خاطره رايان جان
سلام رایان هستم
قصدم از یکم اغراق توی خاطره قبلیم فقط این بود که خاطره رو از حالت دوبعدی وسیاه وسفید دربیارم واگر کسی روبادردودلم ناراحت کردم جبران بشه!قصد ناراحت کردن کسی رو نداشتم اگر باعث ناراحتی نویسنده دیگه ای شدم ازش معذرت میخوام🌹💞💐
اومدم به قولم عمل کنم🌹بیشترازدوهفته است اومدم خونه بابابزرگ تاازبابا دوربشم ولی چون فقط یک ساعت ونیم تاخونه فاصله داره بابا هرشب اینجامیخوابه فرقی باخونه نداره😑خیلی عجیبه اینجا هرشب خواب میبینم ۱۲سالمه حالم خوبه واصلا مریض نشدم بیدارمیشم درک اینکه واقعی نبود خیلی طول میکشه!وضعیتمم یک مدت تقریبا هرروز خون دماغ میشدم که باوجود اینکه تازه چکاپ کامل کردم مجبوری دوباره آزمایش سی بی سی دادم مثل اینکه غلظت خونم بیشتر ازحد معمولیه به خاطرکمبود اکسیژن وبیماری ریوی!براش کپسول میخوردم،حالمو بدتر کرد بعد کلی آزمایشورادیوگرافی وآنژیو گرافی و..مشخص شد همه این شرایط که گفتم باهم داره به قلبم فشار آورده باعث ایسکمی شده!تاچندروز توی شک بودم چطوری نفهمیدم هربار هم به خودم میومدم میدیدم مامان بزرگ کلی کار سرم ریخته یک روز تاشب مجبورم کرد سبزی پاک کنم،ميوه پوست بکنم وریز کنیم باخردکن البته،لواشک درست کنیم،مربا بپزیم و هرکارکه بتونم!اینجا دم به دم مهمون سرزده میاد ونمیدونم چرا همه فکر میکنن هروقت بخوان میتونن بیان خونه مامان بزرگوبابابزرگ مال خودشونه!😤خلاصه وقت سرخاروندن نداشتیم اینجاهمش مراسمه چه همسایه هاکه غذاشونو اینجا میپزن برای نذر چون دیگ واجاق بزرگ داریم وحیاط خیلی بزرگه تقریبا باغه یاگوسفند قربونی هاشونو اینجا میزارن تاروزش،چه مال خودمون که ختم هم چندبار همینجا گرفتن!خلاصه خاطرم ازاونجاییکه صبح بیدارشدم دیدم ساعت یازدهه بابا هنوزخوابه فکر کردم خواب مونده اصلا پیش نمیاد چون بابابزرگ بعد ساعت هفت صبح نمیزاره کسی توخونه بخوابه!یک رختخواب برای خودش پهن نکرده بود اومده بود کنار من خوابیده!😤راستی خونه بابابزرگم اصلا نه تخت داره نه مبل!همه چیزو درساده وقدیمی ترین ورژن ممکن نگه میدارن،دقیقا شبیه خونه های قدیمی فیلماست،حتی یکم هم اجازه نمیدن تغییرش بدی اینطوری دوست دارن🥰 تنهاچیزای مدرن فقط تلویزیونو وماشین لباسشویی ویخچاله جدیده با آبگرمکن که به زحمت قبول کردن خونه شون لازم داره بایدعوض بشه بابا میگفت🤣
خلاصه ازبیرون صداهای عجیب دیگ وآب وشستشو میومد فکر کردم بچه عمو به دنیا اومده نذر گرفتن،خواستم پاشم دست بابا رو کنار زدم گفت:کجا میری بابا؟ قلبم اومدتوی دهنم😨،یک نگاه بهم کرد ازپشت لباسم کشید سرجام بمونم.میخواست بوسم کنه نزاشتم خودش بلند شد رفت سرکمد گفت:کسی اومده اینارو پوشیدی بیا!(خبر نداره جایی توی روستا وشهر نیست من با همین لباس خونگی ورزشیا نرفته باشم😂)منم پاشدم همینطوری رفتم سرویس بابابزرگ داشت دیگ بزرگ بزرگارو میشست توی حیاط!اومدم مامان بزرگ دوتا پلاستیک بزرگ نخود ولوبیا گذاشت روبه روم گفت صبحانه گذاشته خوردم پاک کنم برای آبگوشت فردا😶بابا لباس عوض کرده بود،رفتم توی آشپزخونه خودکفا شدم صبحونه آوردم نشستم بابا یک نگاه عجیب کرد،گفت:مگر مربا برات بد نیست رایان؟شیر اون؟چیه؟ بهش جواب ندادم.اومد برداره گفتم:شیره انگوره!!! گفت:این چیه؟ گفتم:شیروزعفرون!مامانبزرگ داد!
