خاطره ساغر جان
سلام چطورین خوبین
با اسم مستعار (ساغر )هستم 🌹🌿🌿🌿
در استانه ی ۱۸ سالگی
این سومین خاطره ای هست که می زارم امید وارم خوشتون بیاد.
خوب خدا رو شکر ما تو خانواده مون هیچ دکتری نداریم و کسی هم انگار قصد نداره دکتر بشه پس اگه مریض شدم باید بریم پیش به سوی بیمارستان 😂💊💉
خوب بریم سراغ خاطره که داغ داغه مال 🥺:
از اونجایی که ماه خرداد ماه استرس هست و معده ی بیچاره ی ما هم به معده حساسه ، یه معده درد عجیب و غریب درست وقتی که امتحان داشتم اومد سراغم 😑😑
(معده👀:داری زیادی درس می خونی الان حالتو می گیرم 😏)
به خدا همینه 😂😂
شنبه امتحانمو با موفقیت پشت سر گذاشتم و سر بلند از اون امتحان اومدم بیرون از شنبه تا صبح روز چهارشنبه وقت داشتم که واسه تاریخ بخونم به شدت امتحان تاریخ واسم مهم بود برا همین همه ی تلاشم رو این بود که ۲۰ رو بیارم 🫠
هی خوندم و خوندم تا چهارشنبه صبح (اینکه چقد استرس کشیدم تا همشو یاد بگیرم به کنار معدمم نابود کردم 😑😞)
چهارشنبه ساعت ۹ رفتم امتحان و دادم و خداروشکر اون نتیجه ای می خواستم رو اوردم .
برگشتم خونه و از همون لحظه معده دردم شروع شد ولی محلش ندادم 🥴
با خودم گفتم ول کن عامو تو هم دم به دقیقه درد می گیری 😂
رفتم که یکم بخوابم چون واسه مرور امتحانم ساعت ۶ بلند شده بودم
هر کاری کردم نتونستم بخونم اخرشم بلند شدم از جام از بس تو رخت خواب تکون خوردم.
ساعت ۳ بعد از ظهر بود همه خواب بودن بجز من چرا !؟
چون معدم درد می کرد (اینم وقت گیر اورده بود میون اینجا )
رفتم سر جعبه ی دارو ها و یه قرص فاموتیدین ۴۰ خوردم 💊🥴
اثر که نکرد هیچ بدترم شدم این بار حس می کردم معدم داره همراه قلبم می زنه به راحتی می تونستم حس کنم .
یکی از دوستام بهم پیشنهاد پیاده روی داد و گفت خوبه واسه معده درد 🫤🫤(نمی دونم چیش خوب بود خوب نشدم که نامرد 😒😂)
ساعت ۵ با تصميم دوستم تا خونه ی بابابزرگم و مادر بزرگم پیاده رفتم چیز زیادی راه نبود ولی به شدت همون راه کوچیکم اذیتم می کرد .
یه یک ساعتی اونجا بودم و بعد برگشتم خونه و افتادم رو زمین از بس معدم دیگه واقعا داشت اذیتم می کرد.
یه نیم ساعت بعد از اینکه جون بلند شدنم نداشتم حس کردم همه ی محتويات معدم داره می یاد تو دهنم 🤢🤢🤢
خودمو رسوندم به روشویی و هر چی خورده بودم گلاب به روتون (معذرت میخوام) بالا اوردم 🤮🤮.
معدم حسابی سبک شده بود اما هنوزم درد می کرد
مامان هی می گفت امتحان داری پاشو تا ببرمت دکتر خوب بشی بتونی بخونی ولی من قبول نمی کردم .
هی انکار می کردم و می گفتم خوبم و نیازی به دکتر نیست .
موقعیت تا ۹ شب همین جوری سپری شد .
بابا ساعت ۹ شب اومد خونه و حال منو که دید گیر داد که پاشو بریم دکتر از من انکار از بابام اسرار 😩😩
اخرشم تسلیم شدم و راهی دکتر شدم .
یه نوبت گرفتم و رفتم توی انتظار نشستم
یه پسره با رفیقش تصادف کرده بود حالشون خوب بود ولی پای یکی از پسرا به شدت زخمی شده بود و من با دیدن اون صحنه ها حالم داشت بهم می خورد دیگه 😑😑😖😖
بلخره نوبتم شد و رفتم داخل یه خانوم دکتر حدودا ۲۴ یا ۲۵ بهش می خورد باشه اونجا بود
ازم پرسید مشکل چیه؟
گفتم :معدم از صبح تا حالا درد می کنه قرص هم خوردم ولی بهتر نشدم یه بارم بالا اوردم و حالت تهوع هم دارم 🥺🥺🥺
خانوم دکتر :اسهال داری ؟
من:🫤🫤😶😶نه
خانوم دکتر :معدت می سوزه ؟
من :هم اره هم نه ولی زیاد نه 😂
خانوم دکتره یه خنده ی کوچیکی رو لبش نشت و شروع کرد وارد کردن نسخه توی سیستم
گفت دوتا امپول برات نوشتم امشب بزن و دارو واسه فردات مصرف کن .
