیلیم خوب.میتونی از تخت بیای پایین.
بابک پشت میزش نشست، خیلیه خب..کد ملی کیانا خانومو لطف میکنی؟
دستش که رفت سمت سیستم نسخه تایپ کنه …
کیانا محکم بازومو فشار داد.یواش تو گوشم گفت،کیارش بگو دیگه بگو آمپول نده تورو خدااا بدووو بگو دارههه مینویسه !
خب بنویسه مگه حکم اعدامه ای بابا…یه دستی به ته ریشم کشیدم صدامو صاف کردم.
بابک جان،وضعیتش چطوره؟
خوبه خوبه …مشکلی نداره یه کم التهاب داره گلوش که دارو بگیره رفع میشه نگران نباش.
کیانا دوباره داشت پهلومو سوراخ میکرد از سقلمه زدن…
جساراتا اگه امکانش هست و از نظر خودت مشکلی نداره میشه براش تزریقی تجویز نکنی؟
عینکشو آورد پایین به کیانا لبخند زد.
تو دیگه چرا دختر خوب؟ داداش به این گلی داری واست تزریق میکنه دیگه،ترس نداره که.
کیانا که اشکاش کلا در مشکشه داشت دوباره گریه ش میگرفت و بالاخره زبونش باز شد.
خب..چیزه..نه نمیترسم… فقط …اگه بشه که قرص اینا بخورم خیلی بهتره.(وسط حرفاش چشماش اشکی شد صداش لرزید)
ااا گریه چرا؟! اصلا آمپول نداری خیالت راحت.
آموکسی سیلین نوشتم،سر وقت استفاده میکنی نیازی به تزریق نمیشه انشالاه.
بعد از حرف بابک جوری گل از گلش شکفت که هیچ دارویی نمیتونست حالشو اینجوری خوب کنه.
بعد از کیانا منو معاینه کرد و با چک کردن گلوم یه کم رفت تو فکر، حدس میزدم اوضاع یه جورایی خرابه.
با خنده گفت کیارش جان اگه خودت مشکلی با آمپول نداری حتما باید سفتریاکسون تزریق بشه.
علاوه بر اون نوشیدنی گرم هم شما هم کیانا،چای ماسالا،یا دمنوش دارچین زنجبیل،آویشن حتما استفاده کنید.
نه دکتر جان من ترجیحم اینه به خاطر شرایط کارم فقط زودتر سر پاشم.
داشتیم از بابک تشکر میکردیم که زحمتو کم کنیم،کیانا خانومم که کلا به حرف افتاده بود و مشخص بود پزشک معتمد و مورد علاقه شو پیدا کرده.
بابک وسط خدافظیمون پرید تو حرف من و گفت؛ کیارش بشین بگم خانوم رحمانی آمپولتو از پایین بگیره خودم تزریق کنم برات،مریض ندارم دارم میرم خونه دیگه.
بعد از کلی تعارف قبول کردم و داشتم خودمو آماده ی نوش جان کردن یه آمپول پودری دردناک میکردم.
بعد از اینکه خانم رحمانی اومد داخل متوجه شدم بابک کد ملی جفتمونو بهش داده و همه ی داروهای من و کیانا رو گرفته.
ای بابا این چه کاریه آخه چرا شرمنده کردی؟گفتی فقط یه آمپول قبول کردم!
خجالت بکش آخه اینهمه ساله باهم دوستیم صد بار بهت گفتم اینجا ویزیت پرداخت نکن بازم گوش ندادی!
حالا فکر این حرفا نباش برو دراز بکش رو تخت.
با خنده رو کرد به کیانا گفت،کیانا خانوم شما دوست داری بیرون باشی؟یا یه آموزش تزریق برات بزارم ترست بریزه؟
کیانا هم موش شده بود نخودی خندید و گفت میشه بمونم؟
رو تخت دراز کشیده بودم داشتم کمربندمو شل میکردم،بلند گفتم بزار باشه دکتر جان،میخواد انتقام بگیره ازم.
بابک بلند تر خندید،معلومه حسابی اذیتش کردی کیارش.حالا حسابشو ازت پس میگیریم.
حس میکردم کیانا دیگه رو ابراست.
بابک داشت کاملا مراحلو برای کیانا توضیح میداد،خب حالا رقیقش میکنیم خوب تکون میدیم که حل شه..قشنگ نگاه کن.
همینه دیگه هواش گرفته شد.
من بیچاره اون وسط استرس گرفته بودم دکترم واسه خواهرم کلاس تزریقات گذاشته بود.
بعد از آموزش آماده سازی دوتایی اومدن کنار تخت.
سرمو یه کم آوردم بالا،کیانا! دلت نمیسوزه برام؟چه بی رحم شدی تو.
یه کم خندید و گفت کیارش الکی نگو تو نمیترسی.
واقعا از آمپول نمیترسم ولی نمیشه گفت حس بدی نیست یه کم استرسو همه دارن.
بابک با خنده داشت توضیحاتشو ادامه میداد.خب یه به علاوه اینجا تو ذهنت بگش دقیقا اینجااا…حالا این گوشه تزریقو انجام میدیم.
پد الکلی رو کشید و نیدلو فرو کرد.
خیلی درد داشت…آمپول واقعا دردناکیه،سرمو بین دستام نگه داشتم آروم گفتم آخخخ..
کیانا که دید دردم اومده هول شد چسبید به دستم،چی شدددد داداشی؟؟؟
بابک به جای من جواب داد،طبیعیه یه کم درد داره نفس عمیق بکش دیگه تمومه..
دوباره صدام درومد اووووفففف بدجوری میسوزونه.
نیدلو کشید بیرون و با فشار دادن پد دردش دو برابر شد.
مجبور بود پدو حسابی فشار بده چون اگه جذب نشه جاش خیلی قرمز و متورم میشه.
عضله هات سفته دردش بیشتر میشه،کمتر باشگاه برو،بیا پدو بگیر یه کم فشار بده.
خودم یه کم جای آمپولو ماساژ دادم…آخخخ چه دردی داره لعنتی.
ببخشید اذیت شدی داداشم.
اختیار داری خیلیم لطف کردی،کیانا هم که تزریق یاد گرفته دیگه آره؟
کیانا خیلی ناراحت بود،فوری اومد تو بغلم یه کم خودشو لوس کرد..خیلی غصهههه خوردم دردت اومد اصلا نمیخوام دیگه یاد بگیرم.
بابک گفت،کیارش خواهر داشتنم نعمته ها! ببین چه لوست میکنه.
راستی آمپول بعدیتم فردا همین ساعت حتما تزریق کن.
الان که این خاطره رو مینویسم تو رختخواب افتادم و یه آمپول دیگه هم دارم.
راستی دوستان من خاطراتم رو از طریق وبلاگ ارسال میکنم و با آیدی تلگرام در ارتباط نیستم فقط کامنت ها رو میخونم.
ممنون از لطف و توجهتون
ارادتمند
کیارش