خاطره سارينا جان
سلام و عرض ادب
امیدوارم حالتون خوب باشه
من سارینام (اسم واقعیم نیست)۲۷سالمه و و ۵ساله که ازدواج کردم
و حاصل ازدواجم یه دختر ۲/۵سالس که خیلی خوشمزس
این خاطره ای که میخوام بگم مال قبل ازدواجمه اما چندروز پیش یادش افتادم
رشته دانشگاهی من مدیریت جهانگردی بودی و من به واسطه ی رستم و برای تکمیل پایان نامم عضو به گروه گردشگری تحقیقاتی سده بودم که زیر ساخت های شهرمون برای جذب گردشگر رو بررسی میکرد و ما جمعه ها هربار یکی از روستا ها ی اطراف شهرمون رو بررسی میکردیم
و چون تا حدودی تو منطقه شناخته شده بودیم شهردار برای نمایشگاه پرمخاطب تابستانه شهر یک غرفه به ما اختصاص داد و ازمون خواست که کمی از سنت و جاذبه شهر رو به نمایش بگذاریم
هربار هم وسط کارمون یکی دوتامون باید میرفتیم که تو غرفه باشیم
یک روز که هوا هم نسبتا گرم بود بعد از اینکه از خواب بیدار شدم یه صبحانه ی خوشگل برای خودم تدارک دیدم و نشستم به کشیدن نقاشی(اینم بگم که از وقتی خودمو شناختم عاشق نقاشی بودم اما چون والدینم فرهنگی بودن و این طرز فکر غلط وجود داشت که بچه های تنبل میرن هنرستان و دانشگاه هنر محیط سمی داره و ...خوانوادم اجازه ندادند که در رشته ی مورد علاقم تحصیل کنم)
ساعت ۱۰ سانس باشگاهم شروع میشد و بعد از یکی دوساعت کاررکردن روی تابلوم پاشدم وسایلمو جمع کردم که برم واسه باشگاه
باشگاه شلوغ نبود و من بعد از گرم کردن و دراز نشست زدن رفتم سراغ دستگاه ها
و تک تک تمریناتمو با وسواس انجام دادم
وقتی ۲ساعت فیکس ورزش کردم دلم پاهام و دستام خسته بود اما دلم نمیخواست تمومش کنم اما چاره ای نبود باید دل میکندم رفتم سراغ کیفم تا لباسامو عوض کنم و برم خونه دیدم یه میس کال از خونه دارم زنگ زدم خونه مادرم گفت :
تو راه که داری میای از همون خانمی که باهاش اشنا شده بودی و کالباس خونگی درست میکرد یه نیم کیلو بخر که هم تست کنیم هم من فرصت نکردم غذا درست کنم
قبول کردم و فهمیدم که یه خرید کوچولو گردنمه زودتر حاضر شدم از باشگاه زدم بیرون
هوا واقعا گرم بود و من واقعا تحمل گرمارو نداشتم رفتم کالباس رو خریدم و تو مسیر باید میرفتم چندتا گزارش از هم گروهیمون که دوتا مهندس ۲۹ساله بودن و باهم به دفتر مهندسی زده بودند بگیرم
وقتی وارد اونجا شدم
مهندس گفت:حالت خو به انگار رنگ و روت یه جوریه که انگار خوب نیستی گفتم نمیدونم فکر میکنم بخاطر گرمی هواست گولر هم که از پس این گرما برنمیاد
گفت یکم بشین الان میام رفت و از بستنی فروشی کنار دفتر دوتا اب هویج بستنی خرید و اومد
گفتم چرا زحمت کشیدی من داشتم میرفتم خونه گفت نه یکم بمون تا این گزارشارو توضیح بدمو بدونی باید چیکار کنی تو این فاصله هم بخور که خنک شی
تا داشت توضیح میداد خوردم و حس کردم خنک شدم و یکم روبه راه شدم
تشکر کردم که برم گفت بعدازظهر از ۶ ما میریم نمایشگاه شماهم میاید گفتم من تا ۶ زبان دارم بعدش حتما میام یه سر گفت پس میبینمت گفتم بله و راهی خونه شدم
رسیدم خونه گوجه و خیار شور و کالباس برش زدم با سس و نون باگت گذاشتم تو سفره
شروع کردیم به خوردن که هرکدوم یه نظری دادن راجب کالباس
بابام میگفت نه طعمشو دوست ندارم
منم گفتم اره ادویش زیاده اصلا بنظرم اطعمش نمیگیرتم