سرشو تکون داد رفت آشپزخونه یک چیزایی برداشت آورد خودش کنارم صبحانه خوردیم!همش میگفت برنامه ای که دکتر حمیدی داده چک کردی؟(برنامه غذایی ئه چی بخورم چی نخورم)قرصه فلان عوارض نداده؟ ضدآفتابت تموم نشده؟مامان بزرگ چشمش به باباخوردبیکاره خداخیرش بده(ادبیاتمم عوض شده ازبس باقدیمیا نشستم😂)باباروبرد سبزی هارو بشوره!بله خونه بابابزرگم هیچ کس غذاي بیزحمت نمیخوره!😛تازه لوبیا هاروتموم کرده بودم مهمون اومد بامامان بزرگ پیاز ریز میکردن توی حیاط بابابزرگ اومد چای دم کرد برد،تازگی چون فقط میتونم چای سبز بخورم یک روز بابابزرگ رفته یک عالمه چای سبز خریده همش ازهمون دم میکنن یک لیوانم برای من گذاشت خودشون میگن استکان.واحداندازه گیری چایه فکر کنم🤔همیشه میگه چندتا استکان دم کنم چندتا استکان میخوری!بابا اومد ننشسته بابابزرگ گفت سبزی خردکنو راه بندازه🤣بعدشم داشت هرچی خراب شده رودرست میکرد وقت گیردادن به من نداشت😁😃مامانبزرگم همینه😍!همیشه برای بابابزرگم خودش کارجور میکنه میگه مردهاکارنکنن بداخلاق ومریض میشن😂هنرمندانه همه مونو به کار گرفته😕🧐باتجربه خودم واقعا راست میگه👌!دیگه بعد از ظهر باصدای بابابیدار شدم،دیدم بازم بابا کنارمن نشسته داره باتلفن حرف میزنه!انگار توی خونه به این بزرگی جاکمه!بلند شدم برم بابا گفت:بیا باساراحرف بزن دلش برات تنگ شده!😍
فکر کردم منو یادش رفته!قبلا میرفتم پیش مامان برمیگشتم منونمیشناخت!اینقدر شیرین شده نگرانم نخورنش🥰😍هرکی براش خوراکی میخره میگه دادا😂 چون توخونه هرچی میخواد فقط من بهش میدم،همیشه میگن به خاطر من لجبازویکدنده شده!😒نمی دونم ازکی یاد گرفته باتشدید حرفای زشت میزدهمه برگام ریخت🍃😳مشخصه ازخونه خاله اش که بیاد بابا ورهاجون مجبورن تا مدت ها دوباره دوره آموزش وتربیت بزارن!میگفتم اونجا با بچه هابازی میکنی؟ میگفت:نه همه کثا*تن بچه ها!🤦♂️دیگه خدا میدونه رهاجون چه کار میکنه که سارا اینارو یاد گرفته!یکم هم بارهاجون حرف زدم،فکر کرده جواب نمیدم به خاطرباباازش ناراحتم!گفتم گوشیمو خیلی وقته یادم رفته کجاست!(بچه یکی ازعموها گوشیمو میخواست بازی کنه گفتن نده بدعادت میشه!قایم کردم به کل یادم رفت همیشه هم سایلنته🤦♂️ بابا دیروز پیداش کرد😂)همینطوری حواسم پرت بود یکدفعه دیدم بالا سرم دست بابا دوتا آمپوله!ساعتو دیدم چهار بود!هردوازده ساعت انوکساپارین دارم تنهاچیزی که تاالان بدنم باهاش مشکل نداشته!خیلی هم کوچیکه هم سرنگش هم نیدلش آمپولش توی جعبه آماده ست.یکی دیگشم توی سرنگ بود نمیشدبفهمم چیه ولی شفاف بود!