سلام بچه ها

گیتام🌸

بالاخره بعد از تایپ نصفه دو تا خاطره و عدم حوصله برای تکمیل اونها امروز همت کردم که تو تایم استراحتم براتون بنویسم.

البته من بیشتر برای حال روحی خودم مینویسم،

وقتی دلم میگیره و میام حرف های دلم رو مینویسم و تو کامنت ها حرف های دل شما رو میخونم واقعا از شدت عشق و محبت شما قلبم آروم میشه...❣

انقدر کلافه و عصبی ام که نمیدونم از کجا باید براتون شروع کنم به نوشتن!

یکم با امیر درگیر شدم بخاطر خانوادش

‌واقعا خسته شدم از توجه بیش از حد امیر به خانوادش....

انقدر مسئولیت و توجه ازش میخوان که واقعا گاهی امیر یادش میره خونه و زن و بچه ایی هم داره... خیلی شبا هم که همون خونه مامانش می‌خوابه و من و آرش تو خونه تنهاییم...!

و صبر من دیگه تموم شده و نمیتونم دیگه این وضع رو تحمل کنم....

من و امیر تصمیم گرفتیم بعد از سال ها ۳ تایی بریم مشهد با آرش، ولی واقعا نمیدونم چرا مامانش تا متوجه موضوع شد سریع ۳ تا بلیط گرفت برای خودش و بابا و امیر و هتل رزرو کردن و امیر هم ناچارا باید همراهشون میرفت تا اونجا مواظبشون باشه!

البته به من و آرش هم اصرار کردن که بریم ولی از اونجایی که من دوست داشتم بعد از سالها ۳تایی باهم بریم مشهد، قبول نکردم و سفر ۳تایی خانواده خودمون به یک تایم مناسب موکول شد....🙄

چندوقت بود که آرش میگفت زیر دلش و اندام خصوصیش عرق سوز میشه

امیر معاینش کرده بود و پماد براش گرفته بود و گفته بود چیزهایی که طبع گرم دارن نباید بهش بدم.

دیروز یعنی ۲/۳ روز بعد از رفتن امیر، آرش ۳ بار تو یک روز رفت حموم و خلاصه بعد از کلی بازجویی و پرس و جو فهمیدم که خارشش خیلی زیاد شده و روش نمیشد بهم بگه

پوریا و سحر هم با دوستاشون رفته بودن کاشان

ناچارا مجبور شدیم زنگ بزنیم به امیر که گفت یا برید پیش سهراب یا امین (یکی از دوستانشون که تخصص پوست و مور گرفته بود)

آرش گفت من روم نمیشه برم پیش عمو سهراب و از طریق امیر نزدیک ترین تایم ممکن نوبت گرفتیم پیش امین و رفتیم مطبش

آرش هم هرلحظه سوزش و خارشش بیشتر میشد بخاطر همین بچم خیلی ناراحت و گوشه گیر شده بود

و من داشتم واقعا سکته میکردم که نکنه hpv گرفته باشه!

یعنی من فوبیای این مریضی رو دارم و درسته که این مریضی غالبا از طریق رابطه جنسی منتقل میشه ولی علائم آرش هم خیلی شبیه hpv بود و من خیییییلی نگرانش بودم

بچم اصلا آروم و قرار نداشت و همش از روی شلوار خودشو میخاروند و سوزش داشت....

خلاصه رفتیم پیش امین و تو راه آرش هزاران بار گفت مامان من نمیزارم دکتر منو ببینه هاااااا ولی با اینکه ما با امین آشنایی هم از قبل نداشتیم اما خیلی گرم و صمیمی از ما استقبال کردن و امین واقعا یه جنتلمن با شخصیت با لحجه گرم اصفهانی تونست خیلی زود با آرش ارتباط برقرار کنه....