داداشم گفت یعنی منتظری طعم کالباس بگیرتت یاخداااا پس من قرار نیست از دستت راحت شم
یه نگاه بهش کردم و گفتم بهتر نیست اول تو ازدواج کنی من راحت شم ما که هم سنیم🤔
خلاصه ناهارو خوردیم و من یکم استراحت کردم اما یواش یواش حس کردم حالت تهوع دارم اما شدید نبود رفتم کلاس زبان سز کلاس سردردم شدید تر شد بعداز کلاس خواستم برم خونه که دوستم زنگ زد گفت سارینا من تو نمایشگاهم کی میای گفتم سحرجان من دارم میرم خونه حالم خوب نیست
گفت: من باتو هماهنگ کرده بودم بابام منو رسوندو رفت خب بیا اینهمه راه اومدم
منم دیدم گناه داره میخواست اونروزو اونجا باشیم رفتم و اونجا حالم داشت بدتر و بدتر میشد تا اینکه حس کردم دارم بالا میارم دویدم سمت دستشویی حیاط و سحر هم دنبال میدوید تا که رسیدم حالم بهم خورد
و فکر کردم الان دیگه خوب میشم چون معدم تخلیه شده اما سرم سنگین شد و هرچی میخواستم راه برم همه جا دور سرم میچرخید نشستم لب جدول حیاط دیدم نمیتونم بشینم ول شدم روی چمن ها سحر دستو پاشو گم کرده بود
نمیتونستم با اون حالت تهوع و سرگیجه غیرقابل تحمل اونم اروم کنم
فقط دیدم گفت سارینا توروخدا بهم بگو چیکار باید بکنم
گفتم فقط چندلحظه هیچی نگو بذار ریلکس کنم بهتر میشم
گفت :سارینا مردم دارند میاندو میرن اینجوری که نمیشه پاشوبریم دکتر
گفتم سحر من نمیتونم رانندگی کنم اصلا نمیتونم راه برم تعادل ندارم
برو سوییچمو ببار میرم تو ماشین استراحت میکنم
بدون اینکه چیزی بگه رفت
تا اون بره و بباد برام خیلی دیر گذشت حس میکردم ساعتهاست اونجا تنهام
دل درد هم به دردام اضافه شد
جوری که داشتم به خودم میپیچیدم
بالاخره سحر اومد اما تنها نبود مهندس مولایی هم همراهش بود
وای این چرا اومده
مولایی: سارینا چرا رنگت پریده؟
پس تو مگه بهتر نشدی؟
گفتم من خوبم
گفت: چیو خوبی پاشو پاشو بریم بیمارستان
گفتم نه یکم بهم فرصت بدید خوب میشم
گفت:چرا لجبازی میکنی حالت مطمین باش تا دارو نگیری خوب نمیشه
سحر گفت مهندس این میترسه یه نگاه غضبناک به سحر انداختم که یعنی دهنتو ببند لطفا
مولایی:گفت از چی میترسه
سحر که ترسید حرفی بزنه و بعدا باهاش تسویه کنم گفت همینجوری گفتم شاید بترسه😂(خیلی خوشم اومد ازم حساب میبرد😎)
روم نمیشد بیشتر مخالفت کنم
و سحر زیر بغلمو گرفت که ببرتم تو ماشین که تو مسیر مهندس جعفری رو دیدیم تا حالمو دید به دوستش مولایی گفت پ این چشه
مولایی:نمیدونم والا دارم میبرمش بیمارستان
همون لحظه گوشیش زنگ خورد و داشت پشت تلفن میگفت باشه قرار بود ۸ بیام ولی اوکی الان حرکت میکنم
تلفنو قطع کرد و به جعفری یه نگاه کرد
جعفری گفت اوکی تو برو سر پروژه من میبرمشون
منم دیدم فرصت خوبیه گفتم من تو ماشین استراحت کنم بهتر میشم نگران من نباشید برید به کارتون برسید
جعفری گفت خانم نفرمایید ما فعلا کار واجب تری نداریم
بفرما سمت ماشین
دیدم اوووه ماشینش دوره گفتم نه توروخدا بیاید با ماشین من بریم اون خیلی دوره
(ماشین من دم درنمایشگاه پارک بود)
قبول کرد رفتیم سمت بیمارستان وای نمیتونم از حال بد اون لحظم بگم سردرد و دل درد
و سرگیجه وحشتناکی که تعادلم رو ازم گرفته بود
جعفری رفت نوبت ویزیت گرفت شلوغ نبود
ولی حدود ۴ نفر تو نوبت بودند وای همه چیز غیرقابل تحمل بود برام
انتظار... نشستن... حرف زدن... حتی گوش دادن...
