خاطره دکتر s
دست نوشته ششم دکتر s
پست شیفت بودم مشغول خوندن جلد دوم کاپلان، جاهایی که فکر می کردم مهم هست رو هایلایت می کردم حسابی غرق بودم زمان رو از دست داده بودم که یهو با یک کیک صورتی وارد شد محکم بغلم کرد کیکو فوت کردم، با گیتارش موزیک "تولدت مبارک" رو اجرا کرد. اونقدر شلوغ بودم متوجه نشدم تولدم بوده ولی اون یادش بود لپشو کشیدم گفتم: هیچ وقت یادت نمیره داداشی خندید کیکو که قاچ کردیم گفت: میشه امشب کتاب نخونی بریم بیرون؟ گفتم: تو دوست داری؟ گفت: آره خیلی اصلا مهمون من. گفتم: باشه بریم آماده شو. برای گوشیم ناتیفیکیشن اومد ایمیل جدید داشتم ایمیلم رو که باز کردم پیام خودش بود یکی از عکس های قدیمی رو اتچ کرده بود با پیام "تولدت مبارک عشقم" ایمیل رو پاک کردم. اونشب در کمال ناباوری بعد شام گفت: حالا نوبت کادوته چشماتو ببند خندیدم دستمو گرفت دوتا کاغذ گذاشت کف دستم چشمامو باز کردم گفتم این چیه؟ گفت: نظرت چیه؟
نگاه کردم برای دوتایی مون بلیط استانبول گرفته بود گفت: هدیه تولدت آبجی! گفتم: اخه...گفت: قبول کن دگ فقط یک هفته نرو سرکار چشمامو رو هم گذاشتم دستشو نوازش کردم از اینکه از پس اندازش این کارو کرده بود خیلی خوشحال شدم برای همین قبول کردم. سه روز بعد یک هفته مرخصی گرفتم وسایلشو خودش جمع کرد راهی استانبول شدیم توی راه خیلی بهمون خوش گذشت فقط یکم حالت تهوع داشت که با قرص رفع شد. رسیدیم هتل بعد از استراحت گفت: بیا بریم یه گشتی بزنیم
یک کافه زیبا بود تو قلب استانبول! منتظر نشستم گفت: می رم سفارش بدم گفت: باشه! منتظر می مونم! با دقت اطراف رو نگا می کردم که صدای مردونه اش منو به خودم اورد گفت: سلام با تاخیر تولدت مبارک! یک دسته گل به سمتم دراز کرد از جام بلند شدم جا خوردم اون اینجا چی کار می کرد! با لکنت گفتم: تو اینجایی؟گفت: نمی خای گلو بگیری؟گلو گرفتم ،عینک دودی شو درآورد نشست به انگلیسی دو تا قهوه ترک سفارش داد هنوز مردد بودم بشینم یا نه! گفتم: پس همش نقشه بود! با برادرم دست به یکی کردی! گفت: نه فقط می خاستم ببینمت اونم گفت می رین سفر گفتم منم بیام بد کردم؟ گفتم: نمی دونم گفت: بشین دختر وقت برا دعوا زیاده! نشستم خندید گفت: شنیدم داری برای رزیدنت شدن تلاش می کنی! گفتم: همچی رو هم بهت گفته. گفت: ما با هم مشکل نداریم درضمن اون هنوز مریض منه! گفتم: این همه راه اومدی که اینا رو بگی؟ گفت: دارم روی ویزاش کار می کنم گفتم: با اجازه کی؟ گفت: بابا که دگ نیس! تو که اقامت داری اونم میارم پیشت مشکلت چیه؟ گفتم: می دونی مشکلم اون نیست یک دستی تو موهاش کشید، قهوه ها رسید تشکر کرد گفت: عزیزم من هیچ وقت از دستت نمیدم بهونه هات قدیمین گفتم: من تو اون تایمی که باهات زندگی کردم اونور فهمیدم من برات اولویت نیستم! تو کارت همیشه برات اولویت بوده! گفت: نمی خای که موقعیتمو از دست بدم من خیلی زحمت کشیدم تا تونستم جراح بشم! گفتم: برام مهم نیس. قهوه اشو سر کشید گفت: تو از قضیه بچه ناراحتی! نگاش کردم ادامه داد: یک بار حاملگی کاذب داشتی دو بارم ivf ناموفق تقصیر من چیه! گفتم: درست جایی که باید باشی نبودی! الان اومدی چکار. بلند شدم، بلند شد گفت: کجا؟ گفتم: میرم هتل! گفت: من حرف دارم گفتم: بس کن! کافیه. پشت سرم راه افتاد محلش ندادم .