بعد از سلام و احوال پرسی و اشنایی و شرح حال دادن با همون لحجه شیرینش به آرش گفت گل پسر برو رو تخت آماده شو تا بیام معاینه کنم ببینم چطو شده ست

آرش با تردید و خجالت بهم نگاه کرد گفتم برو مامان دکتر محرمه اشکالی نداره که

امین رفت پشت پرده و قلب من تو دهنم میزد و دعا دعا میکردم چیز خطرناکی نباشه که با صدای آی آی آرش به خودم اومدم و دیدم امین میگه دست منو نگیر عزیزم چند لحظه تحمل کن

گفتم مامانم میخوای بیام پیشت؟

از ترسش که یه وقت برم سریع داد زد گفت نه مامان نیاااا

بعداز معاینه اومدن نشستن و امین شروع کرد به دارو نوشتن و گفت خداروشکر خطرناک نیست من تشخیصم حساسیته ولی خیلی پوستش التهاب و سوختگی و کمی هم عفونت داره

باید داروهاشو سر ساعت استفاده کنه و قبل از زدن کرم ها باید روزی دو بار بشوری و با سرم شست و شو تمیزش کنی و....

گفتم آقای دکتر اصلا نمیزاره من دست بزنم امیر هم فردا شب میاد به خودش توضیح بدید باید چکارکنه

گفت خودش که نمیتونه آخه!

یه فکری کرد و گفت مشکلی نداره الان داروهاشو بگیر بیار من براش انجام میدم

تشکر کردم و گفت پس حالا که امیر نیست امپولاشم خودم براش میزنم

یهو آرش شوک زده شد گفت مگه امپولم دارم؟؟؟؟!!!😳😳

امین گفت بعله پسر خوب ۲ تا آمپول سفید خوشگلم برات نوشتم که زودِ زود خارش و سوزشت آروم بشه و خوب بشی

آرش با بغض بهم نگاه کرد و معترضانه گفت ماماااااااان🥺

گفتم دکتر جان اگر مقدوره میشه چیز دیگه جایگزین امپولاش کنید؟؟

گفت نه واقعا ولی میتونم سرم بنویسم که تو سرم بزنه ولی من ترجیحم اینه که هیدروکورتیزون عضلانی تزریق بشه

خلاصه تشکر کردیم و رفتیم داروها رو گرفتیم و دیدیم سرم تزریقی داخلش نیست فقط سرم شستشو بود و برگشتیم مطب برای شست و شوی پوستش و کرم ها

امین گفت نه قربونت برم اینطوری خودم بهتر انجام میدم و زودتر جواب میگیریم

آرش با خجالت تمام رفت پشت پرده و امین اروم گفت این پماد ها اولش یکم میسوزونه امیدوارم رسوامون نکنه😄

بغضم گرفت به امین گفتم خواهش میکنم یکم مراعات کنید نزارید زیاد اذیت بشه یکم به درد حساسه🤦‍♀

امین با لبخند رضایت بخشی گفت خیلی براش خوشحالم که مادر خوبی نصیبش شده، من تعریف شما رو از دوستانم شنیده بودم ولی امروز که دیدمتون یاد روز ختم مادر آرش افتادم که همش به امیر و ارش نگاه میکردم و تو دلم میگفتم عاقبت این بچه کوچیک چی میشه بدون مادر.... بعد لبخند زد و گفت خدا بالاخره شما رو فرستاد و روی خوش زندگی رو بعد از ۱۰ سال به امیر نشون داد....

با این حرف ها فهمیدم که قبل تر ها رابطه امین و امیر خیلی صمیمی تر بوده که امین حتی از مشکلات زندگی امیر با خانوم مرحومش هم خبر داشته....

چند ثانیه سکوت کردیم و بغضمون رو خوردیم

امین رفت پشت پرده و شروع کرد

چند لحظه بعد صدای آی ای آرش شروع شد

امین گفت عمو جونم همش دستمو میگیری نمیتونم کار کنم که

چند لحظه سکوت و دوباره صدای آخ آخ آرش و این بار امین کلافه گفت من نمیتونم اینطوری کارمو انجام بدم باید بگم خانوم کریمی (منشی و دستیارش) بیاد دستتو بگیره

یهو آرش با بغض و داد گفت نههههه خواهش میکنم عمو نزار کسی بیاد منو اینجوری ببینه

جیگرم کباب شد

امین گفت خب نمیزاری که قربونت برم بگم مامانت بیاد؟؟؟

آرش گریش گرفت

گفتم مامان جانم من بیام فقط میشینم کنارت به صورتت نگاه میکنم قول میدم جای دیگه رو نبینم