با این حال به سحر گفتم تنها میرم تو اتاق گفت نه من باهات میام
گفتم سحر باهام بحث نکن
گفت سارینا من میام اگر نذاشتی بیام به مهندس میگم که اونم همراهمون بیاد
خیلی لجم گرفته بود تو اون حالم واقعا اعصابم نداشتم گفتم باشه گمشو بیا 😒
وارد اتاق پزشک که شدم
یه پزشک جوون و جدی ای بود که سرش رو اورد بالا و با اشاره به صندلی گفت :بفرمایید نشستم
گفت:مشکل چیه؟
تا اومدم حرف بزنم شروع کرد به فشار گرفتن فشار سنج رو پمپ میکرد و من حتی تحمل اون فشار رو هم نداشتم
سحر هم شروع کرد به گفتن اینکه افای دکتر ایشون حالشون به هم خورده و جوری سرگیجه داره که نمیتونه به تنهایی راه بره دکتر یه نگاهی بهم کرد گفت خب (که یعنی خودتم باید توضیح بدی)شرح حال دادم و شروع کرد به نوشتن نسخه
با خجالت گفتم دکتر میشه جسارتا امپول و سرم ننویسید
دکتر سرش رو بالا اورد و گفت خانم شما حالت تهوع داری یه بار بالا اوردی
فشارت خیلی پا یینه توقع نداری که بهت قرص بدم که اونم بالا بیاری گفتم دکتر نگران نباشید من هرجوری هست میخورم
جواب نداد و با لج ادامشو نوشت
همینجور داشت مینوشتو من هم تو دلم هی نثارش کردم😰
نسخه رو داد به سحر و گفت همشو باید مصرف کنه
سحر تشکرکرد من یه نگاه طلبکارانه کردم و با کمک سحر اومدم بیرون تا اومدیم بیرون به سحر گفتم منو ببر تو ماشین
میخوام برم خونه سحر میگفت سارینا چیو ببر تو ماشین گفتم من حالم خوبه
خودم سعی کردم برم سمت ماشین مهندس جعفری اومد گفت : این کجا داره میره داروهاش چی شد
سحر گفت این دیوونس میگه میخواد بره خونه😳ولی دکتر گفت باید همشو مصرف کنه
سحر سوییچو از مهندس جعفری گرفته بود و اومد درو باز کرد و من نشستم
هیچی نمیگفت منم هیچی نمیگفتم اما خیلی دلم میخواست یه چیزی بگه
یکم گذشت گفتم اقای جعفری کو؟
گفت :نمیدونم
گفتم بگو بیاد من میخوام برم خونه استراحت کنم
گفت شمارشو ندارم
گوشیمو دادم بهش زنگ بزنه
دیدم سحر باشه چشم حواسم هست و قطع کرد
بیشعور حرف نمیزد باید زیر لفظی میدادم دهنشو باز کنه
دیدم مهندس اومد نزدیک ماشین شد دیدم وااااای رفته داروهارو گرفته
درب سمت منو باز کردو گفت خانم قاسمی بفرمایید برید تزریقات
یه نگاه به کیسه کردم گفتم اینا مال منه؟
گفت نخیر عمم کسالت دارند من اومدم داروشونو بگیرم
گفتم وای چقدر بامزه اید شما😒
گفت حالا هرچی و با اشاره گفت بفرمایید
گفتم نمیام من نمیزنم
اصلا حالم خوب شده
صداشو بالا برد گفت مگه بچه بازیه بدو ببینم
نگاه به سحر کردم که یعنی تو یه کاری بکن
سحر سرشو انداخت پایین
گفتم سحررر
