خاطره سارا جان
سلام دوستان
من سارام و همسرم محمد ۵ سال ازدواج کردیم.
من شدید فوبیای آمپول دارم محمد دوره تزریقات دیده یه چندسالی هم هلال احمر کار میکرد
خب بریم سراغ خاطره
خاطره من برای اسفندماه هست که سرماخوردگی شدید داشتم اولش فقط آبریزش و عطسه بود که گفتم دارو میخورم خوب میشم هرچی محمد گفت بیا بریم دکتر بدتر نشی قبول نکردم گفتم خوب میشم. خلاصه حالم روز به روز بدتر میشد گوش درد و گلو درد اما بازم به روی خودم نمی آوردم و از درمان خانگی استفاده میکردم یه روز صبح که بیدار شدم دیدم تب دارم و صدام هم درنمیومد محمد رفته بود سرکار حدود ساعت ۱۲ بود که زنگ زد دید صدام درنمیاد عصبانی شد گفت چقدر بهت گفتم بیا بریم دکتر گوش ندادی! بعداز ظهر زودتر میام بریم دکتر! من دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. حدود ساعت سه محمد اومد چنان با تحکم گفت پاشو حاضرشو بریم دکتر که قدرت مخالفت نداشتم حاضر شدم و رفتیم درمانگاه دکتر معاینه کرد و شروع کرد به نوشتن نسخه بعد گفت با آمپول که مشکل نداری؟ تا اومدم بگم دارم محمد یه چشم غره ای بهم رفت و به دکتر گفت نه آقای دکتر بدید که زودتر خوب بشه و من 🥺 خلاصه محمد رفت داروخونه به من گغت همینجا بشین گفتم نه میرم داخل ماشین تا محمد اومد یه چند دقیقه ای طول کشید یه کیسه پر از دارو که آمپولاش بهم چشمک میزد محمد گفت برو پایین بریم تزریقات گفتم نمیخوام چرا به دکتر گفتی آمپول بنویسه گفت چون برات لازم بود تا تو باشی به حرفم گوش کنی گفتم پس منم پیاده نمیشم گفت باشه خودم برات میزنم کفتم به همین خیال باش... تا خونه دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم به خونه که رسیدیم سریع رفتم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم تا بلکه دست از سرم برداره ولی زهی خیال باطل چند مین بعد صداشو شنیدم که میگفت پتو رو بزن کنار باید آمپولاتو تزریق کنم منم از ترسم تکون نمیخوردم گفت میدونم که بیداری مجبورم نکن با زور این کار رو بکنم سارا خانم! بازم من تکون نخوردم خودش پتو رو کشید کنار گفتم نکن نمیخوام! گفت برات لازمه ببین چه حالی داری میدونی که من خوب میزنم پس برگرد تا زودتر بزنم تا بتونی استراحت کنی بغض کردم محمدگفت دورت بگردم آروم میزنم گفتم قول دادیا بعد آروم برگشتم محمد دو تا آمپول آماده کرده بود شلولرمو داد پایین و پنبه و کشید دست خودم نبود یهو سفت شدم گفت شل کن یه نفس عمیق بکش تا نفس کشیدم نیدلو فرو کرد آخ نگم از دردش جیغم رفت رو هوا اونم بدون توجه به من آروم آروم مواد داخل سرنگو خالی کرد بعد اونطرفو پنبه کشید سریع برگشتم کفتم نمیخوام آخ درد داره محمد اخماشو کرد تو هم گفت برات لازمه زود برگرد ببینم بازم من تسلیم شدم و دوباره پنبه کشید این یکی زیاد درد نداشت ولی من بازم آخ و اوخ کردم تا که تموم شد بعدش کلی ازم معذرت خواست که باعث شد درد بکشم فرداش و پسفرداش هم دوباره آمپول نوش جان کردم که اگه دوست داشتید خاطره اونا رو هم براتون مینویسم...