با گریه آروم گفت باشه بیا

رفتم پشت پرده و طوری وایستادم که فقط بالا تنش رو میدیدم

سرشو بغل کردم گفتم گریه نکن مامان جونم چیزی نیستش ‌که پسرم

کلی ناز نازیش کردم و دوباره امین شروع کرد و آرش با بغض گفت اییییییی میسوزه😰

امین گفت میدونم گل پسر باید تحمل کنی دیگه

دستاشو گرفتم تو دستم نازشون میکردم تا دست امین رو نگیره

خییییلی لحظه سختی بود که من باید به زور بچم رو نگه می‌داشتم تا اونطور درد بکشه

سر درد بدی گرفته بودم

آرش هم همش تو گوشم داد میزد و التماس میکرد که میسوزه و تمومش کنیم و منم نازش میکردم و قربون صدقش میرفتم که یهو امین گفت گیتاخانوم محکم تر بگیرش این یه کوچولو درد داره

من اصلا نمیدیدم امین چکارمیکنه فقط با این حرفش همه تنم لرزید و استرس گرفتم

الاهی بمیرم دستای آرش رو محکم تر گرفتم و یهو صدای جیغ بنفشش تو کل مطب پیچید

هرچی میگفتم جانم نفسم دورت بگردم عمرم.... اصلا آروم نمیشد...

من دیگه دستام میلرزید نمیتونستم نگهش دارم خیلی تقلا میکرد

امین گفت تموم شد پسرم ببخشید ببخشید من معذرت میخوام اذیت شدی ببخشید پسر خوشگل

امین پنکه کنار تخت رو روشن کرد و ثابتش کرد روی اون ناحیه

آرش بعد از اون جیغ گریش گرفت و دیگه به هق هق تبدیل شده بود

سرش رو بغل کردم و اشکاشو پاک میکردم و خودمم اشکم سرازیر شده بود با قهر و هق هق بهم گفت برووو برووووو داشتم میمردم چرا گزاشتی اخه؟!😭

امین دستکشش رو دراورد و اومد کنار ارش دست کشید رو موهاش گفت من گفتم مامانت دستاتو نگهداره پسرم خیلی خوب تحمل کردی افرین

آرش با سوز گفت هنوز میسووووزه 😭😭

دستشو برد پایین که بخارونه ولی امین سریع گرفتش گفت عه عه عه نکنیاااا اصلا دیگه نباید بخارونی این درد آخرش بخاطر این بود که یه تیکه کوچیک پوستش کنده شد

امین رفت پشت میزش و من ۲/۳ دقیقه آرش رو تو همون حالت ناز کردم و آرومش کردم

امین یه لیوان آب آورد آرش خورد و حالش جا اومد

امین گفت آروم شد؟!

آرش مظلومانه گفت یکم🥺

امین گفت امپولتو بزنی دیگه خوبه خوب میشه

آرش دوباره بغض کرد و گفت مامان بخدا اینو دیگه نمیزنم

امین خندش گرفت

گفتم دکترجان خواهشا آمپول رو بیخیال شو من دیگه واقعا اعصابم نمیکشه🤦‍♀

گفت میشه شما ۲ دقیقه ما رو تنها بزاری یکم حرف های مردونه باهم بزنیم؟

از اتاق رفتم بیرون دیدم مطب پر شده از مریض همه هم اکثرا برای کار های زیبایی اومده بودن و با خشم بهم نگاه می‌کردند....

یه لیوان آب برداشتم و یدونه نوافن برای سردردم خوردم و سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم

۵ دقیقه بعد آرش صدام کرد

چشمامو باز کردم دیدم خیلی ریلکس میگه مامانی میخوام آمپول بزنم میای پیشم؟؟؟

گفتم چی؟! آمپول بزنی؟؟!!!

گفت آره مامان یکم میترسم بیا کنارم باش

رفتم داخل اتاق به امین گفتم دعایی چیزی خوندی اینجوری خودش راضی شد؟!!!