گفت سارینا توروخدا حالت خوب نیست لجبازی نکن
گریه افتادم و گفتم نمیخوام من حالم خوبه😭😭😭
مچ دستمو محکم گرفت و از ماشین پیادم کرد با گریه گفتم اااایی دستم گفت اگه میخوای ول کنم دستتو خودت برو راهو که بلدی
اشکام همینجور میومد گفتم بخدا من میدونم استراحت کنم خوب میشم
همون لحظه مهندس مولایی رسید ماشینشو پارک کرد و اومد سمتمون تا دیدمش حس کردم یه حامی پیدا کردم اخه خیلی هوامو داشت
اومد گفت چی شده چرا گریه میکنی جعفری گفت خانم میترسه
مولایی:منم میترسم ولی چاره ای نیست برو بزن بهتر شی
چون گریه میکردم سرم بیشتر درد میگرفت
منو بردن تو بخش تزریقات بیمارستان خلوت بود و بخش تزریقات هیچکس نبود جفری منو برد تو تزریقات اقایون و به سحر گفت امادش کن برم پرستار رو صدا کنم
رفت پرستاررو صدا کرد پرستاره اومد بگه اینجا مال اقایونه تا دید دارم اشکامو پاک میکنم فهمید میترسم گفت خب خوبه اقا همینجا باشید که همکاری کنه😢
داشت ست سرم رو اماده میکرد من در چشممو گرفتم
جعفری گفت مارو باش همش میگفتیم خانم قاسمی چه جدی و خانمه
این خیلی میترسههه مولایی گفت گناه داره اینقدر نگو بسه😐
پرستار اومد کش رو بست به بازوم تا رگ بگیره من دیدم وااای خیلی داره میگرده گفتم من یه بار بیشتر اجازه نمیدم رگ بگیری
پرستار گفت عزیزم بد رگی و فرو کرد تو دستم خیلی دستش زهر داشت نگاه کردم دیدم واااای تو رگ نیست فوری دراورد و ککنارش زد دیدم سحر گفت وای خانم باز نشد؟ گفتم من دیگه نمیزنم و دوباره گریه افتادم
مولایی گفت: یه بار دیگه تحمل کن
پرستار کش و بست به اون دستم
و باز اومد رگ بگیره گفت مشت کنن محکمم چندلحظه صبرکردو باز فرو کردم دیگه تحمل نداشتم و باز نشد
گریم شدید شد و گفتم من خوبمم توروخدا بذارید برم من نمیخوام بزنم
😭😭😭
مهندس مولایی گفت خانم لطفا برید بگید یه نفر دیگه بیاد
ومن میگفتم چیو یه نفر دیگه بیاد من نمیخوام بزنم😭😭
مهندس جفری خودش رفت بیرون و یه پرستار که قد کوتاهی داشت و جوون بود اورد گفت چقدر این خانم ترسیده
واسه همین رگاش پیدا نمیشه
نگاه به دستام کردو گفت خیلی بد رگه
ملتمسانه به مهندس مولایی نگاه کردم
گفت اقا اگه نمیتونید رگ بگیرید لطفا اذیتش نکنید گفت چیز که زیاده تو بدن رگ اینج نشد پا هست گردن هست ولی مریضی که باید دارو بگیره رو بدون دارو نمیذاریم
اینو که گفت ترس کل وجودمو گرفت
و دلم میخواست فقط از اونجا رها بشم فقط میخواستم یه راه فرار پیدا کنم😰
پرستار برانول زرد باز کرد و به جعفری و مولایی نگاه کرد و گفت به همکاری یکیتون که زورش بیشتره احتیاج دارم جعفری اومد جلو من با ترس گفتم میخواید چیکارم کنید