دم در واستاده بود سیگار می کشید با خشونت ازش گرفتم زیر پام له اش دست کردم تو جیبش پاکت و فندک رو برداشتم گفتم: کار خودتو کردی! درضمن درمورد سیگار کشیدنت قانون داشتیم! با ناراحتی فقط نگام کرد منتظر تاکسی شدم که اومد دستمو گرفت نفس نفس می زد گفت: آبجی ببخشید! فقط خاستم...گفتم: هیس حرف نزن. سوار شو بریم رسیدیم هتل دکمه آسانسور رو که زدم رفت بالا دستشو دور دستم حلقه کرد. یک لحظه دیدم دستش شل شد افتاد بازوشو گرفتم گفتم؛ خوبی؟ گفت: بی حسی دارم! دستم مور مور میشه! گفتم: باشه الان می رسیم کمک کردم رفت تو اتاق رو تخت دراز کشید چشاشو بست. تو چمدونشو گشتم گفتم: داروهات کجاست؟ گفت:همونجا. یک پلاستیک پر قرص و کپسول پیدا کردم گفتم سینووکس کجاست؟ گفت: نمی دونم با داد گفتم: نیوردی نه؟ هیچی نگفت:با توام این دفعه بد تنبیه میشی! به سقف خیره شده بود عصبانی بودم از دستش نمی دونستم از کجا باید دارو تهیه کنم می ترسیدم حالش بدتر شه به ناچار بهش زنگ زدم گفت: جانم؟ نظرت عوض شد؟ با نگرانی گفتم: حالش بد شده آمپولشو نیورده کمکم می کنی؟ گفت: باشه باشه الان میام اونجا. آدرس هتلو بفرس. فرستادم نیم ساعت بعد اومد بوی عطرش از خودش زودتر رسید نگام کرد گفت: نترس همچی آوردم اومد تو اتاق، خوابش برده بود بیدارش کردم بلند شد نشست گفت: سلام خندید دست کشید رو موهاش گفت: سلام آقای حواس پرت از ترس امپولاتو جا گذاشتی یا فراموش کردی؟ گوشه اتاق واستاده بودم گفت: خبحالا دستتو تکون بده ببینم کاری نکرد نگران شدم گفتم: چرا تکون نمیدی؟ نگام کرد بازم کاری نکرد با داد گفتم: یک کاری کن حس نداره! گفت: آروم باش حتما بیماری داره پیشرفت می کنه! ازش پرسید بار اول که نیس؟ گفت: نه! تو چشمام اشک حلقه زد رفتم محکم بغلش کردم گفتم: عزیز آبجی چرا زودتر نگفتی؟ چرا آخه اینطوری می کنی؟ باید حتما بستری شی؟رفت سراغ کیفش گفت؛ می خام دارو جدید برات بزنم ممکنه درد داشته باشه پسر خوبی باش و همکاری کن گفت: توروخدا نه من نمی خاام دارو جدید بهم نده خواهش می کنم پاهام درد میکنه. خطاب بهش گفتم: هر کاری لازمه بکن بخاطر جا گذاشتن داروهاش و مخفی کاری هاش این دفعه کوتاه نمیام! با التماس گفت: آبجی... آمپولا رو یکی یکی تو سرنگ می کشید گفت: آماده اش کن به تخت تکیه داده بود دکمه و کمربندشو باز کردم گفتم: برگرد گفت: نمیشه نزنم؟ گفتم: نه! با ترس برگشت شلوارشو از یک سمت دادم پایین سرشو کرد تو بالشت با صدای خفه ای گفت: خسته شدم از آمپول زدن! دلم سوخت سرشو ناز کردم گفتم: درست میشه عزیزم. گفت: پاهاشو نگه داری بهتره یکم قوی اند پاهاشو گرفتم پنبه کشید اولی رو فرو کرد صدای ناله اش بلند شد گفت: اییییی... آخ اییییی شروع کرد به بالا آوردن کمرش ثابت نگه اش داشتم گفت: آروم آروم داره تموم میشه دوباره بلند داد زد: اخخخ درد داره اییییی... بعد چند ثانیه درآورد پنبه گذاشت گفت: میخام اون سمت رو برای آمپول بعدی کمپرس سرد کنی گفتم: باشه رفتم سراغ یخچال یخ برداشتم تو همون زمان آمپول دومی رو هم زد که فقط صدای ناله هاش می اومد برگشتم اون سمت رو داد پایین دستشو گذاشت رو باسنش گفت: این سمت رو کمپرس کن تا کمتر اذیت شه چند دقیقه یخ رو رو پاش نگه داشتم گفت: کافیه! خطاب به من گفت: من نگه اش می دارم تو تزریق کن فقط خیلی اروم ! کمر و پاهاشو نگه داشت پنبه زدم و فرو کردم یک تکون خورد و کمرشو آورد بالا داد زد: اییییی ایییییی اخخخ درد داره....ابجی. تزریق رو آروم ادامه دادم سعی کرد برگرده با ناله گفت: آبجی..آبجی..لطفا درش بیار اخخخ ایییی..