و خدایی‌که‌بیش‌ازاندازه کافیست..

سلام امیدوارم حالِ همتون خوب باشه مخصوصا حال دلای مهربونتون..

نازنینم ۲۳ سالمه مازندران متاهلم

مامانِ همون آیلار کوچولویی که تازگی بدنیا اومد.

تقریبا داره نزدیک یک ماه میشه که امید بزرگی به زندگی منو مهدی اضافه شد

••

بعد زایمانم یکسره خونه خودم بودم

ده روزگی دخترم به بعد رفتم خونه مادرم که اونجا بمونم و واقعا تنهایی بر نمیام خیلی سخته فعلا برام.

رفتیم خونه مامانم بچه رو داشت میخوابوند

منم تایم گیر اوردم برم دوش بگیرم برگردم سریع

که گریه نکنه

رفتم و اومدم انقد هوا گرم بود همش جلوی کولر بودم حواسم به خودم نبود که یه موقعی سرما نخورم بچمم مریض نشه

ولی خب گرما امون نمی داد همونجا دراز کشیدم

دخترم خواب بود منم خوابیدم

بلند که شدم گلوم شروع کرد به درد گرفتن ابریزش و عطسه شروع شد

زیاد نزدیک بچه نمیشدم که ناخداگاه چیزیش نشه اخی جونی نداره بچم🥺

اون شب گذشت

بعد زایمان خیلی ضعیف شدم

با کوچیکترین چیز مریض میشم ویتامین همه کم شد به بی حسی حساسیت داشتم نابود شدم چندروز اول زایمانم

شد فردا..

با بدن درد وحشتناکی بیدار شدم

بماند که سرفه عطسه و .. همه چیز همراش بود‌

ناچار دیگه باید میرفتم دکتر چون بچه مریض نشه

بعد ناهار بچرو سپردم دست برادرم و خواهرم منو مادرم رفتیم دکتر

رسیدیم نوبت گرفتیم خلوت بود سریع رفتیم داخل

همه علائمو گفتم تبم بالا بود کلی امپول و قرص نوشت بعد تشکر کردیم اومدیم بیرون

رفتیم تزریقات سرمم زد تا رگ پیدا کنه جونم در رفت هی میزد درمیاورد

تا این نیم ساعتی خوابم برد ولی همش دلم پیش دخترم بود

بعد سرم تموم شد پرستار گفت برگرد امپولاتو بزنم

برگشتم اولیو زد زیاد درد نداشت

ولی دومی خیلی دردش بیشتر بود اما صدام درنیومد تحمل کردم

تموم شد کشید بیرون بازم تشکر کردیم اومدیم

رسیدیم خونه شبشم بچم صورتش داغ بود

ترسیدم نکنه مریض بشه

ولی تب داشت نصف شب از گریه هاش متوجه شدم داره اذیت میشه بچم

همسرم بیدار بود پا به پام همونجوری از روز اول زایمان هست و بود😅💙

دیگه بردیمش بیمارستان توراهم خیلی گریه میکرد مامانم همرام بود

دوتا از دکتر عمومیا شیفت شبشون بود بچه رو معاینه کردن گفتن چیزیت نیست یه تب بر و شربت مینویسم سر وقت بده که اذیت نشه

قلبم داشت پاره میشد اخه بچه ۲۰ روزه مگع چقدر توان درد امپولو داره اصلا میشه زد میتونه؟

بغض داشت خفم میکرد دلم خیلی میسوخت هرکار کردم که نزنه

مامانم و همسرم نزاشتن چون منم کامل خوب نشده بودم میترسیدم بدتر بشه

تو بغل همسرم بود نشست رو تخت

پرستار زد بچم هلاک شد از گریه بعدش سریع گرفتمش تو بغلم ارومش کردم خوابوندمش

ولی قلبم پاره شد اون لحظه🥹🥹🥹

خلاصه چند روز گذشت هردومون خوب شدیم

منم رعایت کردم که بدتر ازین نشیم.

ایشالله همه به آرزویِ قلبیتون برسین💙🫀.

در پناهِ حق