خاطره آیدا جان
سعلامممم بده ها حالتون چطوره نمیدونم منو یادتون میاد یا نه آیدام همونی که سرطان داشت بعد از ماه ها برگشتم خب بریم خاطره آخرین روز شیمی درمانی
خب اونروز دقیق یادم نمیاد اما فک کنم یازده مهر سال ۱۴۰۱ بود سه شنبه بود مطمعنم که میشد آخرین روز شیمی درمانیم من حالت عادیم استرس داشتم برا داروهام اما این بار استرسم ده برابر بود از اونجایی که مامان بابام نمیتونن چیزی رو ازم مخفی کنند سریع میفهمیدم کی دارو دارم چون دقیقا روزی که دارو داشتم مامانم به طرز عجیبی خوش اخلاق میشد😂😐 اون روز بابام پسرعمو رو گذاشت مغازه و خودش اومد خانه بعد ناهار سرم تو گوشیم بود آهنگ گوش میدادم که مامانم گفت حاضر شین منم گفتم چرا با اینکه میدونستم چرا ولی خواستم از زبون مامانم بشنوم😂موذی هم خودتونین مامانم گفت دارو داری دیگه امروز اخریشه ایشالله منم گفتم نه چند بار خواهش کرد آخرش قاطی کرد و گفت حاضر شین دیگه الا صدای اون سگ در میاد (سگ منظورش بابام بود البته دور از جونش مامانم احترام خاصی به بابام داره)جالبیش آینه بابای بیچارم هیچی نمیگه با این حرف مامانم سریع حاضر شدیم من یه شلوار جین مشکی با مانتو کوتاه چهارخانه و کیف و شال مشکی پوشیدم و مامانم دارو هارو برداشت و راه افتادیم از استرس داشتم غش میکردم بعد اینکه رسیدم اول رفتیم آزمایشگاه آزمایش بدم و بعد بریم پیش دکتر به خانومه گفت دوساعت دیگه حاضره منم یکم خوشحال شدم که یکم وقت دارم که نمیدونم مامانم چی تو گوش خانومه گفت خیلی خب باشه نیم ساعت دیگه اینجا باش منم که اینو شنیدم قشنگ پوکر فیس شدم😂😂😂😂سلطان پارتی بازی مادررررر خلاصه بعد نیم ساعت جواب آزمایش گرفتیم و رفتیم پیش دکتر از شانس قشنگم خلوت بود ها اما هر مریضی میرفت تو بعد یه ساعت میومد بیرون از یه طرف دوست داشتم وقت نگذره از یه طرف میخواستم تموم سه برع بعد کلی استرس نوبت ما شد همینکه رفتیم تو به به آقای فلانی(بابام) با منم سلام کرد و منم مثل همیشه جوابشو ندادم😂😂😂😂 گفت که خب آیدا خانوم هم دیگه میره ایشالله هیچوقت دیگه اینجا ها نیاد گفت مثل همیشه وین کریستین بگیره و آزمایش مغز استخوان اصن تا اسمشو شنیدم قلبم رفت رو هزار احساس میکردم تو دهنمه بعد گفت بریم بالا تا من بیام ماهم میخواستیم بریم اما من پاهام یااری نمیکرد بزور هر پله رو میرفتم بالا رسیدیم بخش کموتراپی یا همون شیمی درمانی (خدا شاهده همین الان که دارم تایپ میکنم سرم گیج میاره و چشام سیاهی میره انقد که درد داشت ازمایشه)هنوز دکتر نبود من رفتم وین کریستین برام زد و منم گفتم بریم که مامانم گفت یه آی تی کوچولو داری منم گفتم مادر من خدام درمیاد تا تموش سه گفت قول میدم اینبار درد نداره(مادر گرامی همیشه همینو میگفت و از دفه ها قبلشم بیشتر درد داشت) دکتر اومد بالا پر گرامی منو انداخت اول نفر 😐یعنی کارد میزدی خونم در نمی اومد مامانم رفت زیرم روی تخت پارچه بندازه منم ماسک داشتم که گذاشته بودم زیر چونم که منشی گفت چرا ماسکتو نمیزنی تزیینی نیست منم گفتم برای اینکه فصولامو بهتر بشناسم منشی بدبخت آب شد😐😂😂😂 خلاصه منو صدا زدن و رفتم خوابیدم رو تخت و بعد انجام آزمایش دکتر گفت دستشو محکم فشار بده دکتر نیس که یزیده یزیددددد😂😂😂😂و گفت دو تا نوروبیون بزنه دوتا دیگه که اسمشو یادم نیس حتما بدنش ضعیف شده ۲۸کیلو بودم😂 بعد برگشتیم خونه مامانم برام جا انداخت منم دراز نمی کشیدم و چند روز بعدش میوفتادم گوه خوردن از کمر ) همونروز با داداشم کنسرت گذاشتیم آب بازی کردیم با آینه نباید آب میخورد کمرم اصن نمیدونم تو اون داروعه چی بود فک کنم تریاک بود😂😂😂😂😂 یک شب کتاب هامو گذاشتم کیفم که فردا برم مدرسه مامانم گفت نمیزارم برای منم گفتم برای چی شما مگه بچه ای به اسم آیدا دارید ؟ (واقعیتش خودمم نمیدونم چم بود😂😂😂😂)گرفتم خوابیدم صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم لباسامو پوشیدم آمپول هامو برداشتم که بعد مدرسه برم بزنم و دادم مدریذم که برام بذاره یخچال که با بابام برم که گفت نمیذارم بری برو بخواب و خودشم رفت دست به آب 😂😂😂😂منم زنگ زدم آژانس در دستشویی زدم گفتم خداحافظ ددی رفتم پایین بدبختی کلاسمم طبقه سوم بود و رسیدم سرکلاس زنگ اول خوب بودم زنگ دوم ورزش داشتیم مثل 🦮ورزش کردم و افتادم غلط کردن ولی زنگ نزدم مامانم بیاد دنبالم🙂😂👍😐 و بعد امتحان داشتیم امتحانم و دادم چند ساعت بعد زنگ خورد آمپول هامو گرفتم و بعد زنگ خونه خورد و منم با دوستم راه افتادیم بریم خانه خانه دوستم نزدیک تر بود منم مجبور شدم تنها برم تزریقاتی که معلممو دیدم رفت تو تزریقاتی منم خواستم برم یه تزریقاتی دیگه که حسش نبود رفتم همونجا نوبت گرفتم خواستم برم بشینم که دیدم همه صندلی ها پر بجز یدونه که کنار معلممه که باهاش زیاد راحت نبودم با اینکه خانم خوبی بود اجباری رفتم نشستم کنارش سلام کردم و خودمو با کتابام مشغول کردم کهنوبت اون شد رفت بعد دو دقیقه منو صدا زدن تو اتاق تزریقات اون امپولشو زد و رفت منم یه گوشه وایستادن تا کار بقیه تمام شه یه دختر و پسر آورده بودم براشون آمپول بزنم و فرار میکردند وگریه مامانه دختره رو گرفت و کامل شلوارشو درآورد به دقیق مامانش موهاشو مرتب کرد دختره لخت در رفت😐 مامانش نشست رو تخت و دخترشو ایستاده گرفت زنده دو تا آمپول با یه شیاف آماده کرد پرستار براش پنبه کشید
و آمپول اولو براش تزریق کرد دختره عررر میزد و آمپول دوم مامانه گذاشت رو تخت و پاهاشو گرفت و اونم تمام پرستارده رفت یه دسکش آورد نوک شیافو خیس کرد و لایک باسنشو باز کردو دختره چنان جیغی زد پرده گوسام پاره شد مامانش شلوارشو پوشید پاس و گذاشتش رو تخت و پسره رو از اینکه پرستار گرفت بغلش کرد و شلوارشو تا زانو کشیدم پایین و پنبه زد و نیدلو فرو کرد و بعد پنبه گذاشتت جاش و تشکر کردن و رفتن منم نشستم رو تخت و پرستار ازم آمپول گرفت دو تا بود نوروبیون و اونیکیش یادم نی بعد دو دقیقه اومد منم دمر شدم شلوارمو تا پایین باسنم آورد و پنبه برا زد و نیدلو وارد کرد وقتی شروع به تزریق کرد احساس میکردم مواد مذابه تند تند نفس عمیق میکشیدم وقتی در آورد گفتم اخخخخ اون یکی طرفو پنبه زد و نیدلو وارد کرد این یکی درد نداشت و تموم شد شلوارمو درست کردم تشکر کردم و رفتم خونه
اینم خاطره من البته اینم بگم من دیابت گرفتم در طول درمان و وقتی برای آخرین جلسه رفتم دکتر گفت احتمال نود درصد دیابتش خوب نمیشه باید شیش ماه به بدنش فرصت بدیم متاسفانه دیابتم خوب نشد الان درگیر دیابت هستم
ممنونم ازتون که وقت گذاشتید و خوندین
دوستون دارم🫶
آیدا