نمی خام گفتم: جانم آروم باش داداشم نصف بیشترش تزریق شده! سرشو کرد تو بالشت و آروم آروم ناله می کرد گفت: داره تموم میشه اذیت نکن خودتو. بالاخره تزریقو تموم کردم کشیدم بیرون. جاشو ماساژ دادم گفتم: خوبی عزیزم؟ گفت: اره حتما قراره هر هفته این تزریقو داشته باشم پاهام داغونه دگ نمی تونم! گفت: این دارو قویه اگ حمله نباشه تجویزش نمی کنن! کمکش کردم لباسشو درست کنه. داشت وسایلشو جمع می کرد گفتم: ممنون خیلی لطف کردی گفت: کاری نکردم باید با دکترش حرف بزنم یا اصلا عوض شه یک نورولوژیست دگ معرفی می کنم! چیزی نگفتم از اتاق رفت بیرون خطاب به من گفت: من تو لابی ام! بیا کارت دارم. رفت بیرون بهش گفتم: یکم استراحت کن! گفت: میشه قبلش سیگار... گفتم: نخیر! یک مدت ترکش می کنی! یادته که برای حواس پرتی ات چی گفتم. با ناراحتی بهم خیره شد گفت: باشه! رفتم از اتاق بیرون برگه آزمایش قبلی رو که به پزشکش نشون نداده بودم برداشتم. تو لابی نشسته بود با گوشی اش ور می رفت گفتم: چی کارم داری؟ گفت: ببین می دونم روزای سختی داشتی دوبار ivf ،یکبار خارج رحم همه رو می دونم باید حواسم بهت بیشتر می بود! من شرمندتم! گفتم؛ قبلا دوست داشتی فقط انتظار خانوادتو برآورده کنی! گفت: بچه دگ مهم نیس! تو مهم تری! گفتم: همین؟ گفت: فکراتو بکن! گفتم: باشه! راستی باید نظرتو در مورد CBC اش بدونم چطوره یک مدت بستری بشه؟ گفت: کمکی نمی کنه می دونی که چطوریه! برگه رو ازم گرفت با دقت نگا کرد گفت: لکوسیتوز! آنمی! ابروهاشو بالا انداخت مال کیه؟ گفتم: دوهفته پیش گفت: باشه بستری شه فقط یک بیمارستان تخصصی درست! گفتم: نمی دونم گاهی باید چکار کنم! گفت: کاراشو می کنم اگ بخای. گفتم: باشه ببینم چی میشه! بیرون بارون باریدن گرفته بود گفت: می خای یکم قدم بزنی؟ با تردید نگاش کردم گفت: مزاحمت نمیشم از پشت سرت میام. گفتم: می تونی بیای فقط خیلی بهم نزدیک نشو خندید گفت: باشه نو تاچ! خانم دکتر! اونروز بعد از یک پیاده روی کوتاه زیر بارون گذشت. فرداش وقتی داشت برمی گشت زنگ زد یک کادو بهم داد کادوی گرون قیمتی بود یک گردنبند مروارید کوچیک اولش قبول نکردم ولی وقتی پای جون برادرم رو کشید وسط با اکراه جعبه رو گرفتم و گذاشتم ته چمدونم. دوباره نیاز به تزریق پیدا کرد و سرگیجه های گاه و بی گاه ام اس و بی حالی های کم خونی حسابی کار دستش داد! این همه بیماری و دردو چطور جثه ضعیفش تحمل می کرد! دو هفته تمام سیگار نکشید و بعدش راضی شدم بهش برگردونم اونم مثل بابا برای آروم شدن خودش همین راهو انتخاب کرده بود. یک روز اتفاقی که دنبال چیزی می گشتم چشمم به چمدون افتاد از همه جا بلاکش کرده بودم و کاملا ازش بی خبر بودم. جعبه رو پیدا کردم انداختم گردنم و امتحانش کردم مثل همیشه خوش سلیقه بود یکم باهاش بازی کردم و گذاشتم رو گردنم بمونه!
پ.ن ۱ در جواب کامنت ها ام اس بیماری ارثی نیست بیماری کاملا خود ایمنی هست که مثل همه ی بیماری ها عامل استرس درش مهمه!
پ.ن ۲
بیماری متاسفانه داره پیشرفت می کنه و داروها خیلی جواب نمیده قراره یک مدت بیمارستان بستری بشه اگر قبول کنه!
پ.ن ۳
ممنونم بابت لطفی که داشتین من برای مخاطب هام ارزش قائلم و خودخواه نیستم گاهی نظرات قبلی پست هامو چک می کردم اما همونطور که گفتم ترجیح دادم یک مدت ننویسم! چون فضا قابل احترام نبود! این دلیل بر بی احترامی به مخاطبین خاطره هام نیست!
پ.ن ۴ به قول رودکی:
با صد هزار مردم، تنهایی
بی صدهزار مردم، تنهایی ...