خندید گفت من از ووقتی دختر دار شدم این شگرد ها رو یاد گرفتم دیگه😄😄

با آرش رفتیم پشت تخت

امین گفت چون کرم زدم به پهلو فقط بخوابه ها

ارش نشست رو تخت کش شلوارکش رو کشیدم پایین و به پهلو خوابید

گفت مامان اینجوری بیشتر دردم میاد🥺

گفتم نه مامانم من پیشتم نترس

من جلوش وایستادم و دستاشو گرفتم و امین از پشتش اومد و شلوارکش رو بیشتر کشید پایین و تا پنبه کشید رو باسنش آرش سفت شد گفت هیییییی

امین گفت عه منکه هنوز نزدم پسر شجاع!!

آرش گفت عمو اروووم بزنیا مثل آوا بزن

گفتم آوا کیه مامانی؟؟؟

امین اروم نیدل رو وارد کرد

ارش گفت دخترِ آخخخخخخخ عمو😰😰

امین گفت نفس عمیق بکش عمو جونم

آرش با تعجب گفت اخخخخخ درد داره عمووووو!!!!!

امین گفت تو نفس عمیق بکش دردت نمیاد

آرش تا نفس عمیق کشید و امین تزریق رو انجام داد و یهو داد زد گفت اخخخخخخخخخ سوختم مامان سوختممممممم😰😭

کمرشو تکون میداد که امین گفت سریع بگیرش

من گرفتمش و آرش دوباره گریش گرفت

با گریه میگفت وااااای بخدا درد داره عمووووووو خیلی داره دردم میااااااااد😭😭😭😭😭الاهی بمیرم اونجا بود که فهمیدم امین گولش زده و بهش گفته یه مدل تزریق بلده که برای دخترش انجام میده و اون نفس عمیق میکشه و اصصصلا دردش نمیاد و گریه نمیکنه....

امین میگفت چونکه کامل نفس عمیق نکشیدی دیگه دورت بگردم

آرش کمرشو تکون میداد و گفت اویییییییییی خیلی درد داره مامان گیتااااااا ولم کن بگو بسسسسه تروخدا بسسسسسه

همون لحظه امین نیدل رو خارج کرد و پنبه گزاشت و گفت به جای این همه شلوغ کاری اگر یکم بیشتر نفس عمیق میکشیدی همین یخورده هم دردت نمیومد

بچم سریع اشکاشو پاک کرد و دستشو گزاشت رو باسنش و ناله میکرد

گفت آخخخخخخ مامان گیتا مردم.... اییییییییییی هنوزم درد میکنه عمو.....ولی دیدی منم مثل آوا گریه نکردم؟؟

امین با خنده گفت بعله شما گل پسسری دیگه😄❤️

گفتم مامانم دستتو بردار پنبه رو بردارم گفت نمیتونم مامان خیییییییییلی درد داشت 😢

گفتم میدونم عمرم امپولش پودری بود میدونم🥺

خییییییلی مظلوم شده بود، دست کوچولوشو برداشت دیدم پنبه خونی شده قلبم ترک ترک شد براش🤦‍♀

پنبه رو برداشتم و اروم شلوارکش رو کشیدم بالا بهش گفتم دورت بگردم من بزرگ شدی دیگه گریه نمیکنی مامانم🥹🥹

اروم گفت مامان چون اوا ۷سالشه گریه نمیکنه عمو گفت منم گریه نکنم😞

تازه فهمیدم چرا بعد از تزریق سررریع اشکاشو پاک کرد....🥹💔

کمکش کردم بشینه رو تخت که دوباره آه از نهادش بلند شد

بغلش کردم گفتم بمیرم من برای تو مامان جانم🥺

کللللی ناز نازیش کردم و از امین خداحافظی کردیم و برگشتیم

بچم نمیتونست حتی راه بره خییییلی درد داشت

خودمم چندسال پیش درد هیدروکورتیزون رو تجربه کرده بودم میدونستم بچم چه حالیه....

اگر دوست داشتید و وقت امان داد ادامش رو هم براتون مینویسم

امشب امیر برمیگرده و امیدوارم انقدر صبور باشم که بتونم خون به پا نکنم....😄

خیلی دوستتون دارم

گیتا🌸