منی که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم کاغذی که دکتر بهم داد رو به بابام دادم و گفتم برو داروخونه 🥺😢😨
(معده :دیدی حالتو گرفتم بلخره 🤪🤣)(زهرمار)
بابا یکم دیر کرد رفتم پیشش دیدم دوتا قرص داده با یه امپول که نمی دونم چی بود بعد بابام گفت دکتر گفت: دوتا امپوله این که یکی هست گفته عه اونشو یادم رفته الان می یام
(+اخه پدر من چیکار داری شما 😒😒)
یه ویال ۴۰ گرم پنتوپرازول بود من که می دونستم وریدی تزریق می شه قبلا هم زده بودم
ولی به جای من بابام بیشتر از من ترسید گفت اوخ این که خیلی درد داره رفت سرنگشم اورد که یه سرنگ ۵ سی سی بزرگ بود بعدم مامانم اومد گفت اینا چیه داده 🫤🫤
(+مادر من دکتره شاید لازم بوده 🥺)
منی که داشتم از معده درد می موردم اصلا غمم نبود امپولا چی هستن و چقد درد دارن فقط رفتم دو تا فیش تزریقات گرفتم و رفتم تزریقات
رفتم دادم به یه خانومه و اون خانومه هم به پرستار محمدی گفت بیاد برام بزنه چادرمو دادم به مامانم و رفتم روی تخت خوابیدم خدارو شکر تختا پرده داشت و پرده رو کشیدم و رفتم نشستم روی تخت تا بیاد
یه چند دقیقه منتظر موندم تا اومد 😬(از منتظر موندن به شدت بدم می یاد حتی چند دقیقه کوتاه)
پرستاره اومد و دوتا امپول دستش بود گفت یکیش وریدی و توی دستت و یکیش عضلانی
گفت نمی ترسی ؟
گفتم نه اینقد درد دارم و قبلا این امپولا زدم که برام عادی شده دیگه
به شدت قلبم داشت تند می زد سرمم گیج می رفت با اینکه اصلا استرس نداشتم ولی حالم اصلا خوب نبود 😬🥴
خوابیدم .
پرستاره گفت برگرد اول امپول باسنتو بزنم گفتم فرقی نداره حالش نی اول اینو بزن🙂🙂
بهم گفت دستت و به هیچ عنوان عقب نکش
یه کشی رو دور دستم بست تا رگ پیدا کنه (به شدت بد رگم و پدرم در می یاد تا یه رگ پیدا بشه ) یه رگ پیدا کرد.
گفت: دستت رو تکون نده اصلا.
پد رو کشید و امپول رو فرو کرد درد بدی پیچید توی دستم که باعث شد چشامو محکم روی هم فشار بدم .
ولی متأسفانه رگ خوبی نبود و هی توی دستم می چرخوند تا تونست یه رگ بگیره🥺😩😢
یکمشو که تزریق کرد حس کردم داره دردم می گیره یه صورت مظلومانه ای گرفتم پرستاره نگاه بهم کرد گفت می سوزه ؟؟
با سر گفتم نه ولی درد داره گفت الان تموم می شه منم داشتم قشنگ نگاه فرایند تزریق می کردم و درد می کشیدم .
بلخره تموم شد و گفت فکر کنم یکمش رفت زیر پوستت🤨☹️🫤
ازش پرسیدم اسم امپوله چی بود گفت پنتوپرازول واسه معده هست
پرسید چرا معدت درد گرفته :گفتم امتحان تاریخ داشتم استرسم زیاد داشتم برا همین
گفت: اخه تاریخم استرس داشتم
(+می رفتی جا من می دادی 🫤🫤😐)
گفت برگرد امپولتو بزنم برگشتم و شلوارمو درست کرد و پد رو کشید امپولو فرو کرد یه تکون خیلی بدی خوردم و گفتم اوفففففف..... خیلی درد داره درش بیار لطفا 😣😣
خیلی درد داشت و من به زور داشتم تحمل می کردم اخرش گفتم ایییییی..... بسته دیگه درش بیار اخخخخخخ.......
بلخره تموم شد و درش اورد و پد رو روش فشار داد کل باسنم درد می کرد .
ازش پرسیدم امپوله چی بود چرا اینقد درد داشت گفت:برای حالت تهوع هست.
نمی دونم چی بود ولی خیلی درد داشت .
داشتم اماده می شدم که بیام بیرون بابام اومد پشت پرده و گفت کجا رفتی تو بدو دیگه منم با یه حالت 😒😒😒اینجوری نگاش کردم (به خدا دست خودم نبود )
اومدیم بیرون و رفتیم خونه یه روز از این داستان می گذره منم هنوز منتظرم معدم خوب بشه
امید وارم توی این ماه امتحاناتونو به خوبی پشت سر بزارید
ادم نباید سر یه امتحان کوچیک اینقد استرس به خودش وارد کنه
اصلا ارزش این چیزا رو نداره ما ها قرار نیست با اوردن یه نمره ی کم یه هدف هامون نرسیم 😁❤️
غمتون نباشه دوستان 😍
تا خاطره ی بعدی خداحافظ