خاطره رها جان
سلام خوبین امیدوارم که همیشه حال دلتون خوب باشه ✨
رها یا همون سارینا هستم (فک کنم نیاز به معرفی نباشه)
بریم سراغ خاطره
خاطره:
داستان از اونجایی شروع میشه که ۲۴ فروردین ساعت ۱۲شب ارسلان اومد خونه و گفت که تالار تاریخ زدم ۱۶و۱۷ اردیبهشت واسه عروسی
هانیه : عشقم این چه کاریه تو کردی من اون موقع امتحان دارم (دانشجوعه و داره دکترا میگیره )
من : ارسلان ریدم تو قیافت با تاریخ زدنت
ارسلان: تو یکی خفه ، بعد مگه بده
بابا : ارسلان مگه وام ازدواجت جور شد که تاریخ زدی ؟
ارسلان:نه
بابا : پس پول از کجا میخوای بیاری ؟
ارسلان : منو تو داریم بابا تو بهم میدی 😜
بابا :من که نگفتم بهت نمیدم میدم وظیفه مه که برات عروسی بگیرم ولی قرار بود وامو بگیری برا کمک خرج بعد من قسطارو بدم
ارسلان : نگران نباش قربونت بشم جور میشه
(دیگه ادامه ی بحث رو نمیگم چون طولانی میشه)و قرار بر این شد که یه جشن مختلط باشه و فقط برای خانواده ی عروس باشه و از فامیل ما بجز درجه یک ها کسی نباشه و جشن دومی برعکس باشه (جشن دوم که برا فامیل ما بود مختلط نبود ) خلاصه بعد کلی بحث با ذوق رفتم تو اتاقم و از همون موقع فکرم از سمت کنکور رفت به سمت عروسی ارسلان 😬
انقد ذوق داشتم که خدا میدونه🤭
اون شب تا صبح نخوابیدم و دنبال میکاپ و شینیون ، لباس میگشتم😁
صبح نزدیک ۱۱از خواب بیدار شدم و خودمو مرتب کردم و رفتم پایین که دیدم خونه عموم خونمونن بعد از سلام و احوال پرسی رفتم نشستم رو کاناپه جفت امیر و سرمو گذاشتم رو شونه ش خلاصه عموم و بابام باهم صحبت میکردن که بحث کشیده شد سمت عروسی و ارسلان تاریخ عروسی رو گفت و کلی کل زدیم دست زدنم که دیدیم عموم بلند شد و گفت اتفاقا ما هم اومده بودیم تاریخ عروسی میلاد رو بگیم
من : خب چندمه ⁉️
عمو : ۱۱ و ۱۲
مامان : انشاالله به سلامتی ،انشالا به خوشی
بعدم کلی روبوسی کردن و منم به هِلما (دختر عموم که خیلی با هم صمیمی ایم ) گفتم که بریم تو اتاقم خلاصه رفتیم و شروع کردم حرف زدن از لباس
(خب دیگه ادامه نمیدم چون طولانی میشه )
خلاصه گذشت و روز عروسی(حنابندون رو فاکتور میگیرم )میلاد فرا رسید صبح با ذوق از خواب بیدار شدم(ساعت ۸بود و ساعت ۱۰ باید میرفتیم آرایشگاه ) زنگ زدم به هلما که بیاد خونه ما که با هم بریم آرایشگاه بعد ۵۰ دقیقه هلما خانم تشریف آورد
خلاصه شروع کردیم به آماده شده لباسامون رو باید میبردیم با خودمون آرایشگاه تاج داشتیم وکلی چیز میز دیگه 🥴😁
و دیدیم که دیرمون شده و راه افتادیم سمت آرایشگاه ده و ده دقیقه بود و تا ساعت ۷ آرایشگاه بودیم و از آرایشگاه رفتم تالار
کلی رقصیدیم و خودمونو خالی کردیم 😅
و ساعت ۱ شب چشن تموم شد و همه رفتیم خونه عموم (فامیل ما یه رسم دارن که همه بعد از تالار میان خونه بابا داماد و تا صبح میمونن صبحونه هم میخورن بعد میرن خونه هاشون ) و لباس عوض کردیم و دوباره رفتیم وسط و تا صبح رقصیدیم 😜 صبح ساعت هشت دیگه همه رفتن و ما شروع کردیم به تمیز کردن خونه خلاصه یکی ظرف میشست یکی جارو میکرد یکی رختخواب پهن میکرد و من کارم این بود که لنز چشم دخترا رو در بیارم و موهاشونو باز کنم 😂😁
و ساعت ۱۰ بود که خوابیدیم و من تا ساعت ۶بعد از ظهر خواب بودم وقتی بیدار شدم کوله پشتیم رو شونه امیر بود و داشت میبردش