گفت تو چشماتو ببند که نترسی کاریت نداریم
و به جعفری گفت انگشتاشو جمع کن و به همرا مچ دست محکم بگیر که خوب جمع شه تو رگ رگ بزنه بیرون
اون اینکارو کرد واونم نیدلو وارد کرد واااای چقدر دردم گرفت حس کردم کل دستم بی حس شد دیدم سحر گفت شددد؟
پرستار گفت بله شد
چسب زد و فیکسس کرد
یه نفس عمیق کشیدم و اشکامو پاک کردم
پرستار هم چندتا امپول رو اماده کردو اومد سمتم تا دید مضطرب شدم گفتم نگران نباش همش مال سرمه
زد داخل سرم و گفت ببخشید اذیت شدید یکم استراحت کنید تا بهتر بشید
یکمی که گذشت بکم اروم شده بودم دیدم اقای جعفری با ابمیوه اومد داخل ابمیوه رو باز کرد گفت بخور
صورتمو برگردوندم گفتم نمیخوام😢
گفت میدونم خیلی از دستم ناراحتی ولی بخاطر خودت بود
هیچی نگفتم دوباره گفت پاشو ابمیوتو بخور
سحر هم اومد کمکم کرد نشستم
ویکمی ابمیوه خوردم حس کردم انگار تهوع برطرف شده و خیلی بهترم
سرمم که تموم شد پرستار اومد از دستم دراورد و گفت دوتا امپول عضلانی هم دارید یه نگاه به سحر کردم گفتم سحر ررر
سحر گفت بمیرم چقدر اذیت شدی
و جعفری فضول دوباره اومد
گفت همکاری کن ۱۱شبه
بری استراحت کنی نگاه کردم دیدم امپولاش کوچیکه گفتم لطفا بذارید اگه خوب نشدم خودم میزنم
جعفری گفت واسه اینم باید زور بالاسرت باشه
ترسیدم دوباره اشکمو دربیاره گفتم باشه میزنم
اصلا دلم نمیخواست اون پامو بگیره یا جاییمو ببینه😅
درو بست تا کسی نیاد و پرستار هردو امپول رو اماده کرد و اومد سمتم
پنبه کشید و نیدلو وارد کرد یکم سوزش داشت ولی فوری تموم شد
سمت دیگمو پنبه کشید و نیدلو وارد کرد این یکی درد داشت خیلی تحمل کردم صدام درنیاد اما اشکم سرازیر شد
ولی زود درش اورد
شلوارمو سریع کشیدم بالا که پرستار میره بیرون درو باز میکنه اونا جاییمو نبینند ولی واقعا دلم میخواست از جام تکون نخورم چون پام میسوخت سحر اومد کمکم کرد کفشامو بپوشم
مهندس مولایی گفت الان بهتری ؟
گفتم خوبم ولیمن شماهارو نمیبخشم
گفت حالا داغی رفتی استراحت کردی صبح پاشدی دیدی خوبه خوبی میای تشکرم میکنی اومدم پشت فرمون بشینم که خودم رانندگی کنم دیدم نمیتونم
گریه افتادم گفتم نمیتونممم😭😭😭دستم درد میکنه نمیتونم ای پام😭😭😭😭
جعفری گفت میبریمت چرا گریه میکنی
رسوندنم در خونمون و مهندس مولایی اومد دنبالمون و جعفری رو سوار کرد و رفتن تا رسیدم خونه بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و خوابیدم تا صبح و دستم هم نمیدونم چرا درد داشت و تا چندوقت به مهندس جعفری و مولایی محل نمیگذاشتم تو گروه