متاسفانه شرایط رفتن نبود،گفتم خداحافظی کنم بابا گفت چند دقیقه دیگه زنگ میزنه قطع کرد.نشسته بودم همینطوری روبه روش تازگی یکم استرس هم که میگیرم حس میکنم حرکاتم کند ترمیشه وقلبم میخوره به قفسه سینم لرزششو حس میکنم واقعا باید خیلی مراقب قلبتون باشین❤!بابا گفت پیرهنتو نگه دار! یک نگاه به شکمم انداخت گفت:نمیشه باید به پات بزنم!شلوارتو دربیار!😳چیه؟کسی نمیاد!زودباش پسرم!کمکت کنم؟😒
چیزی نگفتم،دیگه مجبور شدم تا زانوم کشیدم پایین پدکشید روی ران پام زد،نمیدونم چرا دردش بیشتر ازقبلی بودتاصدام دراومد،گفت:هیس!صدات میره بیرون!همش چهل میله😒این اداهاچیه؟
درآورد دردداشت که پدوهمینطوری کشید روش فشار نداد.اولین بارکه فشارداد جاش دردناک وکبود شد.خودش شلوارمو درست کرد،یکدفعه دستشو گذاشت روی قفسه سینم.گفت:این چهل میل اصلا ارزش نگرانی داره؟قرار نبود خونسرد باشی؟😠گفتم:قرار نبود فقط قرص بخورم؟مگه نگفت نیازی به داروی تزریقی نیست؟😒
گفت:اولا انوکساپارین کامل دفع میشه،عوارضم نداده برات!دوماقرصایی که اون دکترا هرکدوم نوشته بودن عوارضشو خوندی که طلب کاری؟!زخم معده،زردی ونکروز بگیری چون قرصو ترجیح میدی،عاقلانه است؟(اسم یکیشو گفت یادم نیست)اصلا به بیمار ریوی نباید بدن،اونا به تو دادن!
گفتم:قرص نداره؟وریدی چی؟
گفت:فقط همینطوری تولید میکنن وریدی نمیشه فقط زیرجلدیه!زودتر تمومش کنیم؟
دراز کشیدم دیگه به پهلو بودم بالشم سرجاش بود نفسم بالابیاد،یک پد دیگه پاره کرد،همون سمت شلوارولباس زیرمو داد پایین تر ازحد معمولی،پدو که کشید کنارش سوزنو حس کردم یک درد شدید بعدش یکم درد داشت تا تموم شد بالشو فشاردادم😣 سوزشش یادم بره درآورد.گفتم:این چی بود؟
گفت:همونی که پمادشو همیشه استفاده میکنی!
یکم نگه داشت بعدشلوارمو درست کردودرپوششو گذاشت رفت بیرون بعدشم اومد،از دردپام حسابی استفاده کرد کنارم دراز کشید هرچی میخواست گفت چاره ای نداشتم جزگوش کنم،تهشم گفت:میخواستم اذیتت کنم به خودم زحمت نمیدادم هرکار متخصص هامیگفتن میکردم نه پرس وجو میکردم نه تحقیق چندتاجا نمیبردمت الان از هرجات یک تیکه برداشته بودن😒
کاش میتونستم یکبار ببرمت قسمت پرونده های قصورپزشکی فقط تعداد قفسه هاروبشمری بعد ببینم قدر منومیدونی اجازه نمیدم هربلایی خواستن سرت بیارن یانه! (ربطی به بحث نداشت دست پیشوگرفت)
راستی نه کسی مرده نه به دنیا اومده سالگردم نیست،نفهميدم آخرش این نذری برای چی بود،اینجا انگار درزمان به گذشته سفرکردی😂همه مردمش چه زندگیشون چه اخلاق ورفتاریشون با بقیه فرق میکنه
مراقب خودتون باشید🤍
خدانگهدار 👋