من :کوله منو کجا میبری ؟
امیر :میبرم بزارم تو ماشین که بریم خونه
من : اها باشه
خلاصه بلند شدم یه شال انداختم رو لباسام و سوار ماشین شدم امیر هم اومد و حرکت کرد
من : مامان اینا نمیان ؟
امیر : مامان اینا ساعت ۱ظهر رفتن خونه
من : آها پس ما خیلی خوابیدیم
امیر : آره
یه لحظه نگاهم رفت به جلو دیدم داره میره سمت بازار
من: امیر چرا داری میری سمت بازار ؟
امیر : مامان الان پیام داد گفت خرید کنم واسه فردا
من : مگه فردا چه خبره ؟
امیر: فردا چهاردهمه (روزی که رفتیم برا کلیپ )
من : وای نه یادم رفته بود حالا چیکار کنم لباسم پیش خیاطه 😫
امیر : مامان بهم گفت با خیاطط صحبت کرده گفته امادس بیاد پرو کنه
من : اخی خیالم راحت شد 😝
خلاصه من تو ماشین نشستم و امیر رفت خرید کرد و اومد وقتی اومد یه یخ در بهشت تو دستش بود و دادش به من
منم تا ته خوردم تازه گفتم یکی دیگه هم میخوام ولی خب برام نخرید 😑 بعدم رفتیم خیاط و لباسمو تعویل گرفتیم و بعد رفتیم خونه و من یه راست رفتم تو اتاقم و لباسمو پوشیدم و اومدم پایین تا مامان ببینه لباسمو خلاصه همه لباسمو دیدین و پسند کردنو من با خیال راحت رفتم تو اتاقم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم برا فردا همه چیز گذاشتم از گیره موای گرفته تا مژه مصنوعی و موی اضافه ...
به جایی رسیده بودم که کیفم بسته نمیشود و با دعوا بستمش 🙈😁
بعد رفتم پایین برا شام و بعد شام رفتم خوابیدم صبح با صدای ارسلان بیدار شدم و با ذوق آماده شدم و کوله مو برداشتم و رفتم پایین
من : من آمادم
محمد :حالا اگه میخواست بره مدرسه کلی غر میزد
من:مدرسه با جشن فرق داره 😤بعد چرا وقتی که میخوام با دوستام برم بیرونو مثال میزنی
محمد:باشه حالا بیا بخورم
من:میخورم 😜
محمد:لازم نکرده تو بیا صبحونه تو بخور اونجا بد اخلاق نشی
خلاصه رفتم نشستم رو میز و شروع کردم به لقمه گرفتن و خوردم که فهمیدم گلوم عفونت کرده و درد میکنه برا اینکه تابلو نشه یه دو لقمه دیگه خوردم و رفتم کوله مو برداشتم و به امیر گفتم کلید ماشینو بده چیرامو بزارم تو ماشین
امیر:یه کم صبر کن با هم میریم
منم دیگه هیچی نگفتم و رفتم نشستم رو کاناپه و با گوشیم ور میرفتم که ارسلان شروع کرد غرغر کردن که دیر شد بدویید الان فیلم بردار زنگ زد گفت که دیره الان عکسا خوب نمیشه یه ساعت راهه تا اون جا
امیر:باشه داداش حاملمون کردی
محمد:مابین حرفات یه نفسی هم میگیری خوبه
امیر:سارینااا
من:بله
امیر : بیا کمکم چیزا رو بگیر
خلاصه رفتم کمکش چیزا رو بردیم پیش ماشین و محمد شروع کرد به چیدن وسایل تو ماشین و نزدیک ساعت ۸:۳۰ حرکت کردیم و ساعت ۹:۴۰ اونجا بودیم و من هنوز اوکی بودم
بعد از کلی عکاسی و فیلمبرداری خسته و کوفته رفتیم برا ناهار و بعد ناهار حالم داشت بد میشد و بدن درد و حالت تهوع 🤢داشتم ولی خب چیزی به پسرا نگفتم و رفتیم برای ادامه ی فیلم بردار و ساعت ۷بعد از ظهر فیلم بردار تموم شد و سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم که من حالم بهم خورد و سرمو از شیشه ی ماشین بیرون بردم و🤮 بعد بی جون افتادم رو اونجا
امیر:چی شدی تو
من:نمیدونم☹️
محمد:بیا ببینم تب داری
من:نه خوبم بریم
امیر:چی چیو خوبم بیا ببینمت
من:اینجا جاییه آخه رفتیم خونه باشه
امیر:باشه
خلاصه تو راه همش به این فکر میکردم که رسیدیم خونه چطور فرار کنم ولی راهی به ذهنم نمیومد و هر لحظه هم بد تر میشدم و چیزای دیگه ای به علائمم عضاف میشد وقتی رسیدیم خونه که دیگه جون تو تنم نبود و گلوم انقد درد میکرد که آب دهنمم به زور قورت میدادم 😢رفتم تو اتاقم و افتادم رو تخت چند دقیقه بعد صدا در اومد چشامو باز کردم که ببینم کیه و ارسلانو با وسایلش دیدم
من:ارسلان برو اذیت حال ندارم 🥴
ارسلان: تو اذیت نکن من خستم
من:ارسلان لطفاً 🙏🏻
ارسلان: سارینا میدونی تو برا خوب شدن فقط فردا رو وقت داری و اگه نزاری معاینت کنم بدتر میشی
من:باشه بیا 😩
ارسلان:عجیبه من گفتم الان چهار ساعت باید دعوا کنیم
من:اگه عروسیت نبود قطعاً همینطور میشد
خلاصه اومد نشست رو تختم و شروع کرد معاینه کردم و بعد بلند شد که بره دارو بگیره
ارسلان : سارینا خودتو آماده کن چون همه دارو هاتو آمپول نوشتم
من:چرا خب مگه کرم داری
ارسلان:با قرص برا عروسی خوب نمیشی
من میگه هیچی نگفتم و سرمو کردم زیر پتو که نمیدونم کی خواب رفتم 😴
یه دفعه احساس کردم که میخوام 🤮بیارم و دوییدم سمت دستشویی و وقتی بیرون اومدم همه با قیافه های خوابآلود بالا سرم بودن
ارسلان:بلند شو بریم اتاقت امپولاتو بزنم خوب شی 💉
من : باشه بریم (بخدا اگه عروسی نبود انقد راحت قبول نمیکردم 😂 فقط و فقط برای یه عروسی آبکش شدم ) خلاصه ارسلان دستمو گرفت و رفتیم تو اتاقم من نشستم رو تختم و ارسلان از رو میز تحریرم دارو هارو آورد و شروع کرد به آماده کردن امپولا و منم با یه قیافه آویزون داشتم نگاش میکردم سه تا آمپول آماده کرد خواست چهارمی رو آماده کنه که بهش گفتم ارسلان چنتا برا الانه ؟
ارسلان: چهارتا
من:زیاد نیست
ارسلان : نه فردا باید هفت تا بزنی
من:😢🥺
ارسلان:باشه حالا بقض نکن بخواب
در همین هین امیر اومد تو اتاق من دمر خوابیده بودم و سرمو کرده بودم تو بالشت
امیر:عجیبه خودت برگشتی که آمپول بزنی
من:امیر خفه شو لطفاً
امیر دیگه هیچی نگفتم و آومد نشست رو تخت جفتم و دستمو گرفت و با اون دستش یکم شلوارمو کشید پایین و ارسلان اومد پنبه کشید که از استرس خودمو سفت کردن
ارسلان :سارینا شل کن من که هنوز کاری نکردم
من:خب چیکار کنم میترسم 😭و زدم زیر گریه
خلاصه یکم شل کردم و ارسلان سوزنو وارد کرد و شروع به تزریق کرد
من :آی ارسلان درش بیار نمیخوام درش بیار
محمد :تموم شد تموم
و ارسلان کشید بیرون و پنبه گذاشت جاش و اون طرف رو پنبه کشید و وارد کرد و پمپ که خیلی درد نداشت و تموم شد سومی رو سمت اولی زد و تزریق کرد اولش خوب بود ولی آخرش خیلی میسوخت و درد داشت ولی تا خاستم چیزی بگم کشید بیرون و از رو تخت بلند شد و رفت سمت پلاستیک دارو ها یه پنی سیلین ۸۰۰ درآورد و شروع کرد به آماده کردن
امیر :آخ آخ قراره به فنا بری و بعد خندید😂
من :امیر ببند دهنتو
ارسلان : برگرد نبنده بدو
خلاصه برگشتم و ارسلان دوباره وارد کرد که یه تکون بدی خوردم و شروع کردم به جیغ زدن
امیر :گاو یکم آروم باش پرده گوشمو زدی 👂🏻
ارسلان کشید بیرون و زد زیر خنده 😂
و منم همونجوری مونده بودم و گریه میکردم امیر و ارسلان رفتن بیرون و منم گرفتم خوابیدم دوباره
دوست دار